Tuesday, June 30, 2009

سیلاب

سیلاب
26مارس2009

موش وُ گوش وُ دیوار
گزمه گشت نفسگیر
نواله ی پاداش می چرد
پچ پچ هزار حادثه
سیل خروشانیست در راه
نگاه کن
شب بی مهتاب
ستاره باران آنهمه فریاد است
آه
نور افشان اینهمه لج
بودن
بودن
بودن
بودن ِ یک دشت خاوران سرخ
سیلاب بی گریز
ناگزیر

موش
گوش
دیوار
گزمکان هرز
بیهوده
بیهوده
بیهوده عرق ریز ِ سلیطگانند

Monday, June 29, 2009

وای ِ من چقدر دلم تنگه

کوهی از کار روی میزم تلمبار شده است که سی دی ای که یکی از دوستان نویسنده ام داده، در سی دی پلی یر کامپیوتر می گذارم و شروع می کنم به بالا پایین کردن کارها که کدامشان فوری تر است!
هنوز دست به کاغذ نبرده ام که دکلمه شعر زیبای " مهتاب " از نیما میخکوبم می کند و در یک چشم برهم نهادنی هزار خاطره به سرعتی غیر قابل بیان از مقابل چشمانم می گذرند.
و هنوز به خود نیامده ام که تُن بم خواننده شعر با بیان اینکه خواب در چشم ترم می شکند! با واخوان هزار حس بایگانی شده، هوار می شود! و در پی اش نوای موسیقی ای شروع می شود که بی هیچ تردیدی علیزاده را در آن حس می کنم اگر چه از او نیست و کاری از کوروش انگالیست!
در پیچ و تاب شعر مهتاب هستم و موسیقی پس از آن که کارهای نیمه کاره را ورق می زنم. چشمم به کاغذ است اما دلم به هزار راه می زند و فکرم مثل توسن وحشی که رم کرده باشد، تاخت می زند و من نیز بی آنکه بدانم در این تاخت هستم.
کاغذهای یاداشت را بی آنکه بدانم دنبال چه می گردم، ورق می زنم. از صفحه اول تا به آخر چندین بار می روم و بر می گردم. نمی دانم دنبال چه می گردم. از خود می پرسم:
- تو دنبال چی داری می گردی!؟ چی میخوای!
یک لحظه وا رفتم. لیوان چایی مثل یک کاریکاتور که به من دهن کجی کند، به اندازه مجسمه ابوالهول مقابل من قد کشیده است. جوری که بخواهد بازی اش بگیرم. دست می برم و فلاسک چایی را بر می دارم تا چای بریزم. پیپ نیمه روشنم، انگاری که از رمق افتاده باشد، به هیچ پک زدنم پاسخ نمی دهد. دوباره می گیرانمش. هنوز دست به لیوان چای نبرده، صدای آشنایی به آواز: بمانی، بمانی، بمانی(1).... مرا با یک دریا سوز فراموش شده هوار می دهد.
- وای ِ من! چقدر دلم تنگه!
نمی دانم چطور می شود دل تنگی را در غربت بیان کرد. هرچه بگویی، ناگویاست. حسی که جز باید در خودت داشته باشی تا بدانی! تازه آنهم بر می گردد به اینکه چگونه با یاد و یادمان و خاک و دیار و کسانی که تا عمق جان و جهانت ریشه دارد، کنار آمده باشی و با خود داشته باشی.
بارها شده که توان گوش دادن به آوازهای پورضا، آشورپور را نداشته ام. یعنی فرار کرده ام. نشده که با صدای پورضا به باران ننشسته باشم!
با چنین حس و چنین دلتنگی، شعر نیما و این هم ولایتی ِ شاهکارم، همای، با صدایی که همه سلولهای من آن را حس می کند و می شناسدش! جز گُر گرفتن و تسلیم خوش خیالی سفر به دیار چه می توان کرد!
باری صدای همای ولایتم گیلان:
نمی دانم آوازهایش را شنیده ای یا نه اما تُن صدایش و تحریری که دارد، به تمامیتش گیلان است. مردم گیلان است. همه حال و هوای آنجاست. هوای جنگل و دریا و کوه و شالی و باغ و رودخانه و شهر و ده. همه مردمانش که وای به اندازه یک دریا دلم برایشان تنگ است.
و این دلتنگی را فقط اشک می ریزم و دل به صدای ریحان ریحانای همای می دهم.
هیچ چیز با من نیست. هیچ نمی کاوم. بر بال خیال نشسته ام و ده کوره های گیلان را سرک می کشم. به هزار خاطره و یاد می روم و کاغذ روی میزم مثل شیروانی خانه مان از صدای باران چشمم چک چک صدا می دهد.
با این دلتنگی و این موسیقی نمی دانم کدامشان فریادهایم را قسمت می کنند.
وای ِ من! چقدر دلم تنگ است
.
.
.
*منظورم هنرمند دیارم " همای " است که در این نشانی می توانید آگاهی لازم را در باره او بخوانید
http://www.mastan-homay.blogfa.com/

Sunday, June 28, 2009

مپرس

مپرس
گیل آوایی

در چنین آشفته حالی روزگار ما مپرس
دیده خون افشان، نگارا حال زار ما مپرس
ما همان پشمینه پوش دل به جانان داده ایم
با چنین و آنچنان کردن زکار ما مپرس
روزگار ما همان است ما همانیم خرقه پوش
دل شکست روزگاریم از دمار ما مپرس
مانده در یک لا قبا و دل هزاران رازپوش
بهر یاران سر فشانیم از خمار ما مپرس
در شبان خلوت ما شور ِ جانان را بجوی
لیک حال ما به دوران از قمار ما مپرس
سر به لاک خویش بودن رسم و راه ما نبود
داغ صد سرو سهان برماست جار ما مپرس
ما چنان مست خیال خویش و ناز باده ایم
کاین میان آوار جانیم و زخوار ما مپرس
واله مستانه یاریم و به غنج خنده هاش
در بهاریم گر بخندد از شرار ما مپرس
گیل اوایی دلشد وُ یک لا قبایش داده باد
گر که ما را دلگشایی تار و مار ما مپرس

Saturday, June 27, 2009

ما نبودیم، گیل آوایی

ما نبودیم
گیل آوایی
27جون2009

چه می گویی!؟

وقتی رسوایی ارث همسایه بود
و استبداد
ره آورد بیگانه
ما که پاکی همه دنیا را غسل تعمید داده ایم

چه می گویی!؟
آنقدر گفته اند گفته اند گفته اند که باورمان شد
ما هیچ مرگمان نبود و نیست
تنها به نجابت همسایه شک کرده بودیم
و یورش جانیانی که ناگاه اسطورشان ساختیم

گناه ما نبود و نیست
دیوارهای بلند
فاصله ما بود با کرانه ای که باخته بودیم

چه می گویی!؟

آن آتشی که زبانه کشید
از ما نبود
سوز و داغ و شعله کشانش
از جان ما
ما
تاوان هر حادثه بودیم که انگار بر پیشانی مان نوشته بودند
یکی نبود که بگوید
بیچاره جان دستهایت را اینقدر گره نکن که مشتها
فرق خودت را نشانه رفته اند
حالی مان نبود
و این نه از ما که همسایه بود بار بردوش ما
و بیگانه بود
هر تاخت و غارت این خانه
این خاک
این
چه می دانم هرچه که بنامیش

ما
وارثان آفتاب
ما
وارثان آب
ما
وارثان خاک
ما
باری گفتن چه سود که دیوار
فاصله ی نگاه ما تا کرانه ی هر آفتابخیز
که نبینیم
چه می گویی
تاختهای بی پرچم
وباز
چشمها آنگونه می بینند که دوست دارند

چیزی نگو
برایم شاملو بخوان
تا بنشینیم بر سرنوشت خویش گریه ساز کنیم