Sunday, May 31, 2009

یک حرف


یک حرف
گیل آوایی
29 مه 2009 لاهه

به آنانی که مقابل پارلمان هلند برای آزادی و همبستگی با
کارگران زندانی در ایران، دست به اعتصاب غذا زده اند


یکی از دوستانم زنگ می زند و خبر می دهد که در مقابل پارلمان هلند چند تن از تلاشگران سیاسی برای همبستگی با کارگران زندانی در ایران و اعتراض به دستگیری و زندانی شدن آنان بویژه در مراسم برگزاری روز جهانی کارگر در ایران، دست به اعتصاب غذا زده اند. نمی دانم چرا باتوجه به خبرهای کمر شکنی که این سالها فراوان شنیده ایم وُ شنیده ام، این بار تمام جان من گُر گرفت که چه بر ما می گذرد که هنوز برای ساده ترین خواسته و برای پیش پا افتاده ترین حقوق انسانی باید اینگونه از جان گذشت! وا ماندم از سرنوشتی که در سه دهه اخیر به صورت هولناکی رقم خورده است.
در ازدحام ماشینها و شلوغی خیابانها، به هزار زحمت جای پارکی پیدا می کنم و ماشین را پارک کرده، به سمت میدانی می روم که مقابل پارلمان گسترده شده است. مردمی را می بینم که بدور از آنچه که در ما آتشی به پا کرده، تن به آفتاب نیمروزی داده اند و در جای جای میدان تا کناره آبگیر حاشیه پارلمان خوش خوشانشان است.
پرده ی سرخ رنگی که بر آن ماجرای اعتصاب غذا نوشته شده است، در فاصله دو درخت آویزان است و چند تن که چهره های آشنایشان هوای وطن را تداعی می کند، روی نیمکتی در پای همان پرده نشان از محل استقرار تلاشگران اعتصابی دارد.
دیدن دو چشم انداز با دو دنیای متفاوت ذهن مرا بخود مشغول می دارد. غریبی و غربت را به آشکارترین شکل آن حس می کنم. گپی می زنم و حال و احوالی می کنم. چیزی مرا می گیراند و تا برگشتن و رسیدن به خانه در ذهن مرور می کنم. حرفی و دادی و فریادی شاید بیشتر گویا باشد از آنچه که مرا می گیراند. پس می نویسم و پیشکش اش می کنم به همانانی که در میدان فریاد سر داده اند با جان خویش:

فریاد

چه غریبانه قد افراشته ای
ناکجایی
که نه فریاد ترا می فهمد
نه خیالیش از این شب زدگی

مشتهایت
چه غریبانه به خشم!؟

حسرت ِ آزادی
دیرگاهیست ترا یار به چشم
و نگاه تو در این بیتابی
سرخ ساران ِ سیاووشان است
خاوران است به داد
دادخواهیست به دار

وتو در گستره ی یک دریا تنهایی
یار دلباخته ای
آنکه در خاک وطن زندانیست
و ترا پیوندیست
که غریبانه قد افراشته ای

شرمگینان ِ خموش
لای صد شاید و ُ اما وُ اگر گم شده اند
و در این گمشدگی
چه غریبانه ز بیداد وطن می گویی

آه
باری
تو رفیقانه به پا خواسته ای
باز بر دوش تو آواز سیاهکل سبز است
باز فریاد تو از جنگل آمل جاریست
خاورانها گل سرخ

من به هر واژه ترا می خوانم
باتو
آری
چه هواریست مرا
که چنین بیتابم




گیل آوایی
29 مه 2009 لاهه

Monday, May 25, 2009

اندوه لج

اندوه لج
گیل آوایی
25مه2009

صد آه و حسرت
این دیار
هر خیز
کابوس بود
میدان به خون نشستن

آوازهای رُستن
خون بود خون
چون جام آرزو
با خشم و داغ شکستن

این درد
آی
ای همره همه ی مرگلاخ خاک
جان آمده است به جان
زین راه بی کرانه
زین دشت مات
زین آسمان سیه باره سوختن
دستی دگر
دوباره
لجباز نسل ِ سمج در سفر هنوز
هیچ
هاج و واج
باز پریدن به بام کدام دام
آه
دل به دل شدن
از دست داده ایم
از دست رفته ایم
با باد بودمان سفر
تا هرچه باد باد
بیهوده
بیهوده پای فشردن پیرانه سر
این نسل نسل ِ کدام تاریخ گرده بار می کشد باز
کاین سرنوشت بازی به باز بازو به بازو نشستن
دل می گیرد این چنین
پر پر به بال و پر گشودن
.

Thursday, May 21, 2009

دولت آبادی جان! شما چرا!؟

دولت آبادی جان، شما چرا!؟
گیل آوایی

با هزار درد، درود بر تو،
اما چگونه بگویم!؟
اینکه سروش، آخوند بی عمامه ی خرافه مست، در پیوند دین و دمکراسی، فلسفه می بافد و سفسطه بار می کند، موضوع این نوشتار نیست، چرا که بیزاری من از باور و تفکر قهقرایی و بلاهتی که توسط او در واژه های قشنگ بسته بندی می شود، عریانتر از آن است که به آن بپردازم.
اگر چه پرونده این خدای آلودگان حقیر که راه بر حاکمیت آدمکشان اسلامی هموار کرده وُ می کنند، و جنایت وُ جهل و سیه روزی یک ملت را تئوریزه کرده و جنایتباری دین سیاسی را لاپوشانی می کنند، روزی در وقت و جای بایسته اش باز می شود.
اما تو دولت آبادی جان! بگو چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم!؟
پیشترهای همین معرکه گیریهای حکومت آدمکشان اسلامی، عکسی از تو در روزنامه های ایران، دل بسیارانی از جمله من، را بدرد آورد وقتی در کنار سردار غارت و ماست مالی، رفسنجانی و همین مشتاق تدارکاتچی شدن، کروبی، انتشار یافت که وا ماندم از چرایی حضورت در آن جمع جانیان!
آن گذشت و باز مانند بسیاری از گاف دادنهای جامعه بویژه ادبی ما، بنوعی با آن کنار آمدم و پذیرفتم که حتما شرایط ناگزیر و ناخواسته ای بوده که این عکس فرصت طلبانه گرفته شده و منتشر شده است. آن گذشت و آمد زمان دیگری که خبر سخنرانی ات در مسجدی جار زده شد که برای باز هم مشتاق تدارکاتچی شدن کسی که از افتضاح فرهنگی و سرکوب دانشگاهها گرفته تا جنگ و کشتار جانهای شیفته دیارمان را در دوره وزارت و خوش رقصی های او برای امام خون آشامش شاهد بوده ایم.
اما دولت آبادی جان چرا!؟
هیچ پاسخی به این " چرا" که هزار باره به هر ثانیه در مغزم هوار می شود، ندارم!
فکر می کنم. یعنی بر این باورم که هیچ مقامی در سیاست و کیاست این جهان و صد البته در حاکمیت خون و جنایت، زیبنده تو نیست دولت آبادی جان! و به هزار یقین می دانم که نه دنبالش هستی و نه نیازت به آن است اما چرا با حضورت به این جانیان اعتبار می دهی!؟
مشکل است باور کنم که ندانی حضورت وسیله ای ایست برای اعتبار گرفتن این خدای آلودگان خرافه مست! که سه دهه جنایت بر یک ملت را به ناروا، روا داشته اند.
مشکل است باور کنم که ندانی هر آنچه که بگویی و هر آنچه که بخواهی از تریبون این آدمکشان هوار کنی، در شرایط کنونی این جانیان محلی از اعراب ندارد! بلکه حضور تو برای مشروعیت و ارزش و اعتبار دادن به این جنایتکاران اصل ماجراست! و این فرصت را می دهی و می شوی وسیله ای که این قاتلان نیاز دارند!
چرا!؟
دولت آبادی جان، می دانم که می دانی، تو به خودت تعلق نداری! از همان وقتی که کلیدر به جامعه ادب و فرهنگ ایران عرضه کردی، فاتحه برای خود بودنت را خواندی! و شدی آن ماندگاری تاریخی ای که میرایی در مقابلش رنگ می بازد و شدی یکی از نمادهای وجدان بیدار جامعه ای که شوربختانه سرنوشتش را برای کولی دادن به شاه و شیخ رقم زده اند!
کاش می گفتی یا بگویی چطور با این درد کنار آیم که سعیدی سیرجانی ها، علایی ها، مختاری ها، پوینده ها، و هزاران جان شیفته ی پرپر شده در دل خاورانهای دیارمان مرز خونینیست میان همه آنانی، از جمله خود ِ تو دولت آبادی جان، با آدمکشان اسلامی که فریبکارانه می کوشند با معرکه گیریهای انتخاباتی و به میدان فرستاده شدن انترهایی از نوع احمدی نژاد، کروبی، موسوی، رضایی توسط نالوطیان مافیای الله بر سرزمین ما یعنی همان گردن کلفت کرده های به غارت و جهل و جنایت( رهبر وُ خبره و مرجع و آیت ِ الله!!) تا مشروعیتی بدست آرند که ندارند! و تو دولت آبادی جان وسیله تطهیر و اعتبار چنین ماجرایی می شوی!
چرا!؟
تو که برای گفتن و نوشتن و رساندن حرفت به گوش مردممان و جهان باورمند به کرامت و حرمت انسان، مشکلی نداری! تا نیاز به تریبون و یا فرصتی برای اعتراض وهشدار دادن! باشدت!
چه ضرورتی، چه دلیلی ترا به جمع این آدمکشان و عاملان سیه روزی سی سال حکومت جهل و جنایت می کشاند!؟
دولت آبادی جان،
تا کی و تا کجا باید کوه ما ایرانی ها موش بزاید!؟

با مهر و احترام صمیمانه
گیل آوایی
هلند
21 مه 2009

Tuesday, May 19, 2009

آخر خط، گیل آوایی

آخرِ خط
گیل آوایی
19 مه 2009

لبخندی به لب دارد. هرچه کلنجار می رود، بطری آب از جیب بارانی اش بیرون بیا نیست که نیست. نگاهش می کنم. همانطور که چشمم به اوست. فکر می کنم. هفتاد بهاری باید پشت سر گذاشته باشد. پیرمردیست چهارشانه، بلند اما مثل درخت زمستان زده ای فرسوده تر از هم سن و سالهای این سامانی اش بنظر می رسد.
از خط پیاده رو می گذرم. اتوبوسی که از انتظار ِ عبور پیاده ها نفس تازه کرده است، به محض اینکه پا به پیاده رو می نهم، راه می افتد. مسافری از شیشه پهن و گشاد اتوبوس به بیرون خیره شده است. با نیم نگاهی به او، از پیرمرد دور می شوم. دوچرخه ای در انبوه دوچرخه های ردیف شده از حالت ایستاده می افتد. جوانکی با گوشواره ی زمخت و خالکوبی هایی سرتاسر بازو شانه که خودنمایانه در معرض نگاه همگان گذاشته است، دوچرخه را بلند می کند. از جیب شلوارش چیزی فلزی در می آورد. زنجیر قفل دوچرخه را می شکند. مردم بی توجه به دزد دوچرخه به راه خود ادامه می دهند. نگاهش می کنم. به سرم می زند با تلفن همراهم عکسی از او بگیرم اما زود پشیمان می شوم.
بدون اراده به پشت سر نگاه می کنم تا پیرمرد را ببینم به کجا رسیده است. براحتی در میان انبوه مردمی در حال گذر دیده می شود. می بینمش که با چه اشتهایی بطری آب را به طرف دهانش می برد. لبخندی بر لبانم می نشیند. چه سخت است از قدرتباوری ِ کوهی جابجا کردن، آدمی برسد به زمانی که برای در آوردن یک بطری ِآب اینقدر سخت جانی کند!
به ایستگاه قطار می رسم. عقربه های ساعت برخلاف همیشه هیچ شتابی نشان نمی دهند. نیم ساعت به حرکت قطاری که باید سوار شوم، مانده است. به دستگاه خودکار بلیط فروش که سر راه ورودی به داخل ایستگاه با آن رنگ زرد و آبی قد کشیده است، می رسم. هر بار خواسته ام بلیط بگیرم، اندوهی در من جان می گیرد. احساس خوبی ندارم وقتی فکر می کنم که انسان هر روز سراسیمه وار ماشینی تر می شود. همه ی چیزهایی که بنوعی با یک حس متقابل است از حیطه تماس انسان دور می شوند.
با حالت وازده ای کیف پولم را از جیب بغل در می آورم. کارت بانکی را در شکاف کوچک مخصوص پرداخت می سُرانم. شماره شناسایی شخصی را بر روی صفحه شماره ها دانه دانه فشار می دهم، پاسخ منفی می شود. دستگاه خودکار را با اخمی که به فروشنده ی صبور اما مایوسی شبیه شده و به خریدار بی پولی برخورد کرده باشد، نگاه می کنم.
پرداخت به مشکل بر می خورد و کارت را از شیار مربوطه پس می کشم. حرفی نمی توان زد. کسی نیست پاسخ دهد. نگاهی به کارت می کنم. آنرا به جلوی پالتومی سایانم تا شاید آن بخش حساس و مغناطیسی کارت تمیز شود. آن رادوباره در همان شیار مخصوص فرو می کنم که انگار با دهن کجی روبرویم دهان گشوده است.
شماره را دوباره با دقت بیشتر و آرامشی که ندارم! فشار می دهم. هر عدد را بازبینی ی دقیقی می کنم که درست فشار داده باشم! لحظه ای پرداخت انجام می شود. با غر ولندی کارت را از دستگاه پرداخت خودکار که دیگر ور آمده و نیمه بیرون مانده، می کشم. هنوز کارت را در کیف نگذاشته ام که بلیط قطار از شیار دیگری بیرون می زند. آن را هم از شیار بیرون می کشم. تا بر می گردم، از صفی که پشت سرم تشکیل شده بود تعجب می کنم. به آنها نگاه می کنم و به دستگاههای پرداخت دیگر هم، اما با دیدن آخرین نفری که به دستگاه خودکار ناسزا می گوید، در می یابم که تنها دستگاهیست که ظاهرا کار می کند.
از کنار صف می گذرم. باید به سکوی شماره پنج بروم. تابلوها را نگاه می کنم. بروی هر کدام مقصدی با ساعت و ایستگاههایی که قطار می ایستد، نوشته شده است. از دور تابلوی سکوی پنج را می بینم. صدای خش خش پله برقی که یک نفس کار می کند، در مقابل هر سکویی قد کشیده است و مثل ماری که از میان خس و خاشاک بخزد، با سرو صدا بالا می رود. بر روی هر پله ی آن، تک و توکی تنبلانه ایستاده اند.
برای رفتن به سکوی شماره پنج، به پله برقی مربوطه نزدیک می شوم. هنوز پا روی پله برقی نگذاشته ام که پیرزنی کشان کشان می رسد. کمکش می کنم تا با من روی پله برقی قدم بگذارد. کنار هم بالا می رویم. زن ِ شوخی است. با خوشرویی چیزی می گوید که بسختی می توانم بفهمم چه می گوید. به بالای پله برقی می رسیم. زیر بالش را می گیرم وکمکش می کنم تا براحتی روی سکو پا بگذارد. از من تشکر می کند. پیر زن بروی سکوی پنج آ می رود و من سکوی پنج ب.
روی نیمکتی در قسمت سیگار کشیدن مجاز، می نشینم. نمی دانم در فضای باز آنهم در ایستگاه قطار که عبور هر قطاری با سرعت که در ایستگاه توقف نمی کند اندازه همه ایستگاه، هوا جابجا می کند، تقسیم بندی آن به محدوده سیگار آزاد و ممنوع، چه معنا دارد! یادم می آید که دود وُ بوی سیگار برای کسی که سیگار نمی کشد، چقدر آزار دهنده است! اما من که پیپ می کشم، چه!؟ ولی چه فرق می کند! کسی که نمی خواهد در معرض دود وُ بوی تنباکو وُ توتون و ته سیگارهای رها شده بنشیند، می تواند محدوده دیگری باشد، و اهل دود وُ سیگار هم بی عذاب وجدانشان دود می کنند! پوزخندی به خود می زنم. دنیا در تب و تاب چه فاجعه های هولناک است! من به چه فکر می کنم!
در حالیکه به تابلوی مربوط به محل کشیدن سیگار نگاه می کنم، بطرف اولین نیمکتی که خالی در تابش نور تکه پاره شده خورشید لم داده است، می روم. روزنامه ی مترو را روی زانو می گذارم. از جیب پالتو پیپ و توتون را در می آورم. پیپم را چاق می کنم. می گیرانمش. در اشتهای اولین پک بامدادی، پیپ کشیدن به دل می نشنید! هنوز پک زده وُ نزده، چشمم به عکس اوباما می افتد با جمله ی دنیای عاری از سلاح هسته ای! پوزخندی می زنم. باز این یانکی ها چه کابوسی برای جهان خواب دیده اند! چه سلاحی مرگبارتر از بمب اتمی ساخته اند که شعار جهان عاری از بمب هسته ای سرمی دهند. شاید هیروشیما و ناکازاکی تکراری شده است. حریصان ِ جهانخوار فاجعه ی تازه ای می جویند. همچنانکه با خود تکرار می کردم، گربه در راه خدا موش نمی گیرد! صفحه اول را ورق می زنم.
پرنده ای از بالای سقف نیمه باز سکوی شماره پنج پرواز می کند. صدایی از آن سوی سقف با آن پرنده انگار واگویایی می کند. پرنده ای که همیشه بهار و تابستان و پاییز سر و کله اش پیدا می شود. سحرخیزترین پرنده ایست که دیگر به صدایش عادت کرده ام. یعنی سه فصل سال با صدای این پرنده پیوند خورده است. رابطه عجیبی با این پرنده دارم. مثل برگ ریزان پاییز و حس آن مدرسه رفتنها و بازیگوشیهای سالهای دبستان و خیابان گردیهای جوانی. و اما اینک سالهای استخوان ستبری! پیوندیست با این پرنده ی پر سر و صدا. پرنده ای که دیر تر از هر پرنده ی دیگر به خاموشی شبانه کز می کند. صدایش گاه چنان است که انگار حرف می زند. دوستی می گفت روح چینی و ژاپنی در قالب این پرنده ها رفته است چون با آواهایی که می خوانند مثل آنها حرف می زنند!
ته سیگار یک نفر که از مقابلم می گذرد، کنار نیمکتی که نشسته ام، می افتد. نگاهش می کنم. با گفتن، متاسفم، ته سیگارش را بر می دارد و در جای ته سیگارها می اندازد. جوری که نگاهم می کند و به پیپم زل می زند، می گوید که سیگارش راحت است با پیپ ِ غلط اندازت چه می کنی! چشم از نگاهش بر می گردانم.
صفحه روزنامه مترو را مرور می کنم. به ساعت نگاه می کنم. ده دقیقه به رسیدن قطار مانده است. کیفم را باز می کنم. یاداشت دیشب را مرور می کنم. باید چیزی به آن اضافه کنم. از متن آن راضی نیستم. دست می برم تاخودکار از جیب بیرون بکشم. هنوز دست در جیب بغل نکرده پشیمان می شوم. داخل قطار بهترین وقت برای خواند ن و یاداشت کردن است. آخرین پک را به پیپ می زنم. دودش چنگی به دل نمی زند.
پالتویم را مرتب می کنم. کیف را باز کرده، روزنامه و کاغذ یاداشت را داخلش می نهم. بلند می شوم. سکو شلوغ شده است. همه در امتداد خط نارنجی صف می کشند. در میانشان چشم به سویی دارم که قطار باید از آن بیاید. نوار موازی فولادی راه آهن تنها جای ایستگاه قطار است که تمیزی آنچنانی نمی نماید. پرنده ای در فاصله دو نوار موازی فولاد، لای ترواورس های بتونی چیزی را نک می زند.
صدای سوت حرکت قطار از سکوی شماره 6 بگوش می رسد. قطاری از سوی دیگر می رسد. چرخهای فولادی آن با صدای دلخراشی روی نوار فولادی کشیده می شود. لوکوموتیو قدرتمندی جلوی آن مانند اژدهایی که دُم درازش را بکشد، بروی نوارهای موازی کشیده می شود. صدای دلخراش چرخهای فولادی به ناله تبدیل می شود. ناله های ممتد به شماره می افتند. آخرین ناله ای که از آن بلند می شود، ایست ِ کامل اژدهای حریصیست که بی حرکت هو هو می کشد و بی قرار ِحرکت دوباره است.
درهای آن باز می شوند. انبوهی از مردم از آن خارج می شوند. نگاهم را از مردم بر نداشته بودم که صدای رسیدن قطاری که باید سوار شوم از فاصله ای تا ایستگاه می رسد. از دور هیبت آن لحظه به لحظه گیراتر و دیدنی تر می شود. صدای دلخراش تکرار می شود. ممتد و بلند و بلند تر. همه روی سکو صف کشیده اند. صدای ممتد ودلخراش چرخهای فولادی هر لحظه کند تر و فاصله دار تر می شود. همه این پا آن پا می کنند.
هیچ نگاهی به سوی غیر از قطار نیست. دستها به کیف و ساک و کاغذ و نوشابه، بیتابی آدمهارا می شمارند. صداها زیاد شده است. خمودگی به حرف زدنهای بلند و خنده های ممتد تبدیل شده است. انتظار ِ آمدن قطار می رود که جایش را به انتظار رسیدن به مقصد دهد.
قطار تا بایستد، چند واگن از ما دور می شود. به داخل واگنها نگاه می کنم. شلوغ نیست. برای همه جا هست. طبقه پایین قطار پر تر از طبقه بالاییست. برایم همین خوشایند است. طبقه بالا را ترجیج می دهم . طبقه بالا چشم انداز وسیع تری دارد. درها باز می شوند، چند نفر پیاده می شوند. چند نفر دیگر سوار می شوند.
به چند نفر نگاه می کنم. چند نفر به چند نفری نگاه می کنند که من هم یکی از آن چند نفر در ازدحام سوار شدنم. قطار تکانی می خورد. صدای چرخهای فولادی بلند می شود. اژدهای حریص دم خود را می کشد.
از شیشه کنار به بیرون نگاه می کنم. نوارهای موازی به شبکه ای تو در تو، میدان وسیعی گسترده اند. لحظه به لحظه شبکه نوارهای فولادی از چشم انداز من دور می شوند. سایه روشن منظره های بین راه حس می شود. از ایستگاه دور می شوم. صدای چرخهای فولادی دیگر گوش خراشی رسیدن به ایستگاه قطار را ندارد. یک نواخت به جلو می رود.
انتظار ِ به مقصد رسیدن هنوز در چهره ها دیده نمی شود. به ساعت نگاه می کنم. چهل دقیقه به مقصد مانده است. چهل دقیقه انتظار به مقصد رسیدن.
از تب و تاب ازدحام ایستگاه قطار خبری نیست. آرامشی خاص در واگن حس می کنم. فضای سبز که در تابش بامدادی خورشید بسیار به دل می نشیند، چشم انداز زیبایی از پنجره مرا به بیرون از واگن قطار می کشد. درختان انبوه که چتر زده بر بیشه ای حضور برجسته تری نسبت به انبوه سبز در نگاه من دارند، دیده می شوند.
گاه تک درختی دورافتاده در فاصله ی تا چشم کار می کند، چنانش می بینم که انگار دست بر کشم شاخ و برگی از آن به چنگ می آید.
برگهای پهن درختکی مرا می برد. گویی همین دیروز بود که کاشته بودمش. از کنار رودخانه می گذشتم. مثل هر روز بازیگوش و کنجکاو. گاه بوته ی گلی می کندم گاه مشتی بنفشه برای مادر. درختچه ای قد می کشید. کنارش چمباتمه زدم. حس خوشی در من جان گرفت. از خاک کندمش. به خانه برگشتم. باغ هزار محصول جلوی خانه مان جان می داد برای کاشتن این درختچه.
از حیاط خانه گذشتم. مادر، کنار حوضچه ای مشغول شستن ظرفهای شام دیشب بود. از روی پرچین کوتاه باغ پریدم. در فصله چند متری ِدرخت نارنج ایستادم. جاییکه که خیلی خوش بحالم می شد، خم شدم. خاک نرم و خیس صبح را کنار زدم. چاله ای کوچک کندم. درختچه را در آن کاشتم. با آفتابه ای که بر لوله آن یک تکه اندازه کف دست قوطی سوراخ سوراخ شده وصل شده بود، برداشتم و به درختچه آب دادم. درختچه با من! نه! با من نه! حتی سریع تر از من قد می کشید. هیچ نفهمیدم چه شده بود. کی از من بلندتر قد کشیده و شاخ و برگ گسترده بود. روی یکی از شاخه هایش جای من شد، وقتی که مادر از صدای سازدهنی بتنگ می آمد و مرا از اتاق می رماند با تاختی که چهارنعل ِ یک اسب هم به گردش نمی رسید.
بهترین جای من شده بود آن درخت با شاخه ای که رویش می نشستم و خوش خوشانه سازدهنی می زدم. درختی با برگهای پهن در فاصله ی ایوان خانه تا آن سوی باغ که زاغش را همواره چوب می زدم. انگار که لحظه شماری می کردم تا میوه دهد. پیش پایش، درخت انگور، همان رز بالا بلند پیچاپیچ، که غوره هر ساله ای آبغوره خانوار ما می شد، دلبری می کرد.
چه درختی در چه چشم انداز ِ من! که مست نگاهش در سالهای جوانی با حس شیرینی در من از دیدن بالا بلندیش! همان درختچه ی نازک ِ کنار رودخانه در صبحگاه بازیگوشی که سر از باغ خانه در آورده بود و من! آری من! کاشته بودمش! که از من فرازتر با شاخه ای که ساز زدنهای مرا در لم دادن پس از گریز از تشر مادر ِ بتنگ آمده از سر و صدای ناهنجار ساز زدنهای ناشیانه ام؛ قسمت می کرد. مسافر بغل دستی ام بلند می شود. با کنجکاوی نگاهم می کند. کیف بدست ایستاده در کنار من که بلند شو! از چه نشسته ای که آخر خط است.
حس عجیبی است. برای درخت من دلم تنگ است. دلتنگی ای با یک غم خواستنی در من جان می گیرد. بی تابم می کند. هوای خاک و مادر و باغ. هوای گریز از اینهمه که رفته و می رود، انگار که سر ایستادنش نیست! اخر خط اش کجاست!؟
کودکانه دلم لج می کند. وسوسه ای محال، ناگاه چنان عمیق سرکشانه جان مرا جیغ می کشد که وا می مانم در آن! من درختم را می خواهم.
عجیب نیست. نه!؟ آه! فکری چون نت نانوشته ای در نوای هماهنگ حس یک دنیا دلتنگی، از اوج فریادواره ای زیر و هوار کش، هو می کند: هی! تو کجایی!؟ چه خوش خوشانه ات هست! چه می گویی! وای! مانده هنوز خانه ای!؟ باغی!؟ درختی!؟
چه بر سر درخت ِ من آمده است!؟ کسی خبر دارد!؟

تمام

Sunday, May 17, 2009

سه تاسیانه، گیل آوایی

1

نشست وُ
خیز وُ
تردید

حاشایی بلند
رسوا

وسوسه ای بی تاب
تاب می دهد
بی قرار
وقت است سرکشی!


2
دری به قفل
سه دیوار وپنجره ای تا یک گستره رهایی
آه
این خیال سمج!


3

دستی وُ
خشمی و ُ
ماشه ای

جنگلی آتش
این پا آن پا می کند

Thursday, May 14, 2009

شبانه2

شبانه
گیل آوایی
نیمه شب، بامداد سه شنبه 6 مه 2009

مهربانی ِ بی رمقیست
این روزها

روزگار ِ جارزدنهای بی گذر
هیچ دهانی آواز نمی دهد

درد مشترک
بار ِ بی باری ِ یک حرف است
ربط ِ بی ربطی ِ هرکه هرکه باد

لب
بیهوده می ساید تهی سبو

جام ِ بی نوش بادا
تلختر از تنهایی
زورنوش می شود

آه
اگر می بود
شعله کشان ِ بی غش ِ یک همصدایی

یاد
تنها یار ِ همراه ِ بی کسیست این روزها
می دانی؟

بازگشت

Tuesday, May 12, 2009

یک دیدار، داستان کوتاه - گیل آوایی


یک دیداربا یادی از تابستان خونبار 67 و یارانی که پر کشیدندگیل آوایی
همه شب نالم چون نی(1)
كه غمی دارم
دل و جان بردی اما
نشدی يارم
با ما بودی ،بی ما رفتی
چون بوی گل به كجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی


گرداگرد اتاق نشسته ایم. پدر، غزلی از حافظ را تمام کرده است. سمت راست او مادر با خوشرویی به همگان نگاه می کند تا چیزی کم و کسری نداشته باشند. در باز می شود. صدای نجواگونه اش از راهرو بگوش می رسد. در لحظه ی چشم بر هم نهادنی، به جمع ما می پیوندد.
کنارم می نشیند. یک دریا مهربانی از او در دل من است. هر وقت که دلم می گیرد، هم اوست که به دادم می رسد. یادم هست که وقتی اول بار دیدمش، کوله ای با یک بند بر پشتش، سه گوش آویزان بود. دستانش رها با قدمهایی که یک دنیا تردید به هرگامش می شمرد، پیش می آمد.
نگاهم به نگاه او گره خورده بود. جا خورده بودم. حرکتی از من ساخته نبود. برای چند لحظه که نمی دانم ثانیه ای یا دمی یا هر چه که بخواهم اندازه اش دهم، فاصله ی زمانی ای بود، که در آن لحظه بی نهایت ِ دست پاچگی شاید بهترین شناسه بوده باشد!، وا مانده بودم. وامانده بودم ازیک دریا دلهره در نگاهش.
با خود کنجکاوانه تکرار می کردم:
- چی شده !؟ از کدوم جهنمی جان بدر برده!؟ چی به سرش اومده !؟ کدوم بی پناهی ای گرفتار شده که اینجوری مثه یه ویرانه کوهی آوارشده راه میره!؟ کجا میره!؟ چی می خواد!؟ شاید چیزی نمی خواد بلکه خواسته که بیاد! اما کی!؟ چرا!؟ اونام این وقت ِ روز!؟
لبانش خشک شده بود. پریشان ِموهایش از زلف گریز زده از روسری اش، پیدابود که با چه شتابزدگی ای بیرون زده بود.
دیدنش از من هیزمی ساخته بود که آن همه دلهره و تردیدش به آتش ام کشیده بود. هر لحظه به دامنه ی شعله های این آتش افزوده می شد. گر می گرفتم. آرام آرام از خودم دور می شدم. آتشی در من زبانه می زد که سوختن " من ِ " تا چند لحظه پیش را آغازیده بود. من می سوختم از آن همه که او با خود می کشید.
آفتاب در گشاده دستی بامدادی اش، آسمان بی ابر را چنان پیراسته بود که هر چیز و هرکس را به تازه شدن و بال گشودنی شاد برای یک روز زندگی می کشاند اما این لحظه در این نقطه از جهان که هیچ چیزش با هیچ جای این روزگار همخوانی ندارد، ماجرای دیگری جاری بود. نقطه ای که روشنایی، به ناله ی بنده واری خوش می نشیند و لبخند، واکنش رم کرده ایست که هر آدمی پروای پرداختن به آن را دیرگاهیست باخته است.
همه ی راه ها، بیراهه هاییست که انگار آب در لانه شان سرریز کرده باشند، مورچگانی در آمد و شد ِ بی انگاره به روز وُ بامداد وُ آفتاب، و صد البته دمار آنچنان درآمده که جنگل در تنازع بقاء آن رشک می برد، از اینهمه که در میانشان رخ می داد، می گذشتند.
یک خانه، یک شهر، یک سرزمین در دلهره شدنهای ناگزیری تن داده بود. و من ِ شاید بی تاب تر از همه، درون خویش را پرسوزتر از هرچه سوزناک می یافتم، در بیم و دلهره و تردید آن که دیدمش، از خود دورمی شدم. دور شدنی که از یاد بردن ِ از چه و برای چه وُ که، در این بامداد آفتابی پی جستاری بیرون زده بودم.
نزدیک تر شده بود. در نگاهش اندوه و خشم آمیخته به دلهره و تردید حس می شد. هر چه بیشتر پیش می آمد، بیش از پیش مرا بخود می کشید. از دلشوره ای سمج بجان آمده بودم. انگار که به تماشای چشم اندازی دلنشین بوده باشم و ناگاه آتشی همه ی آن را به دود سیاهی بنشاند، جا خورده بودم.
به خود نهیب می زدم. به هر احتمالی که مرا از آن حال و هوا به در آورد، فکر می کردم. همه توان خویش را بکار می بردم تا شاید بتوانم از آنهمه که می دیدم، رهایی یابم اما هیچ چیز دست من نبود. اختیار باخته به آتش کشیده می شدم. می سوختم. درد ناخودآگاهی در دل خویش حس می کردم.
آرام آرام آخرین قدمهایش را برداشته بود وبه کنار من رسیده بود. پهلو به پهلوی من ایستاد. آهی کشید و آخی گفت. نگاهش کردم. دلم می خواست با همه جان خویش آرام اش کنم. دلم می خواست هر چه که باشد تا هر چه باداباد از آن همه اندوه و تردید و دلهره بکاهم.
یادم هست همانطور که نگاهش می کردم و دنبال حرفی و کلمه ای و موضوعی که سر صحبت را با او باز کنم، پرسید:
- کسی مونده یا همه شون پر کشیدن!؟
نگاهش کردم. نگاهی که به ذره ای امید که همه مانده باشند و یک دریا هراس که کسی نمانده باشد! تا بخواهم بگویم که کسی خبر ندارد چه شده است، گفت:
- به همه کمیته ها سر زدم. هیچکدومشون نه اسمی از اش هست نه ساک و لباسش که کشته باشندش.
هنوز چیزی نگفته بودم که ادامه داد:
- زندگیشون به یه " نه " و " آره " بسته اس! هیشکی خبر نداره چی شده. همینجوری دارن می کشن.....
نگاهش می کنم. لحظه ای از آن دیدن اول بار خلاصی ندارم. با جنگل ِ افشانش که با آن همه داغ زندگی هوار می کند، ادامه می دهد:

چون كاروان رود فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ،خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسير عشقم چنان كه دانی
رهائی از غم نمی توانم، تو چاره ای كن كه ميتوانی

نگاهش به نگاه من گره می خورد. چهره اش به هزار زبان می گوید ما هستیم! هنوز هستیم! هست ما زندگی را در این خراب آواز می دهد و بودن ما کابوس این قاتلان است. بودن ِ ما خواب از چشم زندگی کُشان اسلامی می زداید.
به برق نگاهش با هزار شوق هم آواز می شوم:

ای شادی جان سرو روان
كز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما
سوی كجا رفتي؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چو ن بوی گل به كجا رفتی؟

تمام



(1) برگرفته از شعر رهی معیری، آواز استاد بنان در برنامه گلها بنام کاروان

Wednesday, May 06, 2009

نازبانو، داستان، گیل آوایی

نازبانو
گیل آوایی
اردیبهشت 1388

تا آن لحظه چیزی عوض نشده بود. هیچ اتفاقی نیافتاده بود. کوچه در گرگ ومیش بامدادی، نم خاک باران خورده را تاعمق جان آدمی می نشاند. برگهای یاس هنوز آن انبوهی ِهرساله اش را داشت. گلهای رنگارنگ آن همانطور سکرآور ناز می فروخت. عطر همیشه آشنای آش شله قلمکار خبر از سحرخیزی حسن آقا داشت که همیشه اول نفری بود که می شد در گذر لم داده در سکوت و خواب شبانه، دید.
وقتی که مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرفه ی مش باقر از پشت پرچین خانه ی بی در و پیکرش بگوش می آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون می زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند که نازبانو صدایش درآمد:
- باز چه شده که مثل مور و ملخ ریختند سر خانه کاشانه ی مردم!
و بی آنکه به مش باقر توجه کند، مثل یک شیر ماده از اتاق پر دود و سیاه شده اش بیرون آمد. روی پاگرد گلی خانه داد زد:
- کاس آقا بلند شو باز امدند سراغ پسرت. پاشو تا دیر نشده!
صدای نازبانو که با اعتراض پی در پی اش، یورش ماموران معذور را به رگبار بسته بود، باز شدن در خانه همسایه را یکی پس از دیگری بدنبال داشت. در فاصله چشم بر هم زدنی، کوچه پر از زن و مرد با لباس خواب و آشفته شد.
از لای شاخه درختی که بالای آن خیز برداشته بودم و به حالت بارفیکس به پنجره اتاق سیما سرک کشیده بودم، چهره در هم و نگرانش را از پشت پنجره دیدم. به درخانه ما زل زده بود. هرچه سعی کردم که توجه اش را به خود جلب کنم تا بداند که من کجا هستم، نشد.
در ِ خانه با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود، باز شد. چهار نفر به داخل خانه خزیدند. با ورودشان خود را به بالای درخت کشیدم.
همه چیز تمام شده بود. شناسایی شده بودم. اما از کجا!؟ کسی از ما لوء نرفته بود. ردی از من نداشتند! چه شده بود!؟ چرا آمده بودند!؟ چطور شناسایی ام کرده بودند!؟
نفسم بند آمده بود. همه حواسم به این بود که صدایی از درخت و شاخه ای که روی آن پنهان شده بودم؛ بلند نشود. حتی در کشیدن نفسهایم هم انگار که بخواهم زیر آبی رفته باشم، خود را مهار می کردم. همچنانکه حواسم به چهار نفر بود، آنسوی دیوار خانه همسایه مان را می پاییدم. به دلم زد که از روی شاخه درخت که تا آنسوی دیوار همسایه قد کشیده بود، به خانه همسایه بروم. از انجا براحتی می توانستم در بروم. کسی نمی توانست گیرم بیاورد. مثل گلوله ای که از لوله ی تفنگ در برود، غیبم می زد. چندین امکان و طرح از پیش مرور کرده بودم. همه چیز برای این لحظه در ذهنم آماده بود.
هزار فکر و احتمال به سرم زده بود. با خود می گفتم: نه! امکان ندارد که شناسایی شده باشم. حتما اشتباهی شده! شاید مرا با کس دیگری عوضی گرفته اند. شاید تشابه اسم و قیافه سبب شده است. اما نشانی خانه چه!؟ نشانی خانه و اسم و هزار ربط و رابطه و رد شناخته شده پدر و مادرم در محل، براحتی می توانست هر اشتباهی را منتفی کند! نه! شناسایی شده ام! درست آمده اند! باید فرار کنم. تا دیرنشده، در بروم که چنگال خونینشان به من نرسد.
مردم لحظه به لحظه مانند قطره های بارانی که در باریکه ای جمع شده و جویباره ای مانند، راه افتاده باشد، به در خانه ما آمده بودند. مش باقر آفتابه به دست در میانشان دیدنی بود. با صدای مطمئن و قامتی کشیده، جلوتر از همه وارد خانه شد. پشت سرش دیگر مردان همسایه نیز آمدند. زهرا باجی لنگه کفشش را در آورده بود و منتظر بهانه ای که حواله ی چهارنفر کند.
ناز بانو خود را با داد و فریاد به مش باقر رساند. چنان دادی به سر چهار نفر کشید که همه ی مردم جا خوردند. یکی از چهار نفر جلو آمد. تا یقه مش باقر را بگیرد، ناز بانو آفتابه از دست مش باقر قاپیدو چنان بر سر آن مامور مغذور کوبید که کلاهش به چند متر دور تر از او پرت شد. همه غافلگیر شده بودند.
مش باقر و شیر علی دست ناز بانو را گرفتند. او را به پشت سرخودشان کشیدند. زهرا باجی شیردلانه کنار مش باقر ایستاد.
دل به دلم نبود. باید کاری می کردم. اما چه کاری؟ فرار!؟ یا رفتن میان اینهمه که در حیاط خانه مان جمع شده بودند. ناز بانو، مش باقر، زهرا باجی چنان در مقابل چهار نفر ایستاده بودند که امکان نداشت می توانستند مرا با خودشان ببرند.
ولی شک و تردید مرا بروی همان شاخه میخکوب کرده بود. با خود می گفتم: شاید چهار نفرشان وارد خانه شده اند و بقیه دور تر از خانه، ابتدای کوچه باریک و درازمان کمین کرده اند! نه! بهتر است فرار کنم!
تصمیم خودرا گرفتم. فرار بهترین کار بود. وقتی در می رفتم، چه فرق داشت که چه می کنند! غیر از من کس دیگری در خانه نبود که دنبالش باشند. چیزی هم نداشتیم که واداردشان زهر بیشتری بریزند. پدر و مادر پیرم را هم همه اهل محل می شناختند و دوستشان داشتند. پس تنها چیزی که اینهمه سر و صدا و بگیر و ببند در خانمان راه انداخته بود، من بودم. من!
یک لحظه احساس کردم که چقدر مهم شده ام! تمام اهل محل به خانمان آمده بودند. نازبانو انگار که داشت پاداش همه کمکهایم را می داد. چقدر هم نازدانه اش بودم. همین دیروز زنبیل خریدش را برایش تا خانه آورده بودم. و احساس می کردم با چه لذت ِ کرشمه واری قدم بر می دارد.
پیش از نوروز تمام دیوار خانه ی کاهگلی اش را آب و آهک زدم. تکان می خورد نازم می داد. مش باقر بیشتر از نازبانو خاطرم را می خواست. سالهای مدرسه یادم هست که همیشه می گفت همینکه حواست به درس و مشقت هست برایم کافیست! که دوستت داشته باشم و عزیزم باشی! یکبار نشده بود که مرا ببینید و نپرسد که نمره چند گرفته ام. کمتر از بیست هم رضایت نمی داد. تازه خوش داشت ورقه امتحانی ام را ببیند و همیشه هم با هر بار دیدن می گفت: من سواد قرآنی دارم! بعدش هم می خندید که این سواد قرآنی حتی بدرد خواندن قرآن هم نمی خورد! و همین خنده و خوشرویی اش چنان به دلم می نشست که با گرفتن یک آب نبات احساس می کردم جایزه نوبل را به من داده اند.
با دیدن مردم که اینگونه در مقابل ماموران ِ معذور سینه سپر کرده بودند، داشتم پر می کشیدم. باید کاری می کردم.
گیر افتادنم همه چیز را خراب می کرد. چطور می توانستم آن ایستادگی دلچسب نازبانو را خراب کنم. یا لنگه کفش آماده ی زهراباجی را هدر دهم!؟
مش باقر امان نمی داد. هرچهارنفرشان را به رگبار اعتراض و ناسزا بسته بود. حیاط خانمان پر شده بود. مادرم چادر به کمر پیچیده از پاگرد ِگلی ِایوان ِخانه مان پایین آمد. با چهره خشم آلود و فریاد اعتراض هر چه باداباد به طرف چهار نفر یورش برد.
با این وضع یک ارتش هم نمی توانست مرا از چنگشان بگیرد. به خود نهیب می زدم: نه! برای چه فرار کنم!؟ اصلا هم فرار نمی کنم. می مانم همینجا! روی همین شاخه! آخرین لحظه که یقین دانستم که دنبال من آمده اند، چنان آتشی به پا می کنم که هر چهارنفرشان بسوزند! نه! فرار بی فرار!
چشمم به سیما افتاد. روسری بدورگردنش انداخته تا کنار مش باقر و نازبانو جلو کشیده بود.
به دور و برم نگاه کردم. دنبال چیزی می گشتم تا وقتی به چهارنفر حمله می کنم، به سرشان بکوبم. ناگهان مش باقر با فریاد یقه یکی از ماموران معذور را گرفت و گفت: دنبال کی هستید!؟ دنبال چی می گردید!؟
مامور دست در جیبش کردو کاغذی را درآمورد. به مش باقر گفت: ببین این دستور جلب دارا گلسرایی است. بعد نور چراغ قوه را به روی کاغذ گرفت و شروع به خواندن کرد اما مش باقر گفت اینجا که ما کسی با این اسم نداریم. چه آدرسی را نوشته اند!؟ مامور ادامه داد: دباغیان، کوچه شربتعلی پیرایی
ناگهان خنده بلند نازبانو همه را به تعجب وا داشت. بلند بلند داد زد: آخه شما که حتی راهتان را بلد نیستید! چرا امان مردم را می برید!؟ چرا بجان جوانان ما می افتید!؟ بروید از اینجا بیرون! اینجا که دباغیان نیست!
چهار نفر خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. مش باقر با دستی که آفتابه داشت به ماموران اشاره کرد بیرون بروند. نازبانو گل از گل اش باز شد. مادرم نفس راحتی کشید. یادم نمی آید سیما را آنقدر خوشحال دیده باشم.
ناز بانو کنار مادرم، مادرم کنار نازبانو! خوب شد فرار نکردم!

تمام

توجه:
- هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است!

Tuesday, May 05, 2009

باران

مئ آیی
می روی
گاه و
بی گاه!
چون نسیم می وزی

آواز حضور تو
می پیچد
در سکوت جنگلی ام
آنگاه
که باخش خش خیال
می رقصی!
اما
ابری نیست در پی
و بارانی هم
تنها
چشمان من است
که از بئ تابی
می باراند!

بی حاصل

سكوت تو
فرياد در گلو نهفتهء من
و دريچه ائ
كه خيال مئ گشايدش هرازگاهئ
آيا
مانده هنوز
از شوقِ من و تو
چونان پلئ
در فاصلهء دو انتظار!؟

سكوت تو
فرياد در گلونهفتهء من
چه بئ حاصل
حيرتمان را
در برهوت اين سالها
قسمت مئ كنيم!؟

آوريل2004

Monday, May 04, 2009

داستان کوتاه: فِنت کردن غربتی، گیل آوایی

فِنت* کردن غربتی
گیل آوایی
اردیبهشت 1388 ماه مه 2009

- چی شده؟ چی بلایی سرت اومده که اینجور داره ازت میره!
- فونت کردم
- چی !؟
- فونت کردم
- چیز دیگه ای گیرت نیومد! فونت چرا!؟
- من که دست خودم نبود. یهو فونت کردم.
- منظورت چی یه فونت کردی!؟
- ای بابا فونت دیگه!
- کجا کردیش؟
- کنار دریا
- کسی نبود؟
- چرا
- چه جوری روت شده جلو همه فونتو بکنی
- اصلا نفهمیدم
- مگه میشه
- آره! یهو فونت کردم دراز دراز رو ماسه ها دیگه هیچی حالیم نشد
- چیکار کردی که حالیت نشد! دراز دراز افتادن حالیت شد بعد کردنشو نفهمیدی! واقعا که
- تو هم گرفتی منو ها
- نه! گرفتن چیه! جلوی اون همه مردم دراز میشی رو ماسه ها بعد میخوای حالیت بشه! خوب نمی کردی
- بهت می گم دست خودم نبودا
- خودتو کنترل کن! مگه میشه همینجور روز روشن سوار یارو بشی
- تو چی می گی؟
- همینی که تو می گی !
- من چی می گم؟
- تو می گی رو ماسه ها دراز دراز فونتو کردی.
- درسته.
- خوب!
- تو میدونی فونت چی یه!
- چی یا کی!؟
- بابا فونت کردم. نفسم یهو قطع شد. غش کردم افتادم
- اها!! منظورت فِنت کردی
- چه فرق می کنه فنت یا فونت
- دیوونه فونت که خط تایپ تو کامپیونره!!! چطوری کردیش! فِنت! نه فونت!
- همون دیگه
- خوب چرا از اول نمی گی غش کردی، نفست گرفت! سرت گیج رفت افتادی! از حال رفتی.... اینهمه کلمه تو فارسی هست مجبوری طوطی وار همینجور از واژه های غیر فارسی استفاده کنی
- عادت دیگه! تو هم این وسط گیر می دی به چه چیزایی ها!
- خوب حالا بگو چی شد؟
- اصلا نفهمیدم چی شد. ناگهان دراز شدم رو ماسه ها وُ دور سرم سیاهی رفت. تو اون بی حالی وُ بی رمقی دست رو سینه ام گذاشتم. دیدم هنوزضربان قلبم به راهه! ریغ رحمتو نکشیدم بالا. نفسهامو بکندی حس می کردم. صدای کودکانه ای به گوشم اومد که می گفت:
- oh mama mama kijk!
- مامان مامان نگاه کن!
دیگه چیزی یادم نیست که از اون ببعد چی شد.
- خوب شد مردم بودند اونجا وگرنه حروم شده بودی تا حالا
- وقتی چشامو باز کردم، چشمم افتاد به چهره هایی که هیچکدومشون آشنا نبودن. آسمون تا حالا یادم نمیاد اونجور آبی و صاف شده باشه! لامصب نمیدونم چرا اونجوری برق می زد. تابش آفتاب از میون موهای طلایی زنایی که بالای سرم خم شده بودن، خیال ورم داشت که نکنه مرده ام! اون دونیا هستم.
- مگه اون دنیا چش آبی هم هست!؟
- باور کن جدی می گم. یه لحظه فکر کردم مردم رفتم اون دنیا! اخه اینقدر تو گوشمون کردن که اون دنیا چی تیکه هایی هست و چه ها می کنن! چی خبرایی هست که دیگه آدم ناخودآگاه یه حس الکی داره که نکنه خبرایی هست!
- خوب بعدش!
- بعدش که چشامو چندین بار با دست مالوندم وُ به چهره هایی که مقابل چشمام دایره زده بودن، نگاه کردم. دیدم راس راسی یه دنیای دیگه ام! تابش آفتاب و گذر نور از لای موهای طلایی این چهره ها برق عجیبی داشت. وا رفتم. پرسیدم:
- من کجا هستم
کسی چیزی نگفت:
- من مرده ام یا زنده؟
باز کسی چیزی نگفت. دوباره با صدای مطمئن تری گفتم:
- خوب یکی، چیزی بگه! من مرده ام ؟ بهشت اومدم!؟
باز هم چیزی نگفتند. همونطور زل زده به من نگاه می کردن. یهو یکیشون دستی بطرفم دراز کرد که یه بطری اب داشت. با دیدن تصویر روی بطری آب خشکم زد؟ در دل گفتم:
- خدای من! اینجا کجاست؟ نکنه من در بهشت کافرا افتاده ام!؟
- واقعا که بهشت مسلمونا همه شون ریشو پشم وُ....
- باور کن شوخی نمی کنم. تو خنده ات میگیره ولی من اون لحظه واقعا فکر کردم که مردم! تو همون حال شک و تردید مردن و زنده بودن پوزخندی بخودم زدم وُ گفتم:
- من که مسلمون نبودم تا تو بهشتی باشم که اون همه تو گوشم خونده ان!
چنان خنده ای کردم که گل ازهزار گل چهره ها باز شد.در میان خنده و پچ پچ چهره های بالای سرم یکی گفت:
- gaat het?
- حالت خوبه!؟
با شنیدن هو خات ات! فهمیدم که نه اون دنیا هستم و نه بهشتش! به خودم اومدم، پرسیدم:
- waar ben ik?
- کجا هستم؟
مو طلایی ای که با ناز و مهربونی دلچسبی حرف میزد، گفت:
- je ben op strand! In een lekker weer!
- تو کنار دریا هستی! تو یه هوای خوب
داشتم بلند می شدم که گفت:
- eerst je moet een dropje water drinken dan kun je op staan! Niet zo hast jonge!
- اول یه چیکه آب بخور بعد بلندشو! نه اینجور با عجله پسر!
- داستان تعریف نکن برام! بگو خلاصه فونتو کردی یا نه!
- بس کن جونه مادرت! حال ندارم!
- بعد چی شد آخرش!؟
- چی می خواستی بشه!
- ا...........اون همه سرت ریختند! هیچکاری نکردی!
- برو تو هم! تو ایران به لال زن نمیدن! تو اروپا به بی پولا!


تمام
* Faint =ضعف، کم نور، غش، ضعف کردن، غش کردن
.

Saturday, May 02, 2009

یک حرف - گیل آوایی

بارها پیش آمده که هیچ واژه ای نتوانسته ام بیابم که حال و روز و احساسم را در برخورد با حادثه یا پدیده یا اتفاقی بیان کنم. اما خون گریه کرده ام. یکی از این حوادث فاجعه آمیز اعدام دلارا دارابی، همشهری من است که در قوانین ضد بشری شرع مقدس اسلام ناب محمدی قربانی نظام قضایی حکومت آدمکشان اسلامی شده است. بر سر آن نیستم که از اتهام یا گناهکار یا بیگناهی دلارا بگویم. اما وقتی که دنیای امروز بسوی از میان برداشتن مجازات اعدام و زدودن فرهنگ خشونت و نفرت از جامعه انسانی پیش می رود، چرا باید در سرزمین ما اینهمه جنایت و خشونت و نفرت چنان نهادینه شود که حکومتی با این بی پروایی و خون آشامی بخواهد یا بتواند در میان هفتاد میلیون انسان براحتی آب خوردنی دست به جنایتهای هولناک بزند. هنوز دل ما از داغ امید میر صیافی که بجرم نوشتن در وبلاگ خود دستگیر و در زندان به قتل رسید، خونین است، که حکم اعدام دلارا دارابی را اجرا می کنند . چرا در حکومت اسلامی پس از سه دهه جنایت هنوز هم به ساده ترین نماد انسانی به شکلی هولناک تاخته می شود!؟ چرا بعد از سه دهه خون آشامی هنوز هیچ روزنه ای نیست که دست جنایتکاران از سر مردم کوتاه شود. اینهمه خشونت و نفرت و قتل و شکنجه و اعدام و سرکوب، اینگونه که آدمکشان اسلامی سوار بر قطار بی ترمز جهالت و خرافه و قتل بی کله می تازند، آیا غافلند از روزی که آتش این خشونت دامن همه شان را خواهد گرفت؟ واقعیت این است که دلارا دارابی نه اولین و نه آخرین قربانی قوانین ضد بشری حکومت آدمکشان اسلامی خواهد بود اما خون پرپر شدگان دیارمان دامنگیر است. روزی دامن همه را خواهد گرفت. چه آنانی که با تکیه بر احکام آدمکشانه اسلام ناب محمدی به جان یک ملت افتاده اند و چه آنانی که اتش بیاران معرکه ی این جنایتکارانند
سه دهه است که دزد و قاتل و شکنجه گر با وقاحت و بی پروایی بنام رئیس و وکیل و رهبر و سپاه و بسیج، در بیدادگاههای حکومت آدمکشان اسلامی ، جنایت می کنند. نام خدا و آیه های قرآن با شکنجه و شلاق و مرگ در آمیخته است. با بی پروایی جنایتکارانه ای به زنان و دختران بی پناه در بیدادگاههای اسلامی تجاوز می کنند و می کشند و به سادگی آب خوردنی دروغ می گویند . از رهبر این حکومت جنایتکار که ولایت فقیه را یدک می کشد تا دون پایه ترین فرد این حکومت نحس دزد و قاتل و فریبکارند
دلاراهای سرزمین من قربانیان خشونت و فرهنگ بربریت حکومت آدمکشان اسلامی اند. که قوانین ضد بشری را مبنای قضاوت در بیدادگاههایشان قرار داده اند
براستی تا کی و کجا باید شاهد اینهمه جنایتها و نارواییها و قتل ها و شکنجه ها باشیم!؟