Sunday, January 17, 2010

دریاب دمی که با طرب می گذرد، گیل آوایی

دریاب دمی که با طرب می گذرد

شب شعر در دانشگاه لایدن

گیل آوایی

هنوز از حال و هوای شب خوبی که داشتیم، بیرون نیامده بودم. چند لحظه ای نمی گذشت که با هم خدا حافظی کرده بودیم. به نسیم فکر می کردم که چقدر باید احساس زلالی داشته باشد که با نوای اصیل گیلکی که شور و دلتنگی خاصی در آدمی می گیراند، اشکش در آمده باشد. به کوشیار فکر می کردم که به هلندیهای در گذر، چنان هشدار داده بود که جای دوچرخه سوارها نیست! وخنده ام گرفته بود از واکنشی که داشتم و او با شیطنت دلچسبی لبخند زد وقتی که گفتم :

- یه جور به هلندی هشدار دادی که انگار واکف داری!

و نسیم پرسیده بود

- یعنی چی؟

گغتم:

- یعنی به همه گیر دادن!

خنده بلندی کرد و به راه ادامه دادیم.

چهره مهربان نسیم جلوی چشمان من بود و به او فکر می کردم شاید او هم به شبی که گذرانده بودیم، می اندیشید. کوشیار مثل پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله استارت کرده بود اما مثل چهارده ساله ها گاز داده بود آنهم در خیابانی که دلم شور می زد نکند با این یخی که روی خیابان برای هر رهگذر و جنبده ای دام گذاشته بود، سُر بخورد. به سر خیابان رسیده بودیم که هریک در مسیر مخالف هم پیچیدیم.

گرمی شراب هنوز در من بود. حالت ملانکولی خوش به حالانه ای داشتم. نوار کاستی که به انتخاب پر کرده بودم در ضبط صوت ماشین گذاشتم. این ضبط صوت ماشین هم ماجرایی داشت. یادم هست که برای پیدا کردن آن همه جا از فروشگاهها گرفته تا انترنت جستجو کرده بودم اما وقتی به گاراژ خودم که برای سرویس ماشین رفته بودم گفتم که دنبال یک ضبط صوتی می گردم که هم نوار کاست پخش کند و هم سی دی در ضمن رادیو هم داشته باشد، در کمال تعجبم گاراژیست خوش ذوق من رفت و پس از لحظه ای با چیزی که دقیقا دنبالش بودم، باز گشت. همان روز هم در ماشین من نصب کرد. از آن پس همه سی دی ها و نوارهای کاستم به کار افتادند و به وقت رانندگی نوای دل بخواه مرا پخش می کند. صدای عاشورپور با ترانه ی بسیار خاطره انگیزش روح مرا نوازش می داد. ترانه ای که پیرانه سر در آخرین کنسرتش در ایران، اجرا کرده بود*. کنسرت در مراسمی که برای بزرگداشتش ترتیب داده بودند.

ترانه همیشه دوست داشتنی او از بلندگوهای دو طرف ماشینم پخش می شد و مرا به دیار می برد و حال و هوای گیلکانه می گیراند. با عاشورپور زمزمه می کردم:

دریا طوفان داره وای

بادو باران داره وای

گیله مردای خوانه می نازنین یار لیلی

اما هنوز از خیابانهای شهر لایدن خلاص نشده بودم و چراغ قرمزهای پشت سر همش را گرفتار بودم که در یک پیچ تند و گول زنکی، ناگاه کفشک هشدار پلیس نمایان شد و مرا به کنار زدن ماشین فراخواند.

کنار خیابان توقف کردم. شیشه را پایین کشیدم و گفتم:

- بفرمایید

بفرمایید را چنان بلهجه گیلکانه گفته بودم که کمتر بیاد دارم چنان گیلکی حرف زده باشم. پلیس هلندی با آن شکل و شمایل نیمه شبانه که از دور قابل دیدن باشد، وا مانده بود و چهره اش چنان تغییر کرده بود که جا خورده بودم.

با لحن تعجب انگیزی پرسید:

- wat zegt u!?

- چه می گویید!؟

به خود آمدم که نه با عاشور پور و نه در گیلان بلکه در هلند هستم. از چرایی و چگونگی ی ناخودآگاه گیلکی پاسخ دادن هم وا مانده بودم. هنوز هم توضیحی برای آن ندارم! اینکه تا چقدر باید غرق در حال و هوای موسیقی و خیال خود بوده باشم!؟ خود داستان مثنوی هفتاد من است!

با لبخندی عذرخواهانه گفتم:

-Sorry meneer, ik was ver weg in gedachten

- ببخشید آقا، من کاملا بدور از زمان و مکان بودم

-Bent u wel ok? Wilt u dat ik een dokter voor u bel? Kan ik u misschien helpen?

- حالتون خوبه!؟ میخواهید آمبولانس خبر کنم؟ می توانم کمکتان کنم

- Nee, Nee, alles is ok. Ik voel me prima, ik was muziek aan het luisteren, muziek uit mijn geboorteland. Hierdoor was ver weg in gedachten.

- نه نه همه چیز خوبه. مشکلی ندارم. من فقط تحت تاثیر موسیقی ای بودم که از زادگاه من است

-Bent u dronken meneer?

- مست هستید؟

- Wie ik?

- کی من!؟

- Ja u meneer

-بله شما

- ja wellicht dat het een beetje dronken genoemd kan worden.

- بله ممکنه یک کم. که مست بشود گفت

- Hoeveel is een beetje meneer?

- چقدر کم؟

- wel ik heb één glaasje wijn op.

- خوب من یک گیلاس شراب خوردم

- Was dat alles wat u heeft gedronken?

- همه اش همین بود که خوردید؟

- Nee, een paar uur geleden heb ik nog paar glaasjes wijntjes bij me eten gedronken

- نه، چند ساعت پیش هم سر شامم هم شراب خورم

-Aha

- اها

-Ja

- بله

-Wilt u dan alstublieft even blazen!?

- ممکن است لطفا اینجا فوت کنید

-Ja zeker

- بله حتما

دستگاه کوچکی را که برای اندازه گیری الکل در بدن انسان است را به من داد تا در آن بدمم. شروع کردم به دمیدن و همینطور که می دمیدم او می گفت:

- ga door, ga door. Ja prima zo.

- ادامه بده ادامه بده ادامه بده همینطور خوب است

و من هم یک نفس فوت می کردم در آن دستگاهی که بی شباهت به نی لیبک نبود شاید سرم گرم بود و من آن را مثل نیلیبک می دیدم! لحظه کوتاهی دمیدم و گفت

-Is goed!

- کافیست

نگاهی به دستگاه نیلبکی کرد و گفت:

Gelukkig, het is niet zo hoog!-

- خوشبختانه بالا نیست

-Wat

- چه؟

- Uw alcohol level

- میزان الکل شما

Dus ik ben niet dronken!

- بنا براین مست نیستم!

-Klein beetje!!!

- یک کم!

یک کم را به کنایه چنان گفت که اشاره به یک کم گفتن من در آغاز داشت! هر دو نفر لبخندی زدیم. پرسیدم


- Mag ik doorrijden?

- اجازه دارم به راه خود ادامه دهم

- Ja hoor en bedankt voor uw medewerking en rij voorzichtig.

- بله از همکاری شما متشکرم. با دقت رانندگی کنید

-zal ik Doen. Bedankt

- حتما. متشکرم

- Fijne avond

- شب خوبی داشته باشید

- van hetzelfde!

- شما هم همینطور

بی آنکه خواسته باشم یا اینکه بیم و هراسی داشته باشم، دلهره ای احساس می کردم که با آن حال و هوای پیش از بازرسی نیمه شبانه همخوانی نداشت.

نمی خواستم در گیر بیم و هیجان نابجای بازرسی اتفاقی بوده باشم. به شب خوبی که داشتم، فکر کردم و جالبترین بخش این شب که آگاهی از حجم کار ترجمه ادبیات فارسی توسط دانشگاهیان و ادیبان هلندی بود.

نمی دانم به ادبیات فارسی می بالیدم یا به شور و ذوق کسانی که دست به ترجمه ادبیات فارسی زده بودند. چهره مارکو خاود* در مقابل چشمانم بود. با آرامش و تسلط تحسین برانگیزی رباعیات خیام را که به هلندی ترجمه شده بود، می خواند و از پیشینیانی که دست به ترجمه اشعار فارسی زده بودند می گفت. پروفسور د- بروان، شکیبا و آرام بروی یکی از صندلیها میان حاضران گوش به حرفهای سخنران داده بود. گرداننده این برنامه نیز به شیرینی گفتمانهای مربوط به هر سخنران گاه دانستنیهای جالبی چاشنی حرفهایش می کرد که علیرغم تلاش به کوتاه کردن صحبتهایش، وقت بیش از پیش بینی شده اش را صرف معرفیها و از بخشی به بخش دیگر رفتن می نمود.

در یکی از همین معرفی کردنها بود که با شنیدن اسم نسیم خاکسار، از چرخ زدن در حال و هوایی که بودم، به در آمدم. نسیم رفته بود و به هلندی با حضار گپی کوتاه زد و به گفتار اصلی خود که در رابطه با برنامه بود پرداخت. بخشهای سخنرانی او به هلندی ترجمه شده و بروی پرده ای به نمایش درآمده بود. پروفسور د براون و مارکو(1) وماریولین(2) کسانی بودند که بروی پرده ی مقابل ما خیره سخنان نسیم را دنبال می کردند. نسیم با گفتآوری ای از مولانا جایگاه و ارزش و نقش ترجمه را به شیوایی عارفانه ای بیان کرد. یادم نمی رود که پرفسور د براون از این گفتمان نسیم چه دلگرمی ای را بزبان آورد که به ترجمه امیدوار باشد

در این میان من بودم و پروانه خیال که بی قرار از این چهره به آن چهره و از این نکته به آن نکته پر می کشید. گاه می ماندم که رباعیات خیام را که که به هلندی می شنیدم از فارسی ترجمه آن را در ذهن خویش دنبال کنم یا به چگونگی ترجمه ی آن فهمیدن رباعیات خوانده شده را دنبال کنم.

اینجور وقتها هم فکر و خیالپردازی آدمی خود قوز بالای قوز می شود که تمرکز شدیدا مورد نیاز آدمی را دزدانه می رباید و تا بخواهی به اصل ماجرا برسی بخشهایی از آن را از یاد می بری.

من هم که بازیگوشی پروانه خیال را بارها تاوان داده بودم. یادم نمی رود وقتی که دریکی از امتحانات ورودی زبان ، بالطیفه ای که خود یکی از سوالهابود که پاسخ می دادم، آنقدر خندیدم که چند پرسش بعد از آن را نیز از دست دادم و صد البته نمره اش را هم که سخت نیاز داشتم!

با چنین گریززدنهای فکر و خیال، داشتم خودم را وارسی می کردم که چگونه برجای خود میخکوب شده، زوج ِ به باور من نابغه، خیره می نگریستم. و این بخش یکی از برجسته ترین بخشهای برنامه بود که اجرا می کردند. کنجکاوی آمیخته به یک نوستالژی دلنشین، جذب اریک آنونبی (3) شده بودم که با دشداشه و شکل و شمایل مردم جنوب دیارمان، به معرفی جستارها و زندگی و یافته هایش در ایران می گفت . کریستینا، همسر اریک نیز لباس زنان جنوب ایران را بتن داشت و کودک خویش در بغل، اریک آنونبی را همراهی می کرد. در این برنامه تازه دریافته بودم که این بخش از برنامه تم کاملا جدا از آن انتظار من بود که برای خوانش رباعیات خیام و ترجمه های هلندی آن آماده شده بودم. چقدر هم متفاوت بود.

هنوز هم ذهن من مشغول چند و چون این برنامه بود یعنی جوری ذهن مرا اشغال کرده بود که بی اختیار همه زوایای آن در مقابل چشمان من می گذشت و من، آن نشسته بر پر پروانه بازیگوش خیال، برنامه ای که هم تازگی داشت برای من و هم بسیار تحسین برانگیز بود، هر لحظه تصویر ِ دوباره می کردم.

یعنی بی دلیل هم نبود چون اول بار بود که از لهجه ی کومزاری(4) در جزیره لارک خلیج فارس می شنیدم و آواز بومی آن دیار که " بیو بالا " ترجیعبند آن بود و صدای ملایم و آرامبخش بانوی همراه اریک، مردی که دشداشه به تن داشت، مرا هاج و واج حیرت زده، برجای من میخکوب کرده بود.

تازه این کم نبود، که آن شاهکار ماریولَین(3) هم ول کن ماجرا نبود! چون همیشه فکر می کردم که تا چه حد باید گشت و گذار در ادبیات و فرهنگ و تاریخ ایران زده باشد یا تشویق و تهییج شده باشد که برود از میان شاهنامه یکی از بخشهای رمانیتک حماسی را برگزیند و با آن شور و حال دوست داشتنی بخواند.

و چقدر هم زیبا می خواند و هر کلمه را با احساس و فکر و حرکتهای چهره و دست، با تن نرماهنگینش معنا می داد.

دستم بروی دایره فرمان بود و به راه روشن شده از نور جلوی ماشین، نگاه می کردم. شاید بی شباهت به دیوانه ای نبودم که خیالش را بر می شمرد و می گفت و می خندید!

در کافه ی بعداز برنامه هم داستانی بود با دوستانی که گاه بارها تلفنی صحبت کرده بودم اما فرصت دیداری پیش نیامده بود تازه شرابی که بسلامتی پاول نوشبادان سر کشیده بودیم و من او را تحسین می کردم که با شور و شوقی ستودنی، کتابچه های رباعیات و دیگر ترجمه های شعر فارسی را تدارک دیده بود و با وسواس و دقت خاصی روی میز چیده بود.

هنوز به چراغ راهنمایی که سبز بود کاملا نزدیک نشده بودم که نارنجی شد. تا بخواهم از تردید ترمز کردن و نکردن خلاص شوم از خط ایست ِ آن رد شده بودم. گوشه چشمی به دوربین سر چهارراه داشتم که از سرعت من عکسی شش در چهار خواهد گرفت یا نه! تا منتظر جریمه دیگری برای سرعت غیر مجاز را در نوبت بگذارم.

از چهارراه رد شده بودم که بیاد سرعت کوشیار افتادم در آن خیابان یخی که نسیم را با نوای موسیقی به حال و هوای دیگری می برد و دلهره راه را خود با خود قسمت می کند.

نمی دانم رسیده اند یا نه اما هنوز گرمی بودنشان را حس می کنم

تمام

گیل آوایی

نیمه شب آدینه 15 ژانویه 2010



1-

Dr. Marco Goud

2-

Marjolijn van Zutphen

3-

Eric & Christina Anonby

4-

زبان کومزاری

زبان کُمزاری یا لارکی یکی از زبانهای ایرانی است که در ایران در جزیره لارک بدان سخن می رانند. کُمزاری همچنین در روستای کمزار، شهر خصب و دبا در شبه جزیره مسندم ( کرانه جنوبی تنگه هرمز-روبروی بندر عباس) در دریای عمان نیز صحبت می شود. در لارک این زبان هنوز فرم اصلی خود را حفظ نموده ولی در کمزار، خصب و دبا به علت گستردگی استفاده از زبان عربی در اداره ها، مدرسه ها و رادیو تلویزیون، در کمزار تعداد زیادی واژه عربی وارد شده است.

*

اشاره به ترانه ایست که زنده یاد عاشورپور در آخرین کنسرتش در سال 1381 که به مناسبت گرامیداشت از او ترتیب داده شده بود، خواند


No comments: