Wednesday, May 26, 2010

تصویر در آب

تصویر در آب

گیل آوایی

گذر جاری زلال

نگاه خیره سریست خیره به من

چشم در چشم

کاوشگرانه ی بی پرسش

پاسخهای همه از پیش

پلکها برهم

در سایه روشن ابری

پاره پاره

حیرتیست چین و تاب چهره

به سفیدای اینهمه که رفت

بالابلندی سمج

راه و بیراه

فخر همه دنیا در گامهای بی ترس

ماجرایی بود یک از پی یک شمردن

تا بینهایت مرگ

که گریخت با هر تا یک چشم بر هم نهادنی

اندوه بیهوده ای دل می گیراند

برگی با رقص باد بر آب

موج موج دوباره جستن

نگاه خیره خسته ای

چشم در چشم

گاه و بیگاه

در لابلای تصویرهای در گذر

زلال جاری بازیگوش

مشت می شمارد

افسوسخشم

Sunday, May 23, 2010

حکومت اسلامی را به مرگ بگیرید تا به تب رضایت دهد- گیل آوایی

حکومت اسلامی را به مرگ بگیرید تا به تب رضایت دهد
دو نگاه متفاوت میان همه ی دو گروه عمده در حکومت هیولاهای اسلامی وجود دارد چه آنهایی که گرد موسوی و کروبی سینه می زنند، چه آنهایی که از مبارزه مسالمت آمیز و پرهیز از خشونت دم می زنند. این هر دو نگاه به باور من ناشی از یک توهم است که گروه اول به خیال خام اینکه لمپنهایی همچون خامنه ای و قاتلانِ به جاه و مقام رسیده ی موسوم به سردار و رئیس جمهور و وکیل و وزیر، دلشان به رحم خواهد آمد و نسبت به سرکوبها و قبضه کردن قدرت کوتاه خواهند آمد یعنی به دیگر سخن بر شاخه نشسته و بن می برند و گروه دیگر بی توجه به شرایط فرهنگی و فاجعه ای که به مردم ما رفته، بی توجه به اینکه نه موسوی گاندیست و نه مردم ما مردمان هندوستان آن زمانی با حاکمیت استعماری انگلیس( شرایط آنزمانی و ضرورت تغییر سیاست جهانی و تحولات آن زمانی را هم حتی اگر در نظر نگیریم!) خواهند توانست حکومت لمپنهای خدا فروش را به تمکین از خواستهای خود وادارند.
چنین نگاه متوهم به اوضاع میهن ما سبب شده است که از سویی غرق در بحرانهای مصنوعی حکومت اسلامی با برخوردهای مقطعی و موضعی نسبت به رویدادهای جاری و صد البته دور شدن از خواستها و چشم اندازهای کلان و اساسی دور شویم و حکومت نیز از مرحله ای به مرحله ی تازه تر، آماده تر و سازمان یافته تر عمل نماید و همان شود که از اوج شتابگیر ستیز مردم به چنین اوضاع غم انگیزی برسیم که دهان گشاد خامنه ای و دار و دسته اش بازترشود و این شود که همه شاهدیم.
برخوردهای تسلیم طلبانه و مسیحانه در زمانه ی کنونی با حاکمیتی تا مغز استخوان جنایتکار و بی پرنسیپ، آب در هاون کوفتن است و گرد هیچ گشتن همراه با قربانی دادن و دار و ندار به باد دادن که دیدیم و می بینیم از کجا به کجا می رویم.
تردیدی نیست که حکومت بیمی از کشتن و سرکوب و هر جنایت و خیانت و بی فردا بودن ندارد. بر دروغ و ریا و فریبکاری و هر آنچه که پلیدی و انکار آفتاب باشد، به سادگی و وقاحت شگفت انگیزی پای می فشارد و در کمال پر رویی هم روی همه آنها اصرار می ورزد. الگوی متوهمانه و صاحب زمانی اش را بافته و با اصل یا همان الگو یا هیچ، دست به هر کاری به معنی واقعی آن، می زند. نمونه ها هم یکی دو تا نیست! از دهان همه شان بیرون می ریزد. چه منتقدشان و چه " به به چه چه " گویانشان! مثل نقل و نبات هر لحظه از حکومت اسلامی شاهدیم. اصل حکومت به هر قیمت و عمل به هرآنچه که باشد.
یک واقعیت همواره نتیجه داده است و آن اینکه حکومت اسلامی هرگاه مرگ را دیده به تب رضایت داده است. از جام زهر خوردن آن خمینی جلاد گرفته تا چرخشهای مضحک گفتگوی تمدنها!
تمامی حکومت خونبار اسلامی، همیشه این حکومت بوده است که مردم را به مرگ گرفته تا به تب رضایت دهند. با همین نگاه چندین و چند بار از سر گذرانده ایم ماجراهایی که بر همه ما آوار شده است. از اعدام های فله ای حتی خیابانی گرفته تا زندانها و بگیر و ببندهای باندهای مخوف سربازان صاحب زمانی اش اما هرگاه که سوار بر خر مراد شدند و خطر دور دیدند،مسئله را تغییر داده اند.
با چنین حکومتی و با چنین تجربه ی خونباری که داشته ایم، یکبار هم که شده، صورت برخورد را عوض کنیم. بجای اینکه حکومت، مردم را به مرگ بگیرد تا به تب رضایت دهند، ما مردم حکومت را به مرگ بگیریم تا به تب رضایت دهد! آیا موسوی و کروبی و همه ی طرفدارانشان به جنین باوری رسیده اند!؟
خرداد شصت بطور مشخص مجاهیدن، با توهم اینکه حکومت را به عقب نشینی وا دارند، به خیابان آمدند. به خیابان آمدن نیرویی که اگر با خواست سرنگون کردن کل حکومت بود، هم توانشان را داشتند و هم نیروی اش را اما با توهمی که هم اینک بسیارانی همچون موسوی و کروبی، با حکومت سرشاخ شدند و نتیجه چنان شد که داغ سالهای پس از آن بر پیکر ایران و ایرانی در همه تاریخ خواهد ماند. آیا باز هم باید چنان شود!؟ آیا باز هم باید با همان توهم با حکومت لمپنهای خدافروش برخورد کرد!؟
به هزار زبان نه! باید نیروی خود را بدرستی بشناسیم. باید از توهم اینکه این حکومت با سلام و صلواتهای جنگ زرگرانه عقب بکشد، به در آییم. باید با این حکومت به همان شکلی برخورد کرد که با ما می کند. باید عرصه را به این حکومت تنگ کنیم. هر برخورد سرکوبگرانه ی این حکومت را باید سرکوبگرانه تر پاسخ داد. نمی دانم وقتی گوش شنوا نیست! سلاحها چرا خاموشند!؟
شعارهای صلواتی و فریادهای از نوع آخوندی! حتی اگر زیرکانه هم که باشد! نوعی توهم به حکومت جنایتکار و هراس از آن را دامن می زند. تکیه به نمادهایی که حکومت اسلامی نسبت به آن بهانه نداشته باشد، یک خودفریبیست!
مرگ بر خامنه ای، رئیس جمهور فاشیست و صدها شعارهای در همین راستا، که جوانان فریاد می کنند، نشان دهنده ی آن است که چنین شهامت و نهراسیدن از حکومت اسلامی وجود دارد بنا براین تکیه بر شعار و عملهایی که همین آخوندها و سیاسیکاران اسلامی در جامعه رواج داده اند، بازتاب دهنده ی چه می تواند باشد جز غلتیدن و بها دادن به همان نمادهایی که این حکومت پایه های فرهنگی و سیاسی اش قرار داده است!؟
اعتراضات یک ساله اخیر بویژه تا زمانیکه با همان توهمی که در بالا گفته شده با همان شیوهای تا کنونی برخورد کند، راه به هیچ جا نمی برد مگر طولانی کردن درد و زخمی که بر پیکر جامعه ایران است. از همان روزهای نخست به خیابان آمدن مردم پس از انتخابات موسوم به کودتا، به آشکاری بی انکاری بر می آمد که اگر خواستهای مستقل از حکومت و هدفهای مستقل از حکومت در مردم پا نگیرد، پراکندگی و به خون نشستن دست آورد همه خواهد بود اگر چه با چنین به خون نشستنی چهره واقعی حکومت اسلامی به همه شناسانده شد و مشروعیت از این حکومت گرفته شد. اما ایا اعتراضات برای چنین دست آوردی بود!؟
به هزار زبان نه!
تغییر حکومت و سرنگونی حکومت نحس اسلامی خواست اصلی همه بوده و هست هنوز. چگونگی طرح و پیگیری آن مطرح است که شوربختانه در تار ِ هزار توی توهم کسانی از درون همین حکومت گرفتار شده است.
و چنین است که باید از توهم ها دور شد. باید از بازی موش و گربه ی حکومت اسلامی و نیروهای سیاسی برآمده از درون این حکومت دور شد. باید به همان صورتی که این حکومت شمشیر از رو بسته است، با آن برخورد نمود. باید در مقابل حمله، حمله کرد. این حکومت با تو بمیری، من بمیرم! کنار نخواهد رفت! باید با تو سری کنارشان زد! لمپنهایی از نوع خامنه ای و احمدی نژادها جز زبان زور و تو سری، هیچ زبان دیگری نمی فهمند!
نوع برخورد ما در چگونه بودن این جانیان تاثیر دارد. هرچه ضعف و اشتباه از سوی ما باشد، قدرت و سوار بر ما شدن جانیان اسلامی را بدنبال دارد. هرچه ما کوتاه بیاییم، آنها رها نمی کنند! اما همین معادله را وارونه کنیم. برخوردهایمان را تغییر دهیم. خواستهایمان را مستقل از همه ی حکومت اسلامی مطرح کنیم و پیگیرانه بخواهیم. با خواستهای مستقل همه مردم در مقابل این حکومت خونبار بایستیم. اعتصابها باید ماه ها پیش فراگیر شده باشد. برخوردهای قهرآمیز با جنایتکاران حکومت اسلامی باید ماهها پیش شروع شده باشد. باید از خود دفاع کینم. تسلیم طبانه برخورد کردن، دفاع نیست! تسلیم است. از همان ابتدا تسلیم بودن است! باید مقابل لمپنهایی که به هیچ اصل و اصولی پایبندنیستند، ایستاد. باید توی سرشان زد. برای چنین ایستادنی باید باشیم نه سکوت کردن، اعتراضاتی که جنایتکاران اسلامی را چنان شیر کرده که حتی بدتر از هر زمان دیگری تحقیر آمیزتر شده اند!
استقلال، ازادی، جمهوری ایرانی، پایه ای ترین خواست همه باید باشد. نه قانون اساسی این حکومت! نه جمهوری اسلامی این حکومت! نه استقلال از نوع اسلامی که به همه جا ی نه بدتری! وابسته بودن است!
حکومت اسلامی به آخر خط اش رسیده است! برگرداندن این حکومت به اول خط! در افتادن در همان باتلاق متعفنیست که تا کنون اینهمه سیه روزی بر سر ما خراب شده است. توهم ها را کنار بگذارید! این حکومت تنها با دستان ما مردم سرنگون شدنیست و می شود. و فقط خود ما هستیم که هر معادله ای را نسبت به سرزمین خود تغییر می دهیم. هیچ نیرویی، هیچ کشور و دولتی برای ما و بجای ما از منافع ما دفاع نخواهد کرد. هیچ نیرویی غیر از ما شرایط زندگیمان را به نفع ما تغییر نخواهد داد. تنها خود ما هستیم که همه کشورها و دولتهارا بسوی خود می کشیم و ناگزیر به همراه بودن با خود می کنیم. ذره ای اگر آینده ای برای حکومت اسلامی متصور شود، هیچ کشوری با ما نخواهد بود بلکه از ما بگونه ابزاری در جهت پیشبرد سیاستهایش بهره خواهد جست. توهمها را باید دور ریخت و روی خود، تنها روی خود حساب کرد!
حرکتهایمان را با چنین تفکر و باوری تنظیم کنیم.
گیل آوایی
23مه 2010

Sunday, May 16, 2010

سکوت با یک دنیا فریاد، گیل آوایی




سکوت با یک دنیا فریاد

گیل آوایی

15 مه 2010

یک دنیا فریاد آنجا جمع شده بود و اسمش را گذاشته بودند نمایشگاه سکوت ِ ما! آن هم با هیبت غول آسای ده تندیس که بسان هوار ِ کوههای آند1، از یکسوی محلی که به بزرگی زمین فوتبالی می نمود، تا سوی دیگر آن ردیف شده بودند. اولین جایی هم که نگاه آدم می غلتید و از جای جای میدان با همه شلوغی و سر ریز بودن آدمها، روی نقطه ای کنجکاوانه خیره می شد، همانجا با همان تندیس های فلزی غول پیکر بودند که انگار همه ی کنون و این سانی بودن را به اعتراض نشسته اند چنانکه دنیای تابوها و سانسورهای تحمیلی و خودسانسوری ها فرهنگی/تاریخی انسان را به چالش بخواهند.

هنوز از پس تعجب من بر نیامده بودم ازاینکه هنرمندی مکزیکی تندیسهای برنزی غول پیکرش را آنهم در چنان بافت و ساخت فرهنگی اجتماعی امریکای لاتین آفریده باشد و این سوی جهان ِ با گستره ی یک اتلانتیک تفاوت میانشان؛ به تماشا بگذارد، دوست و یاور سالهای دربدری ام، انور، با تب و تاب خاص هر برنامه ای از این دست، مر ا بخود آورد که باید همراه او سراغ هتل یا مغازه ای در حاشیه محل نمایشگاه برویم تا یک اتصال برق وام بگیریم که مورد نیاز مراسم بود.

مانند آدمی مست که میان جمع باشد و دلش جای دیگری، نمی دانم چرا جنب و جوش دوستم را با یک چهره خیالی از ریولینو2 خالق تندیسهای غول پیکر سکوت ِ ما، پیوند می دادم. آن یک در هزار توی آمریکای لاتین بویژه زادگاهش مکزیک، چنان فریاد کرده بود و این یک در بروکسل ِ نیم وجبی، همه ی سالهای بودنش در آن را با بهای " نه " ای تاوان می داد که در وطنش آواز داده بود! چنانکه پنداری سر ِ پایانی بودنش نیز نیست.!

من هم گویی دو نفر شده بودم. دو نفر از من و من ِ من. " یکی" از من با دوستم بود برای همگامی برای تدارکات و همراهی ای که شاید بودن و نبودنم هیچ تاثیری هم نداشت و دیگری یعنی " من ِ من " در همانجایی سیر می کرد که تندیسهای با هیبت یک دنیا فریاد بودند با دهانی زیر پرده ی اعتراض، فرو بسته.

من ِ همراه دوستم گاه به های مردی سیاه با لباس شناسه برای نگهبان دم در یک هتل ِ آنچنانی، هویی می کرد و گاه برای جای پارک یافتن و یا چگونگی ترتیب دادن یک اتصال برق، همداستانی می کرد به تصمیم یا گزینه ی دوستم.

و دیگری اما در میدانک نمایشگاه سکوت، پای تندیسها سرکهای پرسشانه ای می کشید و می کوشید آنها را با حس و یافته ها و نایافته های خود محک بزند و پیوندی بیابد. چونان که اعتراض مشترک با درک حس و چگونگی آن را بی تابی می کرد.

گاه به ته ی میدانک می رفت و سر می چرخاند به نمای چوبی ای که نرده وار از خرابه ساختمانی فروریخته شده جدایش می کرد و گاه پای مکعب بزرگی به اندازه یک اتاق مکث می کرد و چرایی و زوایای معنایی ِ آنرا می کاوید.

یک ردیف از ده تندیس غول پیکر را یک به یک دور می زد و می نگریست و دنبال ربط و پیوند با انگیزه و حس و حال و هوای ریولینو بود و گاه پای یک اتاقک بی در و پیکر که فقط دیوار بود و هیچ، می ایستاد و برای خواندن متن دو تابلوی راهنما، این پا و آن پا می کرد.

تازه دریافته بود که این نمایشگاه پیشتر در اسپانیا و پرتغال نیز بر پا شده بود و بروکسل ِ هماره زنده و شکیبا، که سرش همیشه برای چنین کارهایی درد می کند، سومین محل برپایی نمایشگاه شده بود.

من ِ همراه دوستم، پا به پای او به رستوران کسپایا،2، در حاشیه محل نمایشگاه رفته بود که سگ نگهبانش ته دل ما را از ترس خالی کرده بود و بانویی مهربان در همان سرسرای رستوران، پذیرفته بود که در قبال غدا خوردن در آن؛ اتصال برق را برای اجرای مراسم ِ اعتراض بدهد. تهیه برق برای مراسم تنها مشکل حل نشده بود که فراهم شدنش، اسودگی او را در پی داشت و نفس ِ راحت کشیدنی که تا زمان برگزاری مراسم، فرصتی بود تا گوشه ای بنشینیم و قهوه ای بخوریم.

نیم ساعتی به زمان اعلام شده ی آغاز مراسم مانده بود که به میدان برگشتیم. یکی از تلاشگران تدارک این برنامه از دور پیدایش شد که بدنبال آشنا می گشت. دستی تکان دادیم و به سوی هم رفتیم. هنوز گپ ِ مان به جایی نرسیده بود که چهره های آشنا از هر سو سر رسیدند.

تابلوهای از پیش آماده شده که بر آنها عکسها و نوشته هایی به زبانهای فرانسه و فارسی و گاه انگلیسی دیده می شد، در حاشیه نرده ی پهن چوبی ای که بیشتر به یک نیمکت دراز شبیه بود و محل نمایشگاه را از پیاده روی خیابان مرز می کشید، چیده شدند.

فانوسهای آورده شده توسط همان تلاشگر خوش ذوق مان، از بسته بندیهای مخصوص اش بیرون آورده شد و شمعهای درون آنها، یکی پس از دیگری با دستان بانوی همیشه حاضر در تلاشهای فرهنگی/سیاسی، روشن شدند. مردم انبوهی که از پیاده رو می گذشتند، نگاه هاشان به تابلوها و نوشته ها و تندیسها بود و همخوانی تلفیق بجای اعتراض از دوسوی جهان را به تحسین می نگریستند. تحسینی که اندوه و اندیشگی شان را بیشتر می نمایاند تا کنجکاوی در آنچه که به تماشا از آن می گذشتند.

هر لحظه به شمار ایرانیان شرکت کننده در مراسم اعتراض که آن را متفاوت تر از همیشه برگزار می کردند، افزوده می شد. برگزار کنندگان این برنامه که با عنوان اتحاد برای ایران بودند، این مراسم اعتراضی را به نام " سکوت اعتراضی یا تجمع اعتراضی سکوت " در نظر گرفته بودند تا هم از تشابه یا تکراری بودن تجمعات ایرانی پرهیز کرده باشند و هم به تنوع حرکت های اعتراضی، طرحی تازه ریخته باشند که با توجه به نمایشگاه هنرمند مکزیکی، ریولینو، بنام سکوت ِ ما3، همخوانی داشت و تلفیقی بجا و تحسین برانگیز بود. بویژه از این نگاه که در یک سوی جهان، هنرمندی چنان اعتراض اش را به تماشای جهانیان گذاشته بود با حال و هوایی که به تناسب درک، برداشت، تعبیر و تفسیر مردم هر جامعه ای می توانست پیوندی خاص با آن داشته باشد و از دیگر سوی جهان مردمانی به اعتراض سکوت برخواسته بودند که میهن و مردمشان را به خون کشیده بودند.

در کش و قوسهای برگزاری مراسم، دو نیمه شده ی من، گاه با دید و بازدیدهای دوستان که یکی از زیبایی های برنامه گردهماییهای ایرانیان است، سر می کرد و گاه به آن نیمه دیگرم، من ِ من، به عمق فاجعه ای خون می گریست که بر پنج هم وطنش روا داشته بودند به ناروا. حسی که با شنیدن چنین خبری، گُر می گرفت و همه جان مرا می گیراند. گیراندنی که در شعله کشانش تمامی من می سوخت.

لحظه ای از این حس خلاصی نداشتم. با همه تجربه خونبار و از سرگذرانیهای هولناکی که طی سه دهه از حاکمیت خون و جنایت اسلامی بر سرزمین من گذشته است، هنوز به هر داغ و دار و پرپر شدنی به تازگی همان اولین جنایتی که بر نسل من رفته است، مرا می سوزاند و به هزار درد می کشاند. تصور اینکه مادری فرزندش را به هزار امیدو احساس و عشق می پروراند و به ثمر می نشاند، بعد جنایتکاری از نوع هیولاهای عصر حجری الله، تیغ بر او می کشند و بخون می نشانندش. چهره کمانگر، علم هولی، وکیلی با آن کودک بر روی زانوانش، رهایم نمی کند. با من است. با آنهایم. با آنها هر لحظه زندان را می گذرانم و هر لحظه اعدام را در تمامی خود حس می کنم و به آتش می کشم. آتش کشیدنی که خشم همه دنیا در من آوار می شود. جنایت چنان هولناک است که هیچ کلامی که بار معنایی گویایی برای آن داشته باشد، نمی توان یافت.

با چنین حسی می سوختم و نوای ساز علیزاده را در همه جانم هوار می کردم و مات و منگ به آنچه که دور و بر من می گذشت، می نگریستم. مسخ شده ای می شدم که ناباورانه همه زخم و اندوه و سوگ جهان را به سکوت درون خود هوار می کردم.

در اعتراض سکوت هموطنانم بودم و نبودم. بودنم تندیس گم شده ای بود در ردیف همان ده تندیسی که پایدارانه ایستایی شان را با سکوت کوه وارشان، هوار می کردند. و نبودنم به هیچ چیز آنچه که می گذشت بود بگونه ی گم شده ای که همه جهات ِ بودنش را گم کرده بود. یکی از آنها شده بودم و بخود خیره می شدم. در میان انبوه هموطنانم ایستاده بودم و به " من ِ من" که تندیسی شده بود با همان سکوت ِ ما، که ریولینو پیوندم می داد با آن.

گیل آوایی

پانزده مه 2010

.

1کوه های "آند"، قله های بلند و جلگه های مرتفع طولانی ترین رشته کوههای جهان را می سازد که به درازای 7200 کیلومتر در کناره غربی امریکای جنوبی کشیده شده است.

2- Rivelino
3- Cospaia

4- Nuestros Silencios