بی برنامه یکشنبه ی من و دریا
حال و هوای غریبی است این روزها! تنها که باشی می نشینی بغضهایت را می شماری و به دریا هم بزنی، فریادت را!
یکشنبه ی امروز مانند جمعه های ایران ِ آن زمانی ای بود که بودم، آخر هفته ای که هیچ برنامه ای با خود نداشت یا برای پر کردن آن، برنامه نگذاشته بودم. و این از آن روی بود که تا هم خلوتی کرده باشم با خودم، و هم خستگی را در کرده باشم.
نیمروز هنوز دلگیری یکشنبه ی بی برنامه را داشت می چید و مرا به خود می خواند. موسیقی را کمی دل دادم و خبرهای خوانده شده را که مثل هر روز بسان ِ کوهی جنگل باخته بر سر آدمی آوار می شود، مرور کردم. مرور کردنی که هر لحظه ی آن بغضی و افسوس و حسرتی کمر شکن، دمار در می آورد.
هرچه کلنجار رفتم، دیدم نمیشود یکشنبه ی بی برنامه را نشست و با این خبرهای کوهآوار، بغض ها را شمرد!، بلند شدم و راه دریا گرفتم.
در هوای پنج درجه که نسبت به دیروز و دیشب سرمایش را گریزانده بود، می شد نفسی در هوای دریایی شهرم تازه کرد. شال و کلاه کردم و راه افتادم.
هنوز به ساحل نرسیده، باد سردی بی امان سرمای آزار دهنده ای را بر سر و روی من پاشاند، تو گویی که از بی برنامگی یکشنبه؛ او نیز به جان آمده است. خودم را جمع و جور کردم و چونان یک دو سه دهه ای پا به سن گذاشته تر، خود را در کاپشین این سالهایم فرو بردم و کلاه ِ به گفتاوری دوستانم، چریکی را تا بناگوش پایین کشیدم.
دریا آشوبی داشت وصف ناشدنی! تا سینه ساحل پیش می کشید خشمآگین و برای شتابی دوباره دورخیز می کرد. در رفت و بازگشت ِ هر باره در بستر همیشه رام ِ آرام ِ ساحل می گسترد و خشم خود را کفالوده تر به هرجا می پراکند.
سلانه سلانه با فاصله داشتنی محافظه کارانه، از موجهای تا قد آدمی، فاصله می گرفتم و می رفتم.
دریا چنانش بود که انگار طوفانی در کوله نهان کرده باشد، می غرید، و من دل به گستره بی مرز تا چشم کار می کرد، خیال خویش می بافتم هر یک با آه وُ های وُ هواری.
بی تابی ِ فراتر از آنچه دریا داشت، گرفتار بودم. و دریا نیز در چنبره ی این بی تابی ِ نا آشنا تاکنون، هرچه می غرید وُ خط وُ نشان می کشید و بر سینه ی ساحل می کوفت، نه بیمی به دل من می نشاند و نه مرا به روال هماره ی روزهای پیشین و پیشترهای این سالها که خلوتش با من و خلوتم بود با او، به هم آوایی همیشگی می کشاند! دریا خشم و عصیان خودش را داشت و من نیز خرابی همه دریا با خودم.
دریا خروش بی امانش بود و من فریادهایی که دل دریا بترکد!
دیگر مثل همه سالهای تااین زمانی، یار دریا نبودم تو گویی، سر جدالم بود با دریا. و او موج از پی موج تا یک گام با من پیش می کشید و من فریادهای خویش می شمردم به هوار دلگیری که برای دریا هم تازگی داشت. فریادهای تاسیانهای خاک نبود. هوار یک دنیا بی تابی بود از به جان آمدن اینهمه این پا آن پا کردن!
چنانکه باید از پر ساحل دور نشده بودم و هنوز در گشاده دستی نیمروز آغوش خویش گسترانده بود اما دورهای مات خبر از دگرگونی هر لحظه ای را به رخ ام می کشید.
باد سردی بی امان از هر ناکجایی می گذشت و مجال ماندن نمی داد. پرنده ای نبود. کسی در افق نگاه من سایه نمی انداخت. دورهای دور تا چشم کار می کرد، توده های ابر تیره ، سراسیمه سوی این سامانی داشت که از همین پرتگاه خیال، به آن می نگریستم.
خشم دریا و باد انباشته از سرمایی که حریف می طلبید، آرامش قبل از جدال میدانی را می نمایاند که هرلحظه بیم آن می رفت که همه چیز و همه کس به جان هم بیافتند.
یک پای این ماجرا بودم در یک یکشنبه ی بی برنامه ای که از بغضهای دیار خواسته بودم بگریزم اما به فریاد رسیدم! با چنین دل به دل شدن و انتظار، تاب اینکه کدام بیاغازدم نبود! باید با دریا کله به کله می شدم! یار ِ صبور ِ هماره ی من، این بار حریف عصیانی می شد که برابرش کز کردن وُ اندوه بار نمودن چنگی به دل نمی زد. تا پای موج کفالود رفتم سینه به سینه دریا چنانکه بخواهم هرچه بادا باد!
هنوز دستی به مشت سوی دریا دراز نکرده بودم که تا زانو موج وُ کف وُ آب ِ دریا بود مرا بخود آوردن! خنده ای سر دادم و هواری که : های خوشا دیوانگی حتی اگر دمی
حال و هوای غریبی است این روزها! تنها که باشی می نشینی بغضهایت را می شماری و به دریا هم بزنی، فریادت را!
یکشنبه ی امروز مانند جمعه های ایران ِ آن زمانی ای بود که بودم، آخر هفته ای که هیچ برنامه ای با خود نداشت یا برای پر کردن آن، برنامه نگذاشته بودم. و این از آن روی بود که تا هم خلوتی کرده باشم با خودم، و هم خستگی را در کرده باشم.
نیمروز هنوز دلگیری یکشنبه ی بی برنامه را داشت می چید و مرا به خود می خواند. موسیقی را کمی دل دادم و خبرهای خوانده شده را که مثل هر روز بسان ِ کوهی جنگل باخته بر سر آدمی آوار می شود، مرور کردم. مرور کردنی که هر لحظه ی آن بغضی و افسوس و حسرتی کمر شکن، دمار در می آورد.
هرچه کلنجار رفتم، دیدم نمیشود یکشنبه ی بی برنامه را نشست و با این خبرهای کوهآوار، بغض ها را شمرد!، بلند شدم و راه دریا گرفتم.
در هوای پنج درجه که نسبت به دیروز و دیشب سرمایش را گریزانده بود، می شد نفسی در هوای دریایی شهرم تازه کرد. شال و کلاه کردم و راه افتادم.
هنوز به ساحل نرسیده، باد سردی بی امان سرمای آزار دهنده ای را بر سر و روی من پاشاند، تو گویی که از بی برنامگی یکشنبه؛ او نیز به جان آمده است. خودم را جمع و جور کردم و چونان یک دو سه دهه ای پا به سن گذاشته تر، خود را در کاپشین این سالهایم فرو بردم و کلاه ِ به گفتاوری دوستانم، چریکی را تا بناگوش پایین کشیدم.
دریا آشوبی داشت وصف ناشدنی! تا سینه ساحل پیش می کشید خشمآگین و برای شتابی دوباره دورخیز می کرد. در رفت و بازگشت ِ هر باره در بستر همیشه رام ِ آرام ِ ساحل می گسترد و خشم خود را کفالوده تر به هرجا می پراکند.
سلانه سلانه با فاصله داشتنی محافظه کارانه، از موجهای تا قد آدمی، فاصله می گرفتم و می رفتم.
دریا چنانش بود که انگار طوفانی در کوله نهان کرده باشد، می غرید، و من دل به گستره بی مرز تا چشم کار می کرد، خیال خویش می بافتم هر یک با آه وُ های وُ هواری.
بی تابی ِ فراتر از آنچه دریا داشت، گرفتار بودم. و دریا نیز در چنبره ی این بی تابی ِ نا آشنا تاکنون، هرچه می غرید وُ خط وُ نشان می کشید و بر سینه ی ساحل می کوفت، نه بیمی به دل من می نشاند و نه مرا به روال هماره ی روزهای پیشین و پیشترهای این سالها که خلوتش با من و خلوتم بود با او، به هم آوایی همیشگی می کشاند! دریا خشم و عصیان خودش را داشت و من نیز خرابی همه دریا با خودم.
دریا خروش بی امانش بود و من فریادهایی که دل دریا بترکد!
دیگر مثل همه سالهای تااین زمانی، یار دریا نبودم تو گویی، سر جدالم بود با دریا. و او موج از پی موج تا یک گام با من پیش می کشید و من فریادهای خویش می شمردم به هوار دلگیری که برای دریا هم تازگی داشت. فریادهای تاسیانهای خاک نبود. هوار یک دنیا بی تابی بود از به جان آمدن اینهمه این پا آن پا کردن!
چنانکه باید از پر ساحل دور نشده بودم و هنوز در گشاده دستی نیمروز آغوش خویش گسترانده بود اما دورهای مات خبر از دگرگونی هر لحظه ای را به رخ ام می کشید.
باد سردی بی امان از هر ناکجایی می گذشت و مجال ماندن نمی داد. پرنده ای نبود. کسی در افق نگاه من سایه نمی انداخت. دورهای دور تا چشم کار می کرد، توده های ابر تیره ، سراسیمه سوی این سامانی داشت که از همین پرتگاه خیال، به آن می نگریستم.
خشم دریا و باد انباشته از سرمایی که حریف می طلبید، آرامش قبل از جدال میدانی را می نمایاند که هرلحظه بیم آن می رفت که همه چیز و همه کس به جان هم بیافتند.
یک پای این ماجرا بودم در یک یکشنبه ی بی برنامه ای که از بغضهای دیار خواسته بودم بگریزم اما به فریاد رسیدم! با چنین دل به دل شدن و انتظار، تاب اینکه کدام بیاغازدم نبود! باید با دریا کله به کله می شدم! یار ِ صبور ِ هماره ی من، این بار حریف عصیانی می شد که برابرش کز کردن وُ اندوه بار نمودن چنگی به دل نمی زد. تا پای موج کفالود رفتم سینه به سینه دریا چنانکه بخواهم هرچه بادا باد!
هنوز دستی به مشت سوی دریا دراز نکرده بودم که تا زانو موج وُ کف وُ آب ِ دریا بود مرا بخود آوردن! خنده ای سر دادم و هواری که : های خوشا دیوانگی حتی اگر دمی
No comments:
Post a Comment