Wednesday, May 06, 2009

نازبانو، داستان، گیل آوایی

نازبانو
گیل آوایی
اردیبهشت 1388

تا آن لحظه چیزی عوض نشده بود. هیچ اتفاقی نیافتاده بود. کوچه در گرگ ومیش بامدادی، نم خاک باران خورده را تاعمق جان آدمی می نشاند. برگهای یاس هنوز آن انبوهی ِهرساله اش را داشت. گلهای رنگارنگ آن همانطور سکرآور ناز می فروخت. عطر همیشه آشنای آش شله قلمکار خبر از سحرخیزی حسن آقا داشت که همیشه اول نفری بود که می شد در گذر لم داده در سکوت و خواب شبانه، دید.
وقتی که مثل عجل معلق به خانه مان ریختند، سرفه ی مش باقر از پشت پرچین خانه ی بی در و پیکرش بگوش می آمد. نازبانو جلوتر از او تنور را گیرانده بود. آتش از درزهای کاهگل دیوارهایش بیرون می زد. هنوز به درخانه ما نرسیده بودند که نازبانو صدایش درآمد:
- باز چه شده که مثل مور و ملخ ریختند سر خانه کاشانه ی مردم!
و بی آنکه به مش باقر توجه کند، مثل یک شیر ماده از اتاق پر دود و سیاه شده اش بیرون آمد. روی پاگرد گلی خانه داد زد:
- کاس آقا بلند شو باز امدند سراغ پسرت. پاشو تا دیر نشده!
صدای نازبانو که با اعتراض پی در پی اش، یورش ماموران معذور را به رگبار بسته بود، باز شدن در خانه همسایه را یکی پس از دیگری بدنبال داشت. در فاصله چشم بر هم زدنی، کوچه پر از زن و مرد با لباس خواب و آشفته شد.
از لای شاخه درختی که بالای آن خیز برداشته بودم و به حالت بارفیکس به پنجره اتاق سیما سرک کشیده بودم، چهره در هم و نگرانش را از پشت پنجره دیدم. به درخانه ما زل زده بود. هرچه سعی کردم که توجه اش را به خود جلب کنم تا بداند که من کجا هستم، نشد.
در ِ خانه با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود، باز شد. چهار نفر به داخل خانه خزیدند. با ورودشان خود را به بالای درخت کشیدم.
همه چیز تمام شده بود. شناسایی شده بودم. اما از کجا!؟ کسی از ما لوء نرفته بود. ردی از من نداشتند! چه شده بود!؟ چرا آمده بودند!؟ چطور شناسایی ام کرده بودند!؟
نفسم بند آمده بود. همه حواسم به این بود که صدایی از درخت و شاخه ای که روی آن پنهان شده بودم؛ بلند نشود. حتی در کشیدن نفسهایم هم انگار که بخواهم زیر آبی رفته باشم، خود را مهار می کردم. همچنانکه حواسم به چهار نفر بود، آنسوی دیوار خانه همسایه مان را می پاییدم. به دلم زد که از روی شاخه درخت که تا آنسوی دیوار همسایه قد کشیده بود، به خانه همسایه بروم. از انجا براحتی می توانستم در بروم. کسی نمی توانست گیرم بیاورد. مثل گلوله ای که از لوله ی تفنگ در برود، غیبم می زد. چندین امکان و طرح از پیش مرور کرده بودم. همه چیز برای این لحظه در ذهنم آماده بود.
هزار فکر و احتمال به سرم زده بود. با خود می گفتم: نه! امکان ندارد که شناسایی شده باشم. حتما اشتباهی شده! شاید مرا با کس دیگری عوضی گرفته اند. شاید تشابه اسم و قیافه سبب شده است. اما نشانی خانه چه!؟ نشانی خانه و اسم و هزار ربط و رابطه و رد شناخته شده پدر و مادرم در محل، براحتی می توانست هر اشتباهی را منتفی کند! نه! شناسایی شده ام! درست آمده اند! باید فرار کنم. تا دیرنشده، در بروم که چنگال خونینشان به من نرسد.
مردم لحظه به لحظه مانند قطره های بارانی که در باریکه ای جمع شده و جویباره ای مانند، راه افتاده باشد، به در خانه ما آمده بودند. مش باقر آفتابه به دست در میانشان دیدنی بود. با صدای مطمئن و قامتی کشیده، جلوتر از همه وارد خانه شد. پشت سرش دیگر مردان همسایه نیز آمدند. زهرا باجی لنگه کفشش را در آورده بود و منتظر بهانه ای که حواله ی چهارنفر کند.
ناز بانو خود را با داد و فریاد به مش باقر رساند. چنان دادی به سر چهار نفر کشید که همه ی مردم جا خوردند. یکی از چهار نفر جلو آمد. تا یقه مش باقر را بگیرد، ناز بانو آفتابه از دست مش باقر قاپیدو چنان بر سر آن مامور مغذور کوبید که کلاهش به چند متر دور تر از او پرت شد. همه غافلگیر شده بودند.
مش باقر و شیر علی دست ناز بانو را گرفتند. او را به پشت سرخودشان کشیدند. زهرا باجی شیردلانه کنار مش باقر ایستاد.
دل به دلم نبود. باید کاری می کردم. اما چه کاری؟ فرار!؟ یا رفتن میان اینهمه که در حیاط خانه مان جمع شده بودند. ناز بانو، مش باقر، زهرا باجی چنان در مقابل چهار نفر ایستاده بودند که امکان نداشت می توانستند مرا با خودشان ببرند.
ولی شک و تردید مرا بروی همان شاخه میخکوب کرده بود. با خود می گفتم: شاید چهار نفرشان وارد خانه شده اند و بقیه دور تر از خانه، ابتدای کوچه باریک و درازمان کمین کرده اند! نه! بهتر است فرار کنم!
تصمیم خودرا گرفتم. فرار بهترین کار بود. وقتی در می رفتم، چه فرق داشت که چه می کنند! غیر از من کس دیگری در خانه نبود که دنبالش باشند. چیزی هم نداشتیم که واداردشان زهر بیشتری بریزند. پدر و مادر پیرم را هم همه اهل محل می شناختند و دوستشان داشتند. پس تنها چیزی که اینهمه سر و صدا و بگیر و ببند در خانمان راه انداخته بود، من بودم. من!
یک لحظه احساس کردم که چقدر مهم شده ام! تمام اهل محل به خانمان آمده بودند. نازبانو انگار که داشت پاداش همه کمکهایم را می داد. چقدر هم نازدانه اش بودم. همین دیروز زنبیل خریدش را برایش تا خانه آورده بودم. و احساس می کردم با چه لذت ِ کرشمه واری قدم بر می دارد.
پیش از نوروز تمام دیوار خانه ی کاهگلی اش را آب و آهک زدم. تکان می خورد نازم می داد. مش باقر بیشتر از نازبانو خاطرم را می خواست. سالهای مدرسه یادم هست که همیشه می گفت همینکه حواست به درس و مشقت هست برایم کافیست! که دوستت داشته باشم و عزیزم باشی! یکبار نشده بود که مرا ببینید و نپرسد که نمره چند گرفته ام. کمتر از بیست هم رضایت نمی داد. تازه خوش داشت ورقه امتحانی ام را ببیند و همیشه هم با هر بار دیدن می گفت: من سواد قرآنی دارم! بعدش هم می خندید که این سواد قرآنی حتی بدرد خواندن قرآن هم نمی خورد! و همین خنده و خوشرویی اش چنان به دلم می نشست که با گرفتن یک آب نبات احساس می کردم جایزه نوبل را به من داده اند.
با دیدن مردم که اینگونه در مقابل ماموران ِ معذور سینه سپر کرده بودند، داشتم پر می کشیدم. باید کاری می کردم.
گیر افتادنم همه چیز را خراب می کرد. چطور می توانستم آن ایستادگی دلچسب نازبانو را خراب کنم. یا لنگه کفش آماده ی زهراباجی را هدر دهم!؟
مش باقر امان نمی داد. هرچهارنفرشان را به رگبار اعتراض و ناسزا بسته بود. حیاط خانمان پر شده بود. مادرم چادر به کمر پیچیده از پاگرد ِگلی ِایوان ِخانه مان پایین آمد. با چهره خشم آلود و فریاد اعتراض هر چه باداباد به طرف چهار نفر یورش برد.
با این وضع یک ارتش هم نمی توانست مرا از چنگشان بگیرد. به خود نهیب می زدم: نه! برای چه فرار کنم!؟ اصلا هم فرار نمی کنم. می مانم همینجا! روی همین شاخه! آخرین لحظه که یقین دانستم که دنبال من آمده اند، چنان آتشی به پا می کنم که هر چهارنفرشان بسوزند! نه! فرار بی فرار!
چشمم به سیما افتاد. روسری بدورگردنش انداخته تا کنار مش باقر و نازبانو جلو کشیده بود.
به دور و برم نگاه کردم. دنبال چیزی می گشتم تا وقتی به چهارنفر حمله می کنم، به سرشان بکوبم. ناگهان مش باقر با فریاد یقه یکی از ماموران معذور را گرفت و گفت: دنبال کی هستید!؟ دنبال چی می گردید!؟
مامور دست در جیبش کردو کاغذی را درآمورد. به مش باقر گفت: ببین این دستور جلب دارا گلسرایی است. بعد نور چراغ قوه را به روی کاغذ گرفت و شروع به خواندن کرد اما مش باقر گفت اینجا که ما کسی با این اسم نداریم. چه آدرسی را نوشته اند!؟ مامور ادامه داد: دباغیان، کوچه شربتعلی پیرایی
ناگهان خنده بلند نازبانو همه را به تعجب وا داشت. بلند بلند داد زد: آخه شما که حتی راهتان را بلد نیستید! چرا امان مردم را می برید!؟ چرا بجان جوانان ما می افتید!؟ بروید از اینجا بیرون! اینجا که دباغیان نیست!
چهار نفر خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. مش باقر با دستی که آفتابه داشت به ماموران اشاره کرد بیرون بروند. نازبانو گل از گل اش باز شد. مادرم نفس راحتی کشید. یادم نمی آید سیما را آنقدر خوشحال دیده باشم.
ناز بانو کنار مادرم، مادرم کنار نازبانو! خوب شد فرار نکردم!

تمام

توجه:
- هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است!

No comments: