Tuesday, July 28, 2009

شعار سرنگونی حکومت اسلامی، نقطه ی پالایش عناصر ناهمسو با مردم است.

شعار سرنگونی حکومت اسلامی نقطه پالایش عناصر ناهمسو با مردم است
گیل آوایی

زمان موعظه و پند و پیشنهاد نیست. زمان، زمان دادخواهیست. زمان، زمان جمع کردن بساط مشتی آخوند جنایتکار است که هزار سال تاخیر در تولدش دارد.
مشکل ما ایرانیان، احمدی نژاد یا خامنه ای نیست. این جانوران حقیر تر آز آنند که مشکل به حساب آیند. مشکل تفکر دین سیاسی است. مشکل حاکمیت با ساختار اسلامی است. مشکل قوانین و راهکارهای دینی در مقوله های فرهنگی/اجتماعی/اقتصادیست. مشکل مدیریت الله بختکی دینی است که رهبرش راه چاره از چاه جمکران می جوید، مجلس اش تایید از صاحب زمان می گیرد، فرمانده ی نیروهای مسلح اش نامه به صاحب زمان می نویسد، رئیس جمهورش هاله نور می بیند و مدیریت جهانی ادعا می کند، رئیس مصلحتش به خدا پناه می برد و سرانجام آیت الله های خیرخواه اش، پیش از اینکه نگران سرنوشت مملکت و جان مردم ما باشند، نگران اسلام نازنینشانند و نظام (نا)مقدس اش!
بساط این فریبکاریها و بلبشوییهای فکری، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و علمی را بر هم زنیم که دنبال این جانیان بودن و چشمداشت اینکه از این حشرات مفری یافت شود، چیزی جز خود فریباندن و غلتیدن در منجلاب متعفن دین سیاسی نیست.
واقعیت این است که همه ی توانمندیها و امکانات برای سرنگونی حکومت اسلامی را در اختیار داریم. مماشات و ملاحظه کاریها راه به جایی نمی برد. بافرزندان ما در بیدادگاههای این جانیان با مماشات و ملاحظه کاری برخورد نمی شود. روزی نیست که از کشته های فرزندان شکنجه شده ی ما پُشته نسازند. روزی نیست که پدر یا مادری پیکر بخون خفته عزیز دلبندش را تحویل نگیرد، تازه با داغ و خون ِجگری که به سوگ می نشیند برای گرفتن پیکر فرزندش، مورد عتاب و باج خواهی نیز قرار می گیرد.
فرزندان ما به چه گناهی چنین سلاخی می شوند!؟ مزدوران نواله گیری که بی رحمانه به جان عزیزانمان افتاده اند از کدام سرجنایتکاری فرمان می گیرد!؟ کدام باور و اعتقاد و نظم و نظامیست که چنین جنایتهای هولناکی را روا می دارد!؟ اینان پروردگان کدام دین و مکتب و تفکر و فرهنگند!؟
مردم!
هیچ آخوند با یا بی عمامه ای قادر نیست از چنین جنایتهایی در حکومت نحس اسلامی جلوگیری کند. این جنایتها با آگاهی ی همه کسانی که دستی در آتش اسلامی در ایران دارند، صورت می گیرد و خود شان هم بهتر از هر کسی از این جنایتهای هولناک با خبرند.
مردم!
نه موسوی، نه رفسنجانی، نه منتظری، نه خاتمی نه خامنه ای، نه نهضت آزادی و نه احزاب کیلویی بیرون آمده از درون حکومت اسلامی، قادر است ایران را از بختک حکومت اسلامی خلاص کند. همه این ها در مقطع خفقان و سرکوب و شقه شقه شدن کنونی حکومت اسلامی، های و هویی سر داده اند. هیچکدام اینان ظرفیت فکری و برنامه عملی برای رهایی از سیه روزی سه دهه از حکومت اسلامی را ندارند. بسیاری از اینان آموزگاران راستین جنایتکاران در بیدادگاههای حکومت اسلامی اند که چنین جنایتهای هولناک را بر سر فرزندان اسیر ما آوار می کنند. چهره هایی از نوع احمدی نژادها، مرتضوی ها، رادان ها، فیروزآبادیها، همه و همه دست پروردگان همین حضرات هستند.
اگر منافع کوتاه مدت کسانی از نوع رفسنجانی و موسوی و خاتمی سبب همسویی با مردم را فراهم آورده است، این بدان معنا نیست که اینان همان هدفی را دنبال می کنند که مردم با خون فرزندان خود فریاد می کنند. همسویی کنونی اینان مقطعی و در راستای تقابل با سگهای هاری همچون فیروزآبادیهای تکیه داده بر نیروی سرکوب است. بی هیچ تردیدی، شدت گرفتن اعتراضات و از هم پاشی بیشتر شیرازه مدیریتی در حکومت اسلامی، اینان را در کنار هم قرار خواهد داد و در مهار اعتراضات و ناکارآمد کردن مردم در رسیدن به خواستهایشان، متحدشان خواهد کرد.
موسوی، خاتمی، رفسنجانی، بنا به اعتراف خودشان، خارج از نظام و قانون اساسی و کلیت حکومت اسلامی نیستند و به آن متعهدند. به اعتراف خود ِ خامنه ای، اینان از مدیران نظامند!
قانون اساسی ای که موسوی بر آن پای می فشارد، همان قانونیست که ولایت فقیه تاکنونی را رسمیت داده است. همان قانونیست که اساس و ساختار این حکومت جنایتکار در چارچوب آن موجودیت داشته است. این قانون همان اسارت ایران در سه دهه از سیه روزی اسلامیست.
گفتن ندارد که ضرورت شرایط پیش آمده، همسویی ای را اجتناب ناپذیر کرده است که کسانی مانند موسوی و خاتمی و رفسنجانی را در مسیر جنبش آزادیخواهانه مردم قرار داده است اما با همان هوشیاری که از شعار " رای ما چه شد" به " مرگ بر دیکتاتور" رسیده ایم!
شعار سرنگونی حکومت اسلامی، نقطه ی پالایش عناصر ناهمسو با مردم است.
با هوشیاری صف مبارزه خود را شفافتر پالایش کنیم.


گیل آوایی
28 جولای 2009

Sunday, July 26, 2009

نازبانو، گیل آوایی

نازبانو

گیل آوایی
25 جولای 2009


بر ما چه می رود
آی
ناز بانو
که شانه هامان
کوهداغ اینهمه فاجعه
وخیل مادران ِ انتظار
خمیده قامت ِ از خشم
در دل ِ تکرار
بغض می کارند
به یک دریا بی تابی

چه اندوه می بارد از این روزگار ِ هماره به سوگ

آی نازبانو
وای
اگر نباشی با من
شبان بی مهتابیست بی تو
دلمرده داغ بار شود باز
به هزار درد سینه دراندن
چه غم انگیز است
چه غم انگیز است
چه غم انگیر است آسمان خاک
وستاره باران چشمان تو
در سایه روشن اینهمه اندوه
مات می شود

درد غریبی می فشارد دل مرا
راه بی کرانه پیمودن
دوشادوش
به کوله شلاق و شکنجه و شرطه

هنوز
مویه می خواند لبان تو زین ناروایان

می دانی!؟
دریاباخته
من ِ بی تو ناز بانو
کرانه ی هیچ فردایی
آفتاب نخیزاند

دلم هوار می شود اینگونه زار
آی
نازبانو
عشق در چشمان تو
چه غریبانه سوگوار است


.

Thursday, July 23, 2009

تب و تاب ، گیل آوایی

تب و تاب غریبیست!

گیل آوایی
23جولای2009


تب و تاب غریبیست. شادمانی ِ آمیخته به هزار بیم و هراس و اضطراب، همه جانم را گرفته است. بهترین آرزوهای فروکوفته از پی سی سال تحقیر و خفقان و سرکوب و بخون نشستن، در این روزها از دهان هزاران هموطنم فریاد می شود.
سال 57 با آن انتحار تاریخی ما، با هیبت کمرشکنی در مقابل من هشدار می دهد. به رویدادها می نگرم. همه ی خبرها را با اشتیاق و سماجتی وصف ناپذیر دنبال می کنم و به چرایی و به کجا کشیده شدنش می اندیشم. دلم به هزار راه می زند. بی تابم. بی قراری ِ آشفته ای را گرفتار می آیم که از همان نخستین روز به میدان آمدن مردم، از همان شنبه ی بعد از آن فاجعه که از چندین و چند فاجعه ی معرکه گیرانه حکومت اسلامی، آغاز شده است.
با همه خود گول زنی و تلقین و حتی تردید به یقینی که دارم، تلاش می کنم بخود بقبولانم که اینبار ماجرا فرق می کند. آدمها تغییر کرده اند. چهره هایی که در صف مردم، سکان اعتراضات را در دست گرفته اند، از گذر سی سال نشیب و فراز سیاسی و فرهنگی و اجتماعی، چیزها آموخته اند و از پوسته متعفن ولایت فقیه بیرون آمده اند، اما نه! مگر دوران هشت ساله خاتمی را بیاد ندارم!؟ مگر به میدان فرستاده شدن خاتمی نبود که دانشجویان پرچمدار اعتراض و سینه سپر کردن ِ مقابل حکومت اسلامی، قربانی شدند!؟ چه کرد آن خاتمی که بسیارانی دهن درانی می کردند که این روشنفکران و این چپها و سیاسی کارها! هیچ کاری از دستشان بر نمی آید مگر به این و آن تاختن!
گفتند سید را اگر بگذارند! چنین و چنان خواهند کرد. این سید چه وُ چه وُ چه هست و اگر رئیس جمهور شود! بسیاری از مشکلات حل خواهد شد! و سرانجام دیدیم و با پوست و استخوان خویش تجربه کردیم که هشت سال چه بر سر وطن و مردممان آمد.
با مرور سالهای سیاه حکومت اسلامی و چهره هایی که تا مفرق به خون بهترین فرزندان سرزمینم آغشته اند، در می مانم از تکرار هماره اشتباه، انتحار، خودفریبی چندین باره، طی همین سه دهه از حاکمیت فریبکارترین ِ تحفه هایی که از شرشان خلاصی مان نیست!
کسانی که بی هیچ عینک گرایش و وابستگی و نان ِ به نرخ روز خوردن، ماجراهای رفته به ما را می نگرند، بخوبی می دانند که با چه عطش و التهابی چنین روزهای به میدان آمدن را آرزو کرده و می کنیم. بخوبی میدانند و میدانیم که بخصوص از سی خرداد شصت به این سو چه خونها داده ایم!
وای که هنوز داغ خاورانهای دیارمان به پیچ و تاب هزار دردمان می کشاند و یاران رهیده از شکنجه و بیدادگاههای حکومت ِ الله که شاهدان عینی جنایتهای رفته بر سرزمین و مردممان هستند، به هزار سخن فریاد می کنند که حکومت اسلامی با همه چهره ها و مهره ها و زائده های درونی و بیرونی اش جنایتکارند که اگر باز همراه شوند جز به باتلاق متعفن سه دهه ی سیاه ِ جنایت و جهل راه به جایی نمی برند.
مگر نه اینکه خمینی را در ماه دیدند و اصرارشان بود که ببینیم! و آن انتحار هولناک که رهبری اش را گردن نهادیم!؟ مگر نه اینکه همین مردم، همین به میدان آمدنهای هیجان انگیز، ناگزیرمان ساخت دنبالشان بخود بباورانیم که تا مردم نخواهند، هیچ قدرتی نمی تواند غلطی بکند! همین مردم خواستهایشان را به کرسی می نشانند! و باز دیدیم و به جان خریدیم آنهمه اعدام، زندان و ترور و فقر و بیکاری و اعتیاد و فحشاء و دربدری و...... به اینجا رسیده ایم! و عجبا، عجبا که باز در بر همان پاشنه گویی می چرخد که باز جنایتکاری که آموزگار راستین سپاه و بسیج و لباس شخصی و بالاخره خس و خاشاک رئیس و سردار! شده هستند، بر گرده ی مردم به میدان آمده، سوار می شوند و راه چاره می نمایانند!
براستی یک بار هم اگر شده، یک لحظه حتی اندیشه کنیم که ما مردم چه می خواهیم و کسانی از نوع موسوی، خاتمی، رفسنجانی و احمدی نژاد، یزدی، خامنه ای و......چه می خواهند و چه می توانند!؟یک موضوع ساده، یک خواست بسیار ساده و مشخص را مثال می زنم: مردم می گویند زندانی سیاسی آزاد باید گردد. رفسنجانی، خاتمی، موسوی سه چهره ای که این روزها ظاهرا خود را رهبری این اعتراض می دانند، فقط آزادی کسانی را که پس از انتخابات دستگیر شده اند را می خواهند!
یعنی دانشجویان، روزنامه نگاران، کارگران، زنان و مردانی که پیش از انتخابات صرفا بخاطر حقی که همین مردم برایش به میدان آمده اند؛ دستگیر و زندانی شده اند، به حساب نمی آید بلکه فقط کسانی که پس از انتخابات دستگیر شده اند!
مثال دیگر که کلیدی هم هست و هم اکنون از دهان خاتمی و برخی دیگر از همین تحفه ها بگوش می رسد برگزاری رفراندوم ِ پذیرش دولت جدید است که آیا باشد یا نباشد. ( اگر ذره ای صداقت در این پیشنهاد برای برون رفت از بحران باشد! که نیست! این است که چرا رفراندوم برای حکومت اسلامی آری یا نه برگزار نشود!؟)
در حالیکه مردم شعار مرگ بر دیکتاتور و شعار آزادی و عدالت را سر می دهند که جز با سرنگونی کل حکومت اسلامی بدست نمی آید! خاتمی با درک این خطر برنامه انحرافی رفراندوم ِ برکناری دولت احمدی نژاد را مطرح می کند تا جایگزینی را به صحنه بیاورد که چیزی جز برای نجات حکومت اسلامی نیست
واقعیت چگونه است!؟ چرا بار دیگر خاتمی، موسوی اما این بار با همراهی رفسنجانی و آیت الله های دو شقه شده، در صف مخالف قرار گرفته اند. براستی مخالفت مردم با حکومت اسلامی و اعتراضشان با مخالفت و اعتراض موسوی ، خاتمی، رفسنجانی و آیت الله های دو شقه شده، چه تفاوتهایی دارند!؟ آیا خواستهای مردم، همان خواستهاییست که این جماعت می خواهند!؟ ایا اینان قادر به برآوردن و تحقق خواستهای مردم هستند!؟ مردمی که فرزندانشان مثل ندا و سهراب و ترانه چنان جنایتکارانه به قتل می رسند!؟

چه کسی است نداند که از پیش از انتخابات، روند قدرت طلبی انحصاری سپاه با همسویی خامنه ای و دارو دسته ی مالیخولیایی اش، شمشیر کشیدن بر چهره هایی از نوع رفسنجانی و خاتمی و....... بوده است!؟ چه کسی است نداند که رفسنجانی و دار و دسته حوزه و حزبش برای منافع خودشان و موجودیت خودشان فریاد اعتراض بلند کرده اند نه برای مردمی که آزادی و عدالت و رهایی از بختک حکومت اسلامی را فریاد می کنند!؟ ( مردم برای این فریبکاران، چیزی جز یک وسیله برای تامین منافعشان نیستند!)
با آشکاری تفاوت دو خواستگاه متفاوت و با یقین به تفکر و باور و خمیره سیاسی/فرهنگی کسانی از نوع موسوی، رفسنجانی، خاتمی و..... آیا می توان به آزادی و برابری و یک از چند خواسته ی بسیار حیاتی و ضروری جامعه مان دست یافت!؟
تجربه نشان داده است که هیچ حرکت انقلابی بدون یک تئوری انقلابی میسر نیست!( فکرکنم این گفته از لنین بوده باشد!) به عبارت دیگر رسیدن به یک هدف باید اسباب نظری و فیزیکی متناسب با آن حرکت وجود داشته باشد در غیر اینصورت راه به بی راهه بردن است. نمونه های مشخص آن در همین حکومت اسلامی فراوان است. بطور مشخصتر دو مرحله با خمینی و خاتمی ( از نمونه های بیرون از حکومت اسلامی صرف نظر می کنم!)
بنابراین با دو گردش با ماهیت کاملا متفاوت از هم روبرو هستیم. یکی برای رهایی از حاکمیت سیاه اسلامی می کوشد و یکی برای حفظ حکومت اسلامی. یکی برای آزادی می رزمد، یکی برای موجودیت اش که مانع آزادیست. یکی از دین سیاسی به جان آمده است و برای رهیدن از آن به میدان آمده است اما دیگری تفکر دین سیاسی دارد و در چارچوب آن، اساس یک جامعه را محک می زند.
با این گردش ِ نیروهای ناهمگون و پتانسیل متفاوت، تنها قربانی شدن یکی از نیروها در چشم انداز قرار می گیرد. یا مردم که برای آزادی و رهایی از دین سیاسی می جنگند، قربانی می شوند و یا آن بخشی که با تفکر دین سیاسی برای موجودیت و منافع خود در حاکمیت می جنگد!
دو مقاومت ِ متفاوت با خوستگاههای متفاوت تا کجا در این مسیر می توانند همراه باشند؟ تا کجا اشتراک منافع می تواند آنها را در یک صف قرار دهد؟ کدام یک در نیمه راه مقاومت راه خویش می گیرد و جدا می شود؟
با این تصویر از شرایط کنونی، شاید معلوم شود چرا می گویم تب و تاب غریبیست! چرا شادمانی ِ آمیخته به هزار بیم و هراس و اضطراب!؟ همه جانم را گرفته است!
واقعیت مرگبار حکومت صاحب زمانی که محصول کلیت حکومت اسلامی در سه دهه اخیر است، چنان هولناک است که از چهره هایی چون موسوی و رفسنجانی، رهبران سیاسی می سازد که با همه گذشته ی سیاهشان، سوار بر موج اعتراضات مردمی می شوند. و این همان دوره رئیس جمهور شدن خاتمی را تداعی می کند با شکل و شمایلی دیگر. شکل و شمایلی که نه ناشی از برنامه ریزی خود ِ این حضرات باشد بلکه ناشی از یک برآورد غلط و متوهمانه رهبر و سپاه و خس و خاشاک صاحب زمانیست! که مردم تیزهوشانه روندی را بر حکومت تحمیل کرده اند که خود حکومت ( حتی خامنه ای و رفسنجانی!) از وحشتش به هراس افتاده است. و هراس زمانی نتیجه خواهد داد و بر کابوس سه دهه از حکومت جهل و جنایت پایان خواهد داد! اگر اعتراضات روندی مستقل از چهره های درون حکومت اسلامی و خواستهایی کاملا جدا از همه ی منافع و همسویی با بخش یا بخشهایی از حکومت اسلامی دنبال شود.
شرایط چنان پیچیده و در عین حال حساس است که نمی توان از تب و تاب آن دور بود. بسیار بعید است حکومت اسلامی بتواند به شرایطی بازگردد که پیش از انتخابات بود حتی اگر احمد نژاد قربانی شود!
حکومت اسلامی مشروعیتش را باخته است. حکومت اسلامی آن هیبت هولناک سرکوب را از دست داده است. حکومت اسلامی آنچه که در چنته داشته به میدان آورده است و برآورد همین جانیان نیز کارایی همین هایی بوده که در چنته داشته اند اما با ناکارآمد شدن آن و دره عمیقی که میان آن ایجاد شده، روزهای مرگ و زندگی برایش رقم خورده است.
تردیدی نیست که حکومت اسلامی در حساس ترین و سرنوشت سازترین بحران سه دهه از حاکمیتش روبرو شده است. اینکه پیش از انتخابات ریاست جمهورش یا حتی تا در چند روزه اولیه پس از تقابل بخشهای درونی اش ، دست به چنان حماقت کور و جنایتکارانه نمی زد، می توانست از حدت و شدت گرفتن این بحران پرهیز کند و به بقاء شومش ادامه دهد اما با همان محاسبه پیش از انتخابات و صف بندیها و طرحهای از پیش آماده شده اش به سمت یک کاسه کردن کل حاکمیت پیش رفت. چرایی چنین یک کاسه کردن را شاید بتوان انحصارخواهی ِ همان غولی دانست که حاکمان اسلامی برای سرکوب و ترساندن مردم پروراندند، غولی که دیگر دامن خودشان را گرفته است! این غول چیزی جز آن ماشین سرکوب سپاه و بسیج و به جاه و مقام رسیده هایی از نوع فیروزآبادیها و احمدی نژادها، نیست!
برایم هیچ تردیدی نیست که اعتراضات کنونی اگر از رهبری موسوی و رفسنجانی و خاتمی و.... خلاص نشود، اگر خود رهبری مستقلش را نیافریند، اگر خواستهای مستقل ش را طرح و بر تحقق آن پافشاری نکند، راه بجایی نخواهد برد و با دریایی از خون همچون کشتارهای پیشین ( مانندتابستان 67) یک دوره سیاه دیگری به جامعه تحمیل خواهد شد.
بر روی کار آمدن موسوی و در مغاک راندن نیروهای سرکوبگر و قاتل حکومت اسلامی، به منزله ی یک دوره ی کوتاه و دوباره سر درآوردن همین نیروهای قاتل با توان و طرحهای هولناک دیگر خواهد بود.
نیروهای تشکیل دهنده ی حکومت اسلامی در کلیت ساختاری اش، بصورت دوره های دگردیسی، تاکنون به بقاء خویش ادامه داده اند. اثرات دگردیسی این نیروها در هر مرحله از همان برکنار کردن بازرگان و بنی صدر گرفته تا رجایی و احمدی نژاد، سیه روزیهای تاکنونی است که شاهد بوده ایم.
بیاد داشته باشیم که تا همین لحظه کل حکومت اسلامی با همه توانش از شکل گیری یک تشکل یا نیروی جایگزین ( آلترناتیو) جلوگیری کرده است. در همین مرحله نیز که با چنین بحران سرنوشت سازی روبروست، هنوز هیچ نیروی آلترناتیو در مقابل خود نمی بیند زیرا در شمای کلی عناصر تشکیل دهنده و تعیین کننده در سازمان یافتگی پتانسیل بحران در جامعه از درون همین ساختار، از درون همین حکومت است. فتواها و موضع گیریها، خط و راه نشان دادنها، همه نه از سرنگونی که تغییر زیر مجموعه های این حکومت حکایت دارد. هیچ حرکت قابل حسابی که دین را از حاکمیت دور کند، دیده نمی شود. تنها چشم اندازی که به چشم می خورد، حضور مردم در رو در رویی با حکومت است اما سکاندار این رو در رویی کسانی چون رفسنجانی اند که در نهایت خواستگاهشان سرنگونی حکومت اسلامی نیست و تکیه همه ی اینان قانون اساسی همین حکومت است که سرشار از تناقض و اساس بسیاری از مشکلات تاکنونیست.
حکومت اسلامی نه می تواند و نه می خواهد از این نیروها تصفیه شود. چرخش حکومت در مراحل مختلف سه دهه از حاکمیت اش، با همین نیروها در درون خود توازنی برقرار کرده است که در مرحله فوران نارضایتی ها و اعتراضات، همین نیروها خطر از حکومت دور کرده اند. وگرنه از میان برداشتن خاتمی یا موسوی برای طرف مقابل آنها، دشوار نیست.
واقعیت تلخ در حکومت اسلامی، این است که نه موسوی نه رفسنجانی و نه هرکس دیگر، قادر نیستند تغییری که مردم فریادش را می زنند، برآورده سازند. بنابراین یک بار برای همیشه این توهم را کنار بگذاریم که با دین سیاسی به مفری می رسیم. دین جایش در حوزه و مسجد است و آخوندهای با و بی عمامه باید به همان مغاک حوزه ای برگردند.
اگر به چنین باوری رسیده ایم که اعتراضات را از رهبری نیروهایی ناپیگیر و سفسطه گر خلاص کنیم، باید که بتوانیم همین مقاومت و به میدان آمدن دلیرانه را در جهت استقلال از رهبری ِعناصر درونی حکومت اسلامی پیش بریم.
تاکنون بسیاری از حرکتهای اعتراضی مردم بگونه ای بوده است که کسانی حتی رفسنجانی و خاتمی را ناگزیر به همسویی با مردم کرده است. این همسویی تا جاییست که موجودیت شان در حاکمیت اسلامی از خطر دور شود اما اگر کل حکومت اسلامی به خطر افتد( که نشانه های آن در مقاومت و مبارزه جاری مردم بخوبی مشاهده می شود) از همسویی با مردم فاصله خواهند گرفت چرا که خود اینان بخوبی می دانند در فردای سیاسی ایران جایی ندارند و یک پای محاکمات و دادخواهی های همین مردمند. ساده لوحانه است اگر بیاندیشیم که رفسنجانی نمی داند که در فردای سیاسی ایران جایی ندارد! او زیرک تر از آن است که به چنین سرنوشتی تن دهد.
با همه ی آنچه که از سر گذرانده ایم. با همه ی تب و تاب کنونی که مشروعیت از حکومت اسلامی زدوده است، بحران و چشم انداز آن نه سفید و سیاه که پیچیده و حتی بسیار نگران کننده است. عوامل بسیاری در ارتقاء مرحله ای که در آنیم، تاثیرگذارند. از عوامل داخلی گرفته تا بین المللی. اما یک طرف هماره این بحران یعنی مردم، تنها عامل تغییر اصلی ِ معادله به سمت منافع راستین ملی و رهایی از بختک حکومت اسلامی اند.
مردمی که در یک فرصت بدست آمده از یک برآورد غلط ِ حکومت اسلامی، در معرکه انتخاباتی، مشروعیت از حکومت اسلامی گرفته اند، با همان هوشیاری سرنوشت این حکومت جنایتکار را رقم خواهند زد. با مردم و برای مردم بودن وظیفه ایست که امروز ضروریتر از هر وقت همه را به همدلی و همبستگی و همراهی فرا می خواند.

گیل آوایی
23 جولای 2009

Saturday, July 18, 2009

Beyonce - Daddy lyrics، ترانه ای بنام پدر

این ترانه را دخترم به من هدیه کرد که با خود او نیز گوش کردم. احساس لطیف و دوست داشتنی ای در آن است که شور و حال آن بویژه گوش دادن به آن در کنار دخترم، خاطره ای ماندگار در من شده است

I remember when you use to take me on a
Bike ride everyday on the bayou (you remember that? we were inseparable)
And I remember when you could do no wrong
You'd come home from work and I jumped in your arms when I saw you
I was so happy to see you (I was so excited, so happy to see you) Because you loved me I overcome
And I'm so proud of what you've become
You've given me such security
No matter what mistakes I make you're there for me
You kill my disappointments and you heal my pain
You understood my fears and you protected me
Treasure every irreplaceable memory and that's why?
I want my unborn son to be like my daddy
I want my husband to be like my daddy
There is no one else like my daddy
And I thank you for loving me I still remember the expression on your face
When you found out I'd been on a date and had a boyfriend (my first boyfriend, you should have seen your face) Words can't express my boundless gratitude for you
I appreciate what you do
You've given me such security
No matter what mistakes I make you're there for me
You kill my disappointments and you heal my pain
You understand my fears and you protected me
Treasure every extraordinary memory and that's why?
I want my unborn son to be like my daddy
I want my husband to be like my daddy
There is no one else like my daddy
And I thank you for loving me Even if my man broke my heart today
No matter how much pain I'm in I will be okay
Cause I got a man in my life that can't be replaced
For this love is unconditional it won't go away
I know I'm lucky
Know it ain't easy
For men who take care of their responsibilities
Love is overwhelming
Can't help my tears from falling
I love you so much daddy (Thank you, you've done so much for me. I love you daddy.) I get so emotional daddy, every time I think of you
I get so emotional daddy, every time I think of you
There is no one else like my daddy
No one else replace my daddy...

برای شنیدن ترانه به این پیوند مراجعه کنید
http://www.youtube.com/watch?v=mL6DeCSICBc

Friday, July 17, 2009

سبزانه سبز، گیل آوایی

سبزانه سبز
گیل آوایی
17 جولای 2009

سبز
سبزانه
سرودن
یاد آر
وطن
بخاک و خون نشسته است

های
مادران این سرزمین
فرزند نزادند که
جهل بجنایت و جنون
سورخواران سلیطه ی الله
باج بستانند

بنگر
راه در ابهام هماره این قوم گرگمیش
فاصله ی یک دریا خون
میان ما و خود
پیوند می جوید

ما
بازیخوران هیچ تباری نباید
که تجربه ی هزاره ی مزدک و مانی و بابک
از سر گذرانده ایم

سروساران خاک
خاورانهای بایستن ماست
نه بازی این قوم گرگمیش
نه فریبداران بی مایه
باد به پرچم

ما
بخون نشستگانیم
به همان سرود
به همان سبزانه رستن

بهوش
آی
سواری بنوبت
بازی بنوبت
فریب بنوبت
نه!
هزار نه بسراییم سبزانه سبز
از برای وطن
کاین وطن
با قوم گرگمیش
وطن نشود

.

Tuesday, July 14, 2009

ما

ما
گیل آوایی
14 جولای 2009

خواسته بودند قوم عزا
یک کرانه بی خورشید
لابه زار خاک که چرایی ِ هیچ ناخدایی به خدایی اش
مگر زانوزنان ذلیل
مویه بار کنند هر آدینه به زوزه گار قبیح
باری
یک دم نبود دم برآوردن این قوم آسوده
چشم بر هم نهادنی
که کابوس از گذر هر گام به خوانش آفتاب و بهار
وین باور ِ هماره ی خاکمان که آبادی اش
به سیاووشان یک دریا خاوران هوار کرده ایم
چه سوگی
چه اندوهی
چه های و هوی سر در گریبان ِ اینهمه که سر شد
ببین
چنین بار می دهد
پایکوبان به لج
هر روز
هر شب
به سلاحی
به طرحی
به راهی تازه جستن
گذار ناگزیرست این
چه بخواهیم
وچه نخواهیم
چه بخواهند
و چه نخواهند قوم عزا

نه آفتاب بی طلوع
نه شبان بی سحر
هیچ گردشی
نبوده
چرخش اینهمه چالش
که به دار و داغ و درفش
فریاد کرده ایم

کنون سرو ساران خاک
اگر که خون به خاک افشاندن
رزمیست بی انتها حتی اگر که بشاید
وین زنده بودن است
وین زندگیست
مشت در مشت
همگامی ماست
شادمانیمان را
خدایشان به عزاتر
این خاک مال ماست
ما
که زوزه ی هیچ ولایتی در نسخه پیچ آیه و وحی
وا ننهادیم آسوده سر
.

Sunday, July 12, 2009

یک حرف

یک حرف
گیل آوایی
12جولای 2009

مشت بر سنگ
ساده
سر بر سودای کدام سِحر سوده ای
که سلیطگانند سور کشان سیاهی
وینگونه بهت آورانه
جان جهان باخته
باج بر خرافه
مرگ
جار می زنی

های
خیمه ها به گردش هماره تاریخ تاراج رفته است
بی خرگاهی مگر آوار
باری به جام زهر
که تکرار
که تکرار
وین خرافه
خرپشته بار
بارها به بی باری
تاخت باخت
رمیده است

بنگر دوباره
های
مشت بر سنگ
اصرار بیهوده ایست
آفتاب را به انکار نشستن
.

Monday, July 06, 2009

من و باشو، غریبه ی کوچک در بروکسل


من و باشو غریبه کوچک در بروکسل
گیل آوایی
خاطره ای از گردهم آیی ایرانیان در بروکسل
4 جولای 2009
راه درازی را پشت سر گذاشته بودیم. پنج نفر بودیم. هر کدام به نوعی چنگ در آشفتگی خیال خود داشتیم که این روزها، ناسازگارتر از هر وقت رم کرده بود. یا شاید آشفتگی ای نبود و من اینجور حس می کردم مصداق ِ: "هر که نقش خویشتن بیند در آب!" و من براستی آشفته بودم.
یک روز، دو روز هم نبود، دو هفته بود که پریشانی غریبی را گرفتار آمده بودم. دلم به هزار راه می رفت. گاه مثل فیلمهای کارتنی همه ی خوش خیالی هایم را عینیت می دادم و چنان به واقعیت محض حس شان می کردم که دلم غنج می زد از آنهمه در یک جا و یک آن فراهم آمدن و گاه چنان در نازایی دردآور ِ این اوضاع و احوال دلم می گرفت که انگار یک کوه آشفتگی را درمن آوار کرده باشند.
گفتن هم نداشت. از دور دستی بر آتش داشتن، کاری بود که همه با نگاه منتظر تر هر زمانی، حوادث را می پاییدیم که چه می شود و چه خواهد شد.
نمی دانم چرا در آشکاری بی انکار واقعیت ِ شرایطی که در آن بودند وبودیم، و می دانستیم که با وجود کسانی که خود از عوامل سیه روزی سی سال کابوس ما و سرزمینمان بوده و هستند، راه بجایی بردن جز یک خوش خیالی ساده لوحانه نیست اما باز حضور شورانگیز مردم، آدمی را به توهم و خوش خیالی وا میداشت که آنطور نباید، ماجراها را ببینیم و دنبال کنیم. شاید گاهی آن طور که آدم دوست دارد، بعضی از پدیده ها و رویدادها را می بیند نه آن جوری که به واقع هستند!
با وجودیکه نگران دیر رسیدن بودیم و یک نفس هم آمده بودیم اما نیم ساعتی به شروع مراسم مانده بود. از دور جنب و جوش داخل میدان حس می شد. میدانی که قرار بود همه در آن جمع شوند.
ماشین را بی هیچ درد سری پارک کردیم. راه افتادیم. هنوز به درستی راه نیفتاده بودیم که جوانی پرچم به دست، با حالتی خاص گفت:
- درود به شرفتان که آمدید!
در دل گفتم:
- نکند، کسی نیامده باشد!
هوای شرجی لحظه به لحظه تف ِ آزار دهنده ای را به جان آدمی می نشاند. نه بادی می وزید، نه نسیمی. ساختمانهای شیشه ای بلند، دورا دور میدان، مانند آینه ای تش آفتاب را دو چندان به داخل میدان می تاباندند.
ماشینهای پلیس با نیروهای ویژه در گوشه کنار میدان دیده میشدند. دُور میدان، آمد و شد ماشینها و آدمها، عادی بودن شرایط بیرون از میدان را نشان می داد اما داخل میدان ماجرای دیگری جریان داشت.
یک سوی میدان جایگاهی درست کرده بودند که تمامی پوشش آن را رنگ سفید تشکیل می داد. وگفتند که سفید را به این خاطر انتخاب کرده بودند که نشان از دوستی و صلح باشد. مقابل جایگاه هم یک پرچم بلند قرار داده شده بود. کسانی دیگر، نوار پارچه ای درازی را گرفته بودند که رنگ سبز آن نماد همبستگی ِ خاصی را می نمایاند. در گوشه و کنار داخل ِ میدان، هر گرایش و گروهی را می شد دید. سابقه نداشت در یکجا بی هیچ مشکل یا جدلی، چنین گرایشهای متفاوت کنار هم و با هم باشند.
دیدن پلاکاردها با شعار و گفتمانهای خاص جالب بود. از سرخ ِ سرخ تا سفید ِ سفید دیده می شد. برخوردها هم جذاب بود. گروه گروه با خوشرویی دلنشینی حال و احول می کردند و میانشان گپی بود و رد و بدل کردن اخبار که هرکسی شنیده و خوانده ها و دیده هایش را می گفت.
مراسم را با خواندن بیانیه ای آغاز کرده بودند. صدای مجری مراسم از بلندگوهای نصب شده گاه چنان پخش می شد که بسختی می شد فهیمد چه می گوید.
وسط جمعیت ایستاده بودم. به دور و بر خود نگاه می کردم. گاه آشنایی را که مدتها بود ندیده بودم، می یافتمش و خوش خوشانه لبخند و چاق سلامتی از دور رد و بدل می کردیم و اشاره تاکیدواری که در فرصت بین برنامه با همدیگر حتما گپی بزنیم.
ناگاه چشمم به جوانی افتاد که عینک دودی به چشم وبا ساکی کوله مانند بر شانه اش، ایستاده بود. با خود گفتم:
- چه جالب! یک افریقایی برای همبستگی با ایرانیان به این مراسم آمده است!
احساس خوشی به من دست داد. چه همبستگی انسانی ای. چه برخورد دلنشینی از سوی مردم جهان با ما می شود! صدای سخنران که به فرانسه صحبت می کرد، لحظه ای حواسم را به جایگاه مراسم جلب کرد اما به هرجایی که نگاه می کردم، حواسم ناخواسته به افریقایی ای بود که میان جمعیت ایستاده بود.
با خود گفتم:
- باید سخت باشد برایش که زبان کسی را نمی داند اما میانشان ایستاده است. بهتر است که سر صحبت را با او باز کنم.
خود را کمی بطرفش که فاصله ای کوتاه با من داشت، کشیدم. با خود فکر کردم شاید بتوانم به زبان انگلیسی کمی با او صحبت کنم تا احساس تنهایی نکند.
به آرامی پرسیدم:
- شما انگلیسی می دانید؟
در کمال تعجبم، گفت:
- من فارسی می دانم!
در یک لحظه که به اندازه نیاید، به ذهنم خطور کرد که حتما بخاطر علاقه به زبان فارسی به این مراسم آمده است تا با ایرانیان آشنا شود. با خوشرویی گفتم:
- چه خوب! برایم جالب است که فارسی می دانید
لبخند مهربانی بر لبانش نشاند که خیلی بدلم نشست. در فکر پرسیدن سوالی بودم و پیش کشیدن موضوعی که به صحبت با او ادامه دهم اما گفت:
- شما هم فارسی خوب حرف می زنید!
گفتم:
- فارسی زبان دوم من است.
با همان نگاه مهربانش پرسید:
- شما از کجای ایران هستید!
در دل گفتم:
- چقدر باید در مورد ایران مطالعه کرده باشد که حتی می خواهد بداند که از کدام قسمت ایران هستم، اما هنوز پاسخی نداده بودم که پرسید:
- چرا زبان دوم!؟
گفتم:
- زبان مادری ام گیلکیست. من از شمال ایران هستم.
گفت:
- خیلی ها به این چیزها با تعصب نگاه می کنند. من از یکی که استاد دانشگاه هم بوده، شنیده ام. او معتقد بود که زبان اگر کتابت نداشته باشد زبان نیست
گفتم:
- فکر می کنم زبان یک شیوه ارتباطی است که ممکن است به اشکال مختلف باشد اما اگر منظور شما از این اشاره لهجه ها و بخشهای منشعب از یک زبان است، موضوع فرق می کند. اگر ریشه واژه ها و لغات و ساخت جملات متفاوت از زبانی باشد که آن را منشعب یا وابسته به آن زبان می دانید، اشتباه است.
با نگاه پرسانی به من خیره شد. حس کردم که باید توضیح دهم. به همین دلیل ادامه دادم:
- من اصلا با حس شووینیستی به این مقوله نگاه نمی کنیم. بگذار مثالی بزنم شاید منظورم روشنتر شود. اگر زبان را درختی بدانیم و ساختار و قانونمندی زبان را تنه درخت، لهجه ها، گویشها و منشعبات دیگر آن را می توان شاخه های آن درخت شمرد که ریشه ی اصلی شان به خود ِ درخت بر می گردد اما وقتی به مثلا زبان کردی، ترکی، گیلکی نگاه می کنیم، ساختار زبانی از نظر جمله سازی ، ریشه واژه و لغات از زبان فارسی جداست به نشانه های زیادی مثلا در گیلکی بر می خوریم که از زبان پهلوی سرچشمه می گیرند و...
ناگاه حس کردم همه نگاه ها به طرف من است. مثل آدمی که بی آنکه به سمتی نگاه کند اما حس می کند که از آن سمت زاغ او را چوب می زنند، حس کردم که نگاهم می کنند. تعجب کردم که این موضوع چقدر بایدبرای آدمها مطرح باشد! اما وقتی رو به سمت نگاه ها آ کردم، دیدم، ای دل غافل چنان نگاهم می کنند که اگر ادامه دهم هرچه سنگ و لنگ کفش نثارم خواهد شد.
دریافتم که هیچ صدایی از جایی نیست بلکه من هستم که بی محل گفتنم گرفته است! با حالت ِ چهره ها و گردش نگاه ها، فهمیدم که به احترام جانباختگان روزهای اخیر سکوت اعلام کرده اند و باید سکوت کنم. نمیدانم چرا بجای آن نگاههای بسیار خشماگین، کسی تذکری به من نداد!
برای اولین بار برخلاف عادت همیشگی گیلکی ام! که بسیار دشواراست آهسته سخن بگویم! مانند ایتالیایی ها که دستشان را ببندند، از گفتن وا می مانند! من ِ گیلک هم با آهسته گفتن، قادر به سخن گفتن نیستم! با هر جان کندنی بود، نجوا کنان گفتم:
- یک لحظه سکوت کنیم! بعد ادامه می دهیم!
دستها را به نشانه پیروزی ( دو انگشت باز مثل عدد هفت فارسی ) بلند کردیم. همه ی میدان در سکوتی سنگین فرو رفت. نمی دانم چند دقیقه سکوت اعلام کرده بودند.تمام حواسم به این بود که یک وقت دسته گل دیگر آب ندهم که آن نگاههای خشمگین بسویم سرازیر شوند! لحظه ای نگذشت که با صدای نوایی، سکوت پایان یافت و بخش دیگر برنامه آغاز شد. و من ادامه حرفهایم را گرفتم اما پیش از هرچیز پرسیدم:
- شما فارسی را چگونه به این خوبی یاد گرفتید که براحتی می فهمید چه می گویم!
با آرامش و صدای مهربانش گفت:
- من ایرانی هستم!
خشکم زد! یک لحظه انگار همه چیز به هم ریخت. قاطی کردم. قاطی کردی که دنبا سرم خراب شده باشد. به معنی واقعی کلمه گیج و منگ نگاهش می کردم! وای! من چقدر باید دور شده باشم که هم وطنم را نشناسم! دیگر به زبان و گیلکی و از آن داد سخن دادن هیچ شور و شوقی در من نمانده بود. عرق سردی بر تمامی جانم نشست. احساس شرمی که آب شوم به زمین فرو روم، در من بود. چنان شرمی که خود را هیچ نبخشم! مگر می شود هموطنم را نشانسم!؟
بی اختیار دستانم را به دور گردنش حلقه زدم. بوسیدمش. چنان طلب بخششی که بیاد ندارم تا کنون حس آن را در خود داشته بوده باشم!
او آرامشم می داد. می گفت که :
- این برخورد تازگی ندارد. خیلی ها اشتباه کرده اند. تا کنون خیلی پیش آمده که مرا افریقایی بدانند.
نگاهش می کردم و هیچ نمی گفتم. نگاه کردنی که اصلا مهم نبود برایم که خیلی برای او پیش آمده یا نه! من! چرا باید اینقدر از خودم دور شده باشم.
در آتش ِحس عجیبی می سوختم. با صدای آرام و گرفته ای که نشان از سرزنش درونی ام داشت، گفتم:
- حتما جنوبی باید باشید
با همان مهربانی گفت:
- بوشهری ام
با سکوت و نگاهی که هنوز از او می خواستم که مرا ببخشد، به حرفهایش گوش می کردم. ناگاه چشمم به مجید، دوستم، افتاد که در چند قدمی من ایستاده بود. چنان خوش بحالم شد که می خواستم بال در آورم. صدایش کردم:
- مجید بگذار همشهری ات را معرفی کنم.
مجید با خوشرویی همیشگی جلو آمد. یا شاید بهتر باشد بگویم که بدادم رسید. خواستم معرفی کنم اما اسم هم وطنم را نمی دانستم. مجید دست دراز کرد و با همان خوشرویی پرسید:
- بچه کجایی ولک!
صحبتشان گل کرد. و همین گرمی برخوردشان و گپ زدنی همشهریانه، مجالی داد تا نفسی بکشم و به خود آیم. لحظه ای نگذشت که به مجید گفتم:
- می دانی چه اشتباهی پیش آمد!
نگاه پرسانه ای به من کرد و من هم ماجرا را تعریف کردم! و اینکه چه به موقع بدادم رسیده است اما مجید به همشهری اش گفت:
- آخه تو مگه فیلم باشو غریبه ی کوچک را ندیدی!
چنان با آب وُ تاب وَ با لهجه دلنشین جنوبی می گفتند و می خندیدند که مانده بودم از این همه شور و حال!
تا سر در بیاورم که چه شده است و بخواهم چیزی بگویم، مجید در ادمه همشهری بازی اش، به هم وطنم گفت:
- شانس آوردی این رشتی ترا با صابون نشست که سفید بشی!

تمام

منظور از " باشو، غریبه کوچک " فیلمی است به همین نام با شناسه ی زیر:

باشو غریبه کوچک فیلمی است به کارگردانی و نویسندگی بهرام بیضایی در سال ۱۳۶۵.
این فیلم رنگی است و مدت آن ۱۲۰ دقیقه می‌باشد.
بازیگران: سوسن تسلیمی، پرویز پورحسینی، اکبر دودکار، عدنان غفراویان، فرخ لقا هوشمند، رضا هوشمند، محمد فرخواه، معزز بنی دخت، عزیزاله سلمان