Sunday, January 31, 2010

بی برنامه یکشنبه ی من و دریا

بی برنامه یکشنبه ی من و دریا

حال و هوای غریبی است این روزها! تنها که باشی می نشینی بغضهایت را می شماری و به دریا هم بزنی، فریادت را!
یکشنبه ی امروز مانند جمعه های ایران ِ آن زمانی ای بود که بودم، آخر هفته ای که هیچ برنامه ای با خود نداشت یا برای پر کردن آن، برنامه نگذاشته بودم. و این از آن روی بود که تا هم خلوتی کرده باشم با خودم، و هم خستگی را در کرده باشم.
نیمروز هنوز دلگیری یکشنبه ی بی برنامه را داشت می چید و مرا به خود می خواند. موسیقی را کمی دل دادم و خبرهای خوانده شده را که مثل هر روز بسان ِ کوهی جنگل باخته بر سر آدمی آوار می شود، مرور کردم. مرور کردنی که هر لحظه ی آن بغضی و افسوس و حسرتی کمر شکن، دمار در می آورد.
هرچه کلنجار رفتم، دیدم نمیشود یکشنبه ی بی برنامه را نشست و با این خبرهای کوهآوار، بغض ها را شمرد!، بلند شدم و راه دریا گرفتم.
در هوای پنج درجه که نسبت به دیروز و دیشب سرمایش را گریزانده بود، می شد نفسی در هوای دریایی شهرم تازه کرد. شال و کلاه کردم و راه افتادم.
هنوز به ساحل نرسیده، باد سردی بی امان سرمای آزار دهنده ای را بر سر و روی من پاشاند، تو گویی که از بی برنامگی یکشنبه؛ او نیز به جان آمده است. خودم را جمع و جور کردم و چونان یک دو سه دهه ای پا به سن گذاشته تر، خود را در کاپشین این سالهایم فرو بردم و کلاه ِ به گفتاوری دوستانم، چریکی را تا بناگوش پایین کشیدم.
دریا آشوبی داشت وصف ناشدنی! تا سینه ساحل پیش می کشید خشمآگین و برای شتابی دوباره دورخیز می کرد. در رفت و بازگشت ِ هر باره در بستر همیشه رام ِ آرام ِ ساحل می گسترد و خشم خود را کفالوده تر به هرجا می پراکند.
سلانه سلانه با فاصله داشتنی محافظه کارانه، از موجهای تا قد آدمی، فاصله می گرفتم و می رفتم.
دریا چنانش بود که انگار طوفانی در کوله نهان کرده باشد، می غرید، و من دل به گستره بی مرز تا چشم کار می کرد، خیال خویش می بافتم هر یک با آه وُ های وُ هواری.
بی تابی ِ فراتر از آنچه دریا داشت، گرفتار بودم. و دریا نیز در چنبره ی این بی تابی ِ نا آشنا تاکنون، هرچه می غرید وُ خط وُ نشان می کشید و بر سینه ی ساحل می کوفت، نه بیمی به دل من می نشاند و نه مرا به روال هماره ی روزهای پیشین و پیشترهای این سالها که خلوتش با من و خلوتم بود با او، به هم آوایی همیشگی می کشاند! دریا خشم و عصیان خودش را داشت و من نیز خرابی همه دریا با خودم.
دریا خروش بی امانش بود و من فریادهایی که دل دریا بترکد!
دیگر مثل همه سالهای تااین زمانی، یار دریا نبودم تو گویی، سر جدالم بود با دریا. و او موج از پی موج تا یک گام با من پیش می کشید و من فریادهای خویش می شمردم به هوار دلگیری که برای دریا هم تازگی داشت. فریادهای تاسیانهای خاک نبود. هوار یک دنیا بی تابی بود از به جان آمدن اینهمه این پا آن پا کردن!
چنانکه باید از پر ساحل دور نشده بودم و هنوز در گشاده دستی نیمروز آغوش خویش گسترانده بود اما دورهای مات خبر از دگرگونی هر لحظه ای را به رخ ام می کشید.
باد سردی بی امان از هر ناکجایی می گذشت و مجال ماندن نمی داد. پرنده ای نبود. کسی در افق نگاه من سایه نمی انداخت. دورهای دور تا چشم کار می کرد، توده های ابر تیره ، سراسیمه سوی این سامانی داشت که از همین پرتگاه خیال، به آن می نگریستم.
خشم دریا و باد انباشته از سرمایی که حریف می طلبید، آرامش قبل از جدال میدانی را می نمایاند که هرلحظه بیم آن می رفت که همه چیز و همه کس به جان هم بیافتند.
یک پای این ماجرا بودم در یک یکشنبه ی بی برنامه ای که از بغضهای دیار خواسته بودم بگریزم اما به فریاد رسیدم! با چنین دل به دل شدن و انتظار، تاب اینکه کدام بیاغازدم نبود! باید با دریا کله به کله می شدم! یار ِ صبور ِ هماره ی من، این بار حریف عصیانی می شد که برابرش کز کردن وُ اندوه بار نمودن چنگی به دل نمی زد. تا پای موج کفالود رفتم سینه به سینه دریا چنانکه بخواهم هرچه بادا باد!
هنوز دستی به مشت سوی دریا دراز نکرده بودم که تا زانو موج وُ کف وُ آب ِ دریا بود مرا بخود آوردن! خنده ای سر دادم و هواری که : های خوشا دیوانگی حتی اگر دمی

روزگار غم انگیزیست یاران

روزگار غم انگیزیست یاران
گیل آوایی
ژانویه 2010

خاوران ها
لاله زارانند
سیاووشان خاک
ناروایی یک تاریخ
شاهدانند

قاتلانند آیه ها بر آهیخته
گزمکان عرق ریز
نواله چرانند

الله هیبت شومی
که وحی مرگ
زوزه می کشد هر آدینه
هر روز
عمامه ها
نعره کشانند

تاریخ
سیاهی هزار و چهارصد ساله
تکرار می بافد
و اینان
الله زادگانند
فریبکارانند

وین داغ ، دار، شکنجه
وای
اوین، قزل حصار، خاوران
به خون خفتگانند
جان شیفتگانند
خونبار باورانند

آه
چه روزگار غم انگیزیست
یاران

خاک وطن با برگردان انگلیسی - گیل آوایی




خاک ِ وطن!
.
بودن نبودن
23اکتبر2009

بودن یا نبودن
کوچه های خاطره می داند
نگاه های باخته آشنایی
رفتن،
اندوه هیچ گذری به ماتم نخواند آوازی
بودن
انبوه مورچه واری لانه به آب و آتش گریزان
بیگانه
در گذر یک دنیا تنهایی
نه
هیچ کس یاد ترا
در کوله ی بودن نبودن
جا نمی دهد
بیهوده چنگ گشودن
از چه
بر چه
تاخت اینهمه لج
بودن نبودنی
باری
آینه تنها نماد بودن ترا
به نمود این جهانی پیوند می دهد
باورِهر انچه که باشی
و نگاه تو
در دوسوی آینه
به فریادی
گفته بوده
باشد
شاید

Homeland
By GilAvaei

Being or not
The allies of memories know
The lost friendly eyes
Going
To sorrow of no passing by, song of any
Being as ant’s like to a nest of such fear from fire, wet
Strange in the pass of a world loneliness
No!
Nobody saves remembering you in the bag of being or not
Useless opening grasp fist
For what
Why so much stubborn gallop run to being or not
Yes
Only mirror is the link of your exist
To the sign of this world’s like being
The faith of what ever you be!
And your eyes
Of the both sides of the mirror
Shouting cry
Might have said it
Perhaps!
 

Tuesday, January 26, 2010

از حسین و یزید گفتن بس کنید! از همین خامنه ای قاتل بگویید

از حسین و یزید گفتن بس کنید! از همین خامنه ای قاتل بگویید

با اینهمه رسوایی و جنایتی که هر روزه در حاکمیت اسلامی روی می دهد. با اینهمه زندان و شکنجه و قتل و تجاوز و دزدی و دروغهای شاخداری که از ریز و درشت مدعیان اسلام و مسلمانی از آن ولی وقیح اش گرفته تا نوچه های ریز و درشتش، سر می زند، تا کی می خواهید از صحرای کربلا و حسین و یزید بگویید!؟ اینهمه از حسین یزید و علی و نهج البلاغه و گم شدن خلخالی از پای زنی نصارا و برادر کور ِ علی، عقیل و چه و چه ماجراها گفتید و گلوها ترکاندید! همین شد! همین حکومت نحس! همین حکومتی که دروغ و ناروایی و ناراستی و خیانت و خرافه و بلاهت سرتاپایش را گرفته است.
یک مشت کله پوک با صد من عمامه و خرافه هایی که تنها می تواند به کار دخمه های حجره و حوزه آید، خون یک ملت را در شیشه کرده اند. یک مشت جنایتکاری که تا توانستند از تحمیق ساده لوحان دست از همه جا کوتاه، مفت خوارانه جفتک زده اند و گنگرخورده لنگر انداختند و اینک که همان ملت به دادخواهی برخواسته، باز از همان حسین و یزید و علی و این امام و آن امام نمونه و آیه و مدرک و سند می آورند و کی بود کی بود من نبودم! راه انداخته اند. براستی تنها آخوند می تواند تا این اندازه وقاحت و پر رویی و بی شرمی داشته باشد!
اینهمه از 1400 سال پیش آیه و دلیل و مثال از سنت پیغمبر و عدل علی و آزادگی حسین و کشته شدگان کربلا نمونه ها آورده و گفته و ناله و لابه کرده اید! رسیدید و رساندید به یک حکومت سرتاپا جنایت و دروغ! که به سادگی آب خوردنی حق را ناحق می کند. می کشد. شکنجه می کند. دزدی می کند نه یک میلیون دو میلیون یک میلیارد دو میلیارد!! میلیاردها از سفره خالی همین مردمی که سرشان را شیره مالیدید با مزخرفاتی از این دست و گریه های اسیری زینب و سر بریده امام حسین تان.
براستی یک لحظه حتی یک لحظه به خودتان آمدید!؟ که آن عدل علی در قاموس همین اسلام و فقه و سنت و اصول ِبه هزار تعبیر اسلامی که هر آیت الله و فقیه و آخوندی تعریف و تعبیر متناسب با شعور و هراس اش از جهنم و قهر الهی اش، که خود هر طور منافعش ایجاب کند تعریف و تفسیر می کند، حکم صادر می کند و فتوا می دهد، چه شده و به کجا رسیده است!؟
چشم بازکنید! دست کارگر را بوسیدن، در عمل به شلاق زدن کارگر انجامیده است! دفاع از خلخال پای زنی نصارا به تجاوز دختر و پسر و زن و مرد بی دفاع در بیدادگاههای اسلامی در عمل معنا داده است. آزادگی حسین وقیام صحرای کربلا به حماقت و بندگی و چاپلوسی و دروغ و ریاکاری رسیده است.
دیگر چه جنایت و حماقت و پلیدی ای باید از این دین و خدای سیاسی اش رخ بدهد که شما مدعیان همین دین و باور و اسلام ِ چنین و چنان، از کوری و منگی و خود فریبی و سفسطه های روشنفکرمئابانه دست بردارید!؟
چقدر مردم را خر کرده اید با این گفته که عدل علی چنان است که دست برادرش عقیل را که از او کمک خواسته بوده تا از بیت المال مسلمین بدهد اما علی دستش را سوزاند! و چنین است عدالت در اسلام!!!! یک لحظه علی های قرن بیست و یک را ببینید!!! اگر کور نیستید و منگ! چشمتان را باز کنید در چه زمانی زندگی می کنید! ببینید فقیه تان وقیح است و عدل علی تان بی عدالتی هولناکیست که حتی از مادر تهیدستی که فرزندش را زیر شکنجه کشته اید، باج می گیرید!
اگر کور نیستید و منگ! ثروتهای باد آورده ولی فقیه و نوچه های وزیر و کیل اش را ببینید! از کجا آورده اند! سی و یک سال ملتی را غارت کرده اید و دزدیدید و میلیارد میلیار بالا کشیدید و ملتی را به روز سیاه نشاندید
ای همه شمایانی که هنوز در همین سوراخ اسلام شفا می جویید و نسخه می پیچید، کور اگر نیستید و منگ!، به اینهمه ناراستی و ناروایی و خیانت بنگرید که از همین دین و همین باور و همین اصول و سنت در یک کلام دین سیاسی ناشی شده است. همین باوری که سیاه ترین روزگار یک ملت را رقم زده است
امروز ساختار شکنی که هیچ! ملحد بودن و مخالف بودن و دشمن بودن که هیچ! از کل این نگرش و این نظام و این مافیای هزار سر ِ جهل و خرافه بیزاریم. از خدای سیاسی تان از پیغمبر سیاسی تان از حسین و علی سیاسی تان که اینهمه شکنجه و قتل و تجاوز و غارت را با اقتباس بر آنان، در میهن من روا می دارید، بیزاریم.
آنانی که به هر دلیل چه فقر و بیکاری و هر اجبار دیگر گرفته تا توهم کور و ناآگاهانه، از هر مقام و قوه و سازمان و مجموعه ی حکومت اسلامی و اسلام سیاسی دفاع می کنند بخود آیند. امروز راه بازگشت به آغوش مردم باز است اما فردا چه می کنید!
بالا دستان می گریزند و خواهند گریخت! بیچاره هایی که بخاطر همین جانیان در مقابل مردم می ایستند بخود آیند. درد مردم، درد این آب و خاک، درد همه ی ماست که در این سرزمین زندگی می کنیم. سرزمین مان را از دروغ و ریا و بلاهت و خرافه بزداییم.

Sunday, January 17, 2010

دریاب دمی که با طرب می گذرد، گیل آوایی

دریاب دمی که با طرب می گذرد

شب شعر در دانشگاه لایدن

گیل آوایی

هنوز از حال و هوای شب خوبی که داشتیم، بیرون نیامده بودم. چند لحظه ای نمی گذشت که با هم خدا حافظی کرده بودیم. به نسیم فکر می کردم که چقدر باید احساس زلالی داشته باشد که با نوای اصیل گیلکی که شور و دلتنگی خاصی در آدمی می گیراند، اشکش در آمده باشد. به کوشیار فکر می کردم که به هلندیهای در گذر، چنان هشدار داده بود که جای دوچرخه سوارها نیست! وخنده ام گرفته بود از واکنشی که داشتم و او با شیطنت دلچسبی لبخند زد وقتی که گفتم :

- یه جور به هلندی هشدار دادی که انگار واکف داری!

و نسیم پرسیده بود

- یعنی چی؟

گغتم:

- یعنی به همه گیر دادن!

خنده بلندی کرد و به راه ادامه دادیم.

چهره مهربان نسیم جلوی چشمان من بود و به او فکر می کردم شاید او هم به شبی که گذرانده بودیم، می اندیشید. کوشیار مثل پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله استارت کرده بود اما مثل چهارده ساله ها گاز داده بود آنهم در خیابانی که دلم شور می زد نکند با این یخی که روی خیابان برای هر رهگذر و جنبده ای دام گذاشته بود، سُر بخورد. به سر خیابان رسیده بودیم که هریک در مسیر مخالف هم پیچیدیم.

گرمی شراب هنوز در من بود. حالت ملانکولی خوش به حالانه ای داشتم. نوار کاستی که به انتخاب پر کرده بودم در ضبط صوت ماشین گذاشتم. این ضبط صوت ماشین هم ماجرایی داشت. یادم هست که برای پیدا کردن آن همه جا از فروشگاهها گرفته تا انترنت جستجو کرده بودم اما وقتی به گاراژ خودم که برای سرویس ماشین رفته بودم گفتم که دنبال یک ضبط صوتی می گردم که هم نوار کاست پخش کند و هم سی دی در ضمن رادیو هم داشته باشد، در کمال تعجبم گاراژیست خوش ذوق من رفت و پس از لحظه ای با چیزی که دقیقا دنبالش بودم، باز گشت. همان روز هم در ماشین من نصب کرد. از آن پس همه سی دی ها و نوارهای کاستم به کار افتادند و به وقت رانندگی نوای دل بخواه مرا پخش می کند. صدای عاشورپور با ترانه ی بسیار خاطره انگیزش روح مرا نوازش می داد. ترانه ای که پیرانه سر در آخرین کنسرتش در ایران، اجرا کرده بود*. کنسرت در مراسمی که برای بزرگداشتش ترتیب داده بودند.

ترانه همیشه دوست داشتنی او از بلندگوهای دو طرف ماشینم پخش می شد و مرا به دیار می برد و حال و هوای گیلکانه می گیراند. با عاشورپور زمزمه می کردم:

دریا طوفان داره وای

بادو باران داره وای

گیله مردای خوانه می نازنین یار لیلی

اما هنوز از خیابانهای شهر لایدن خلاص نشده بودم و چراغ قرمزهای پشت سر همش را گرفتار بودم که در یک پیچ تند و گول زنکی، ناگاه کفشک هشدار پلیس نمایان شد و مرا به کنار زدن ماشین فراخواند.

کنار خیابان توقف کردم. شیشه را پایین کشیدم و گفتم:

- بفرمایید

بفرمایید را چنان بلهجه گیلکانه گفته بودم که کمتر بیاد دارم چنان گیلکی حرف زده باشم. پلیس هلندی با آن شکل و شمایل نیمه شبانه که از دور قابل دیدن باشد، وا مانده بود و چهره اش چنان تغییر کرده بود که جا خورده بودم.

با لحن تعجب انگیزی پرسید:

- wat zegt u!?

- چه می گویید!؟

به خود آمدم که نه با عاشور پور و نه در گیلان بلکه در هلند هستم. از چرایی و چگونگی ی ناخودآگاه گیلکی پاسخ دادن هم وا مانده بودم. هنوز هم توضیحی برای آن ندارم! اینکه تا چقدر باید غرق در حال و هوای موسیقی و خیال خود بوده باشم!؟ خود داستان مثنوی هفتاد من است!

با لبخندی عذرخواهانه گفتم:

-Sorry meneer, ik was ver weg in gedachten

- ببخشید آقا، من کاملا بدور از زمان و مکان بودم

-Bent u wel ok? Wilt u dat ik een dokter voor u bel? Kan ik u misschien helpen?

- حالتون خوبه!؟ میخواهید آمبولانس خبر کنم؟ می توانم کمکتان کنم

- Nee, Nee, alles is ok. Ik voel me prima, ik was muziek aan het luisteren, muziek uit mijn geboorteland. Hierdoor was ver weg in gedachten.

- نه نه همه چیز خوبه. مشکلی ندارم. من فقط تحت تاثیر موسیقی ای بودم که از زادگاه من است

-Bent u dronken meneer?

- مست هستید؟

- Wie ik?

- کی من!؟

- Ja u meneer

-بله شما

- ja wellicht dat het een beetje dronken genoemd kan worden.

- بله ممکنه یک کم. که مست بشود گفت

- Hoeveel is een beetje meneer?

- چقدر کم؟

- wel ik heb één glaasje wijn op.

- خوب من یک گیلاس شراب خوردم

- Was dat alles wat u heeft gedronken?

- همه اش همین بود که خوردید؟

- Nee, een paar uur geleden heb ik nog paar glaasjes wijntjes bij me eten gedronken

- نه، چند ساعت پیش هم سر شامم هم شراب خورم

-Aha

- اها

-Ja

- بله

-Wilt u dan alstublieft even blazen!?

- ممکن است لطفا اینجا فوت کنید

-Ja zeker

- بله حتما

دستگاه کوچکی را که برای اندازه گیری الکل در بدن انسان است را به من داد تا در آن بدمم. شروع کردم به دمیدن و همینطور که می دمیدم او می گفت:

- ga door, ga door. Ja prima zo.

- ادامه بده ادامه بده ادامه بده همینطور خوب است

و من هم یک نفس فوت می کردم در آن دستگاهی که بی شباهت به نی لیبک نبود شاید سرم گرم بود و من آن را مثل نیلیبک می دیدم! لحظه کوتاهی دمیدم و گفت

-Is goed!

- کافیست

نگاهی به دستگاه نیلبکی کرد و گفت:

Gelukkig, het is niet zo hoog!-

- خوشبختانه بالا نیست

-Wat

- چه؟

- Uw alcohol level

- میزان الکل شما

Dus ik ben niet dronken!

- بنا براین مست نیستم!

-Klein beetje!!!

- یک کم!

یک کم را به کنایه چنان گفت که اشاره به یک کم گفتن من در آغاز داشت! هر دو نفر لبخندی زدیم. پرسیدم


- Mag ik doorrijden?

- اجازه دارم به راه خود ادامه دهم

- Ja hoor en bedankt voor uw medewerking en rij voorzichtig.

- بله از همکاری شما متشکرم. با دقت رانندگی کنید

-zal ik Doen. Bedankt

- حتما. متشکرم

- Fijne avond

- شب خوبی داشته باشید

- van hetzelfde!

- شما هم همینطور

بی آنکه خواسته باشم یا اینکه بیم و هراسی داشته باشم، دلهره ای احساس می کردم که با آن حال و هوای پیش از بازرسی نیمه شبانه همخوانی نداشت.

نمی خواستم در گیر بیم و هیجان نابجای بازرسی اتفاقی بوده باشم. به شب خوبی که داشتم، فکر کردم و جالبترین بخش این شب که آگاهی از حجم کار ترجمه ادبیات فارسی توسط دانشگاهیان و ادیبان هلندی بود.

نمی دانم به ادبیات فارسی می بالیدم یا به شور و ذوق کسانی که دست به ترجمه ادبیات فارسی زده بودند. چهره مارکو خاود* در مقابل چشمانم بود. با آرامش و تسلط تحسین برانگیزی رباعیات خیام را که به هلندی ترجمه شده بود، می خواند و از پیشینیانی که دست به ترجمه اشعار فارسی زده بودند می گفت. پروفسور د- بروان، شکیبا و آرام بروی یکی از صندلیها میان حاضران گوش به حرفهای سخنران داده بود. گرداننده این برنامه نیز به شیرینی گفتمانهای مربوط به هر سخنران گاه دانستنیهای جالبی چاشنی حرفهایش می کرد که علیرغم تلاش به کوتاه کردن صحبتهایش، وقت بیش از پیش بینی شده اش را صرف معرفیها و از بخشی به بخش دیگر رفتن می نمود.

در یکی از همین معرفی کردنها بود که با شنیدن اسم نسیم خاکسار، از چرخ زدن در حال و هوایی که بودم، به در آمدم. نسیم رفته بود و به هلندی با حضار گپی کوتاه زد و به گفتار اصلی خود که در رابطه با برنامه بود پرداخت. بخشهای سخنرانی او به هلندی ترجمه شده و بروی پرده ای به نمایش درآمده بود. پروفسور د براون و مارکو(1) وماریولین(2) کسانی بودند که بروی پرده ی مقابل ما خیره سخنان نسیم را دنبال می کردند. نسیم با گفتآوری ای از مولانا جایگاه و ارزش و نقش ترجمه را به شیوایی عارفانه ای بیان کرد. یادم نمی رود که پرفسور د براون از این گفتمان نسیم چه دلگرمی ای را بزبان آورد که به ترجمه امیدوار باشد

در این میان من بودم و پروانه خیال که بی قرار از این چهره به آن چهره و از این نکته به آن نکته پر می کشید. گاه می ماندم که رباعیات خیام را که که به هلندی می شنیدم از فارسی ترجمه آن را در ذهن خویش دنبال کنم یا به چگونگی ترجمه ی آن فهمیدن رباعیات خوانده شده را دنبال کنم.

اینجور وقتها هم فکر و خیالپردازی آدمی خود قوز بالای قوز می شود که تمرکز شدیدا مورد نیاز آدمی را دزدانه می رباید و تا بخواهی به اصل ماجرا برسی بخشهایی از آن را از یاد می بری.

من هم که بازیگوشی پروانه خیال را بارها تاوان داده بودم. یادم نمی رود وقتی که دریکی از امتحانات ورودی زبان ، بالطیفه ای که خود یکی از سوالهابود که پاسخ می دادم، آنقدر خندیدم که چند پرسش بعد از آن را نیز از دست دادم و صد البته نمره اش را هم که سخت نیاز داشتم!

با چنین گریززدنهای فکر و خیال، داشتم خودم را وارسی می کردم که چگونه برجای خود میخکوب شده، زوج ِ به باور من نابغه، خیره می نگریستم. و این بخش یکی از برجسته ترین بخشهای برنامه بود که اجرا می کردند. کنجکاوی آمیخته به یک نوستالژی دلنشین، جذب اریک آنونبی (3) شده بودم که با دشداشه و شکل و شمایل مردم جنوب دیارمان، به معرفی جستارها و زندگی و یافته هایش در ایران می گفت . کریستینا، همسر اریک نیز لباس زنان جنوب ایران را بتن داشت و کودک خویش در بغل، اریک آنونبی را همراهی می کرد. در این برنامه تازه دریافته بودم که این بخش از برنامه تم کاملا جدا از آن انتظار من بود که برای خوانش رباعیات خیام و ترجمه های هلندی آن آماده شده بودم. چقدر هم متفاوت بود.

هنوز هم ذهن من مشغول چند و چون این برنامه بود یعنی جوری ذهن مرا اشغال کرده بود که بی اختیار همه زوایای آن در مقابل چشمان من می گذشت و من، آن نشسته بر پر پروانه بازیگوش خیال، برنامه ای که هم تازگی داشت برای من و هم بسیار تحسین برانگیز بود، هر لحظه تصویر ِ دوباره می کردم.

یعنی بی دلیل هم نبود چون اول بار بود که از لهجه ی کومزاری(4) در جزیره لارک خلیج فارس می شنیدم و آواز بومی آن دیار که " بیو بالا " ترجیعبند آن بود و صدای ملایم و آرامبخش بانوی همراه اریک، مردی که دشداشه به تن داشت، مرا هاج و واج حیرت زده، برجای من میخکوب کرده بود.

تازه این کم نبود، که آن شاهکار ماریولَین(3) هم ول کن ماجرا نبود! چون همیشه فکر می کردم که تا چه حد باید گشت و گذار در ادبیات و فرهنگ و تاریخ ایران زده باشد یا تشویق و تهییج شده باشد که برود از میان شاهنامه یکی از بخشهای رمانیتک حماسی را برگزیند و با آن شور و حال دوست داشتنی بخواند.

و چقدر هم زیبا می خواند و هر کلمه را با احساس و فکر و حرکتهای چهره و دست، با تن نرماهنگینش معنا می داد.

دستم بروی دایره فرمان بود و به راه روشن شده از نور جلوی ماشین، نگاه می کردم. شاید بی شباهت به دیوانه ای نبودم که خیالش را بر می شمرد و می گفت و می خندید!

در کافه ی بعداز برنامه هم داستانی بود با دوستانی که گاه بارها تلفنی صحبت کرده بودم اما فرصت دیداری پیش نیامده بود تازه شرابی که بسلامتی پاول نوشبادان سر کشیده بودیم و من او را تحسین می کردم که با شور و شوقی ستودنی، کتابچه های رباعیات و دیگر ترجمه های شعر فارسی را تدارک دیده بود و با وسواس و دقت خاصی روی میز چیده بود.

هنوز به چراغ راهنمایی که سبز بود کاملا نزدیک نشده بودم که نارنجی شد. تا بخواهم از تردید ترمز کردن و نکردن خلاص شوم از خط ایست ِ آن رد شده بودم. گوشه چشمی به دوربین سر چهارراه داشتم که از سرعت من عکسی شش در چهار خواهد گرفت یا نه! تا منتظر جریمه دیگری برای سرعت غیر مجاز را در نوبت بگذارم.

از چهارراه رد شده بودم که بیاد سرعت کوشیار افتادم در آن خیابان یخی که نسیم را با نوای موسیقی به حال و هوای دیگری می برد و دلهره راه را خود با خود قسمت می کند.

نمی دانم رسیده اند یا نه اما هنوز گرمی بودنشان را حس می کنم

تمام

گیل آوایی

نیمه شب آدینه 15 ژانویه 2010



1-

Dr. Marco Goud

2-

Marjolijn van Zutphen

3-

Eric & Christina Anonby

4-

زبان کومزاری

زبان کُمزاری یا لارکی یکی از زبانهای ایرانی است که در ایران در جزیره لارک بدان سخن می رانند. کُمزاری همچنین در روستای کمزار، شهر خصب و دبا در شبه جزیره مسندم ( کرانه جنوبی تنگه هرمز-روبروی بندر عباس) در دریای عمان نیز صحبت می شود. در لارک این زبان هنوز فرم اصلی خود را حفظ نموده ولی در کمزار، خصب و دبا به علت گستردگی استفاده از زبان عربی در اداره ها، مدرسه ها و رادیو تلویزیون، در کمزار تعداد زیادی واژه عربی وارد شده است.

*

اشاره به ترانه ایست که زنده یاد عاشورپور در آخرین کنسرتش در سال 1381 که به مناسبت گرامیداشت از او ترتیب داده شده بود، خواند


Wednesday, January 13, 2010

همه هستند وُ ولی نیست کسی

همه هستند ولی نیست کسی
گیل آوایی
دوازده ژانویه 2010

زتو آری خبری نیست
رفیق
اگر هم هست
زمانی، گاهی
مهربانی ِ ترا
چو لب ِ تشنه لبی بر ساغر
می چشم واژه زلال تو که گویی
هایی
از سر نیمه شب دلتنگی
تا که بام دگری شام شود
وَ شب وُ باده وُ آوای هواری در من
به دمانی که خیال
یاد یاران مرا می بافد
تور صد خاطره، دام
و چنین است مدام
روزگارم با یار
روزگارم با یاد
روزگاری که در آنم
باری
همه هستند و ولی نیست کسی
منم و یک دریا بیتابی

Wednesday, January 06, 2010

انتخابات آزاد و آزادی اجتماعات در حکومت اسلامی، ماجرای منار و گنجشک!

انتخابات آزاد و آزادی اجتماعات در حکومت اسلامی، ماجرای منار و گنجشک!
گیل آوایی



درس بزرگی که دوران اختناق و سانسور در پیش ازانتحار 57 به همه ما داده و می دهد این است که اگر نا آگاهی از فکر و برنامه و چند و چون دستیابی به جامعه ای که اسلام سیاسی به پرچمداری خمینی جنایتکار، ما را در باتلاق خرافه و جهل و حکومت صاحب زمانی، گرفتار کرده است؛ وحشگریها و سرکوب جنایتکارانه ی حکومت اسلامی در شرایط کنونی نباید ما را از آنچه که سی سال است همه ما را بجان آورده، دور نماید تا در همان دایره خفقان آور خمینی و اسلام سیاسی راه چاره بجوییم که هیچ نیست مگر از چاهی به چاه دیگر افتادن!
تردیدی نیست که حکومت اسلامی در شرایط کنونی با آدمکشان به جاه و مقام رسیده از ایجاد انحراف در جنبش سبز و فرو غلتاندن آن در تار متعفن اسلام سیاسی، و دست و پا بستن جنبش در همان سیه روزی سی ساله از هیچ کوششی فرو گذار نمی کند و از همین نگاه است که اسلام پناهی و شعارها و خواستهای دینی هرچه بیشتر در جنبش موسوم به سبز قوت و شدت می گیرد. نمونه های پاره کردن عکس خمینی و برپایی مراسم دینی و تکیه به گفته ها و فتواها و نقل قولهای خمینی جنایتکار و طرح اختلافات دینی چه از نوع تمساح یزدی و چه خامنه ای و یزدی و دیگران، نه برای آماده کردن مقدمات برای دستگیری و چه و چه کردن کروبی و موسوی که برای عمده کردن همین خواسته ها و کشتار مردم بجان آمده و نیز تحت الشعاع قرار دادن خواسته های مترقی و راستین مطرح در جنبش سبز است. ( اول بار نیست که این حکومت مردم را به مرگ می گیرد تا به تب رضایت دهند!)
خواستهای محوری " مرگ بر دیکتاتور و استقلال – آزادی - جمهوری ایرانی " که در گردهماییهای اعتراضی و شعارهای مردم فریاد می شود دقیقا مسیر هدفمند مردمیست که راه را به درستی دریافته اند و از انحراف و ترفندهای حکومت اسلامی و چهره های برون آمده از درون آن، جداست.
اگر به رویدادها و ترکیب نیروها و برخوردی که از سوی حکومت اسلامی در بویژه پس از انتخابات کذایی اش بنگریم، براحتی در می یابیم که چهره هایی مانند کروبی و موسوی و خاتمی و اصولا همه آنانی که در چهارچوب دین سیاسی اسلام، حرکتها و تحلیلها و خواسته هایشان را دنبال می کنند، نه تنها سوپاپ اطمینان و نقطه قوت بسیارانی از جنایتکاران حاکم هستند بلکه نهایتا ناجی این حکومت از خشم قهرآمیز مردم ایرانند.
کشتن موسوی و خاتمی و کروبی و هرکس دیگری در این حکومت سرتاپا جنایت و قتل، برای حاکمان هار ِ کنونی این حکومت، کار ساده ایست و ماست مالی کردن آن نیز، اما حاکمان کنونی بگونه ای که هم می ترسند و هم می ترسانند، برخورد می کنند و موسوی و کروبی و دیگر چهره های درون این حکومت برای روز مبادای همان ترسی است که بنوعی در چنته حفظ شان کرده اند.
جنبش اگر از خواسته های مستقل خود منحرف شود( به هر دلیل) و اگر در راستای اهداف و خواسته های موسوی و کروبی پیش رود، خطری برای کل حکومت اسلامی نیست بلکه مهار سگهای هاریست که بی پروا دنبال همان اوتوپیای هاله نور و چاه جمکرانند و صد البته زمینه اصلی و پشت همه این عوامفریبیهای خداپسندانه!، غارت هر چه بیشتر ثروت ملی و حفظ ساختار مافیایی و اختاپوسی ِ از نوع خامنه ای و زیر مجموعه های بیت جنایت اش است.
اگر تا کنون هشیاری و حرکت بسیار زیرکانه و هوشمند مردم ایران با خواسته هایی که در شعارهای مردم مطرح می شوند، همه کسانی که از بالا به نوعی با جنبش کنونی همسویی و همراهی می کنند را به دنبال خود کشیده است به معنی آن نیست که کسانی همچون کروبی و موسوی ظرفیت و حتی جدیتی در سرنگونی حکومت موجود داشته باشند. مرگ بر دیکتاتور خواسته ای نیست که تا کنون یک نفر از این حضرات به زبان آورده باشند.
یک واقعیت روشن و انکار ناپذیر در شرایط کنونی این است که مردم دگرگونی ریشه ای و بنیادی را طلب می کنند و امکان ندارد که حکومت اسلامی با ساختار و شیوه تاکنونی اش بتواند مردم را از راهی که پیش گرفته اند باز گرداند. آب رفته به جوی بازگشتنی نیست!
به همان ترتیبی که همه ی دست اندر کاران حاکمیت اسلامی از هر نگرش و شیوه و باور با هر گونه تفسیر و تعبیر وضعیت سیاسی/ فرهنگی/ اجتماعی ما، می کوشند، حکومت اسلامی را از سقوط نجات دهند، مردم نیز با هوشیاری بی نظیری جنبش سبز را مرحله به مرحله در جهت خواسته های انسانی و بالنده خود، ارتقاء می دهند. ( اگر چه نباید از نظر دور داشت که برخورد جاهلانه و خونبار حکومت اسلامی با اعتراضات، در این کار تاثیر مستقیم داشته است.)
به هر روی، نه چماق حزب الهی های کور و نه شیرینی خاتمی چی ها قادر به باز گرداندن مردم از مسیری که در پیش گرفته اند، نیست. تنها کسانی که این واقعیت را با خودفریبی نمی خواهند درک کنند همانانی هستند که در غارت و قتل و دزدی و راندخواری و مملکت بر باد دهی ِ تاکنونی دست داشته و دارند اما این خودفریباندن تغییری در اصل معادله نمی دهد و زمانی چنین توهم ابلهانه ای از این جانیان ریخته می شود که با پس گردنی از قدرت بزیر کشیده شوند.
از همین نگاه می خواهم گفته باشم که نسبت به موسوی و کروبی و خاتمی هیچ توهمی نیست و اگر تکیه ای به مسئله پشتیبانی از موسوی بطور اخص می شود، بدلیل حساسیت و ضرورتیست که شرایط کنونی رو در رویی با حاکمیت سیاه اسلامی ایجاب می کند. اما برخوردهای آقای موسوی اگر آب بر آتش خشم مردم ریختن باشد، تردیدی نیست که مردم او را نیز کنار می زنند.
روند سرکوب و بگیر و ببندهای جاهل منشانه ی حکومت اسلامی جنبش سبز را به مرحله ای می کشاند که نیروی
سرکوب از فرزندان همین مردم تهی شده و علی می ماند و حوض اش!! که باید از نیروهای وارداتی سپاه قدس از لبنان و فلسطین و عراق و...... استفاده کنند. نیروهایی چون حزب اله ِ حسن نصراله و حماس ِ خالد مشعل و.... که در مقابل دلارهای غارت شده از سفره ایرانیان، یاری رسان حکومت نحس خامنه ای هستند اما نیروهایی از این دست با بی ریشگی ای همچون رادان ها، قادر خواهند بود حکومت اسلامی را در قدرت نگهدار دارد!؟ این پرسشی است که پاسخ آن را مردم با لگدکوب کردن همه این مزدوران، خواهند داد.
در اینجا با انچه که گفته شد، پیش از آنکه به بیانیه شماره 17 آقای میرحسین موسوی بپردازم، می خواهم به هزار زبان فریاد کنم که ما تجربه چندین نمونه از این راه جوییهای در درون حکومت نحس اسلامی را از سر گذرانده ایم. از سردار سازندگی بگیر تا سید خندان اش. ما خیزش دلیرانه دانشجویان را برای پشتیبانی از همین خاتمی تجربه کرده ایم و باز دیدیم و تاوانش را با جان شریفترین فرزندان خود همچون اکبر محمدی ها دادیم. ما فتلهای زنجیره ای را خون گریه کردیم اما آنچه نتیجه داد فریبکاری و تدارکاتچی بودن و شدن ِرئیس جمهور اصلاحات، بود و حیرت همگان که چگونه این امامزاده درکور کردن چنان ظرفیتهایی دارد اما در شفا دادن علیل و ذلیل است!
با چنین تجربه های خونبار و تلخ، وقتی به بیانیه آقای میرحسین موسوی می نگریم، در کمترین حد شگفتی و در کمترین حد تعمق و تامل از خود ایشان می پرسیم که :
بند نخست بیانیه شما اشاره به کدام دولت، با کدام مجلس و در قاموس کدام قانون اساسی و غول رهبری ولایت و بیت جنایت اش است؟
مگر نه اینکه این دولت و این مجلس و قوه قضاییه که مورد اشاره شماست، با تقلب و در چهارچوب خواست و برنامه ریزی رهبر لمپن و زیر مجموعه های بیت جنایت اش بر سرکارند؟
چنین دولتی کدام مسئولیت پذیری و صداقت و تامین منافع ملی را می تواند براورده کند!؟
آیا آقای موسوی نمی داند یا مصلحت اندیشانه نادانسته می انگارد که مافیای اقای خامنه ای و دار و دسته ی طرفدارش چونان اختاپوس بر منابع و منافع ملی ایرانیان چنگ انداخته اند و با این تو بمیری من بمیرم! کنار نمی کشند!
با بیان نخستین بند بیانیه، که چنین است، براوردن بقیه بندها از نوع آزادی زندانیان سیاسی، آزادی مطبوعات و آزادی گردهم آییها خود بخود جنبه شوخی و طنز تلخی دارد که شک ندارم خود آقای موسوی هم به چنان شرایطی با چنین حکومتی، می داند که این حرف جز فریبکاری نیست. اگر صادقانه برآمده باشد، باید بر احوال اقای موسوی و طرفدارانش گریست.
انتظار برآوردن خواسته هایی از نوع ازادی مطبوعات و آزادی زندانیان سیاسی و آزادی اجتماعات در ساختار حکومت اسلامی، مصداق آن مثل معروف منار و گنجشک است! که آقای موسوی و همه ی همفکران دین سیاسی اش خوب می دانند که از این حکومت چیزی می خواهند که در هیچ ظرفیتی از آن حتی در لیبرالترین و پر تحمل ترین حالت این حکومت، نمی گنجد!
واقعیت بیانیه آقای موسوی چیزی نیست مگر تلاشی برای راهگشایی بینابینی در نیروهای ذینفع در حکومت جنایتکار اسلامی که دستشان به خون مردم آغشته است و این گونه راهگشایی از نوع برخوردهاییست که نشان از توهم و همان اساس بینش دین سیاسی وهمان تناقضات وحشتنا ک دارد. با چنین نگرش و باوری جز در گنداب متعفن حکومت اسلامی غلت زدن! و تداوم سه دهه سیه روزی ملت ایران و هست و نیست مردم را به خون کشاندن، نیست.


تاکید بر خواسته های تاکنونی که همانا " استقلال – آزادی - جمهوری ایرانی " و نابودی هرگونه دیکتاتوری در میهن ماست، مرز مشخصی بین مردم و حاکمیت سیاه کنونی، است.
مردم همه این حکومت را نفی می کنند. مردم از هرچه دین سیاسی و خدای سیاسی خسته شده اند. مردم از دشمنی های بیمارگونه و تضاد و تناقضهای مالیخولیایی این حکومت بجان آمده اند. مردم خمینی جنایتکار را نماد سیه روزی و سه دهه قتل و غارت و دروغ وخرافه می دانند. مردم از این ساختار حکومتی و ولایت شوم آن بیزارند. مردم به نمادهای ملی و باستانی خودشان رجوع کرده اند. مردم فریاد می کنند " پرچم خرچنگ نمی خوایم، رهبر الدنگ نمی خوایم!" مردم سرود ملی ای ایران را با همه شور و شوقشان می خوانند. مردم برای نفی همه این حکومت از دریای خون می گذرند، مردم از هرشعار و نماد دینی در ساختار سیاسی و ملی و میهنی خود با چهره های ابلهانه و خرافه آلود هر آخوند و هر بی سر و پایی از نوع هاله نور و خامنه ای الدنگ بجان آمده اند! مگر می شود تا این حد مصلحت اندیشانه و نادیده گذاشتن، در قالب همین حکومت نحس راه چاره جست!؟
بجای چنین راه چاره جوییها در چنبره هزار دستان این حکومت ننگین، گسترش جبهه اتحاد همه طیفهای همسو با مردم و بازتاب خواسته های عینی و به حق مردم است که در میدان ستیز و اعتراض فریاد می کنند. بجای رویکرد به قانون اساسی سه دهه جنایت اسلامی، گسترش اعتصاب و نافرمانی سراسری در مقابل این حکومت است.
هرچه سیاست مماشات و چرخ زدن در داخل این حکومت بیشتر شود، قتل و زندان و شکنجه و اعدام، بیشتر و بیشتر می شود.
فراموش نکنیم که مماشات از سوی جنبش سبز، توهم قدرت و توان مانور بیشتر به جنایتکاران حاکم می دهد. نخستین و ضروریترین گام در مرحله کنونی نه راهکارهای بینابینی در این حکومت بلکه نافرمانی عمومی و اعتصاب سراسریست.
آقایان موسوی و کروبی و خاتمی که شاید در شرایط بریدن چاقو و دسته اش! گیر کرده باشند اما بدانند که حضورشان در جنبش سبز، تنها سپر دفاعی حاکمان اسلامی پس از سرنگونیست و از همین رو تا کنون دوام آورده اند.


با مهر


گیل آوایی
ششم ژانویه 2010