Tuesday, May 12, 2009

یک دیدار، داستان کوتاه - گیل آوایی


یک دیداربا یادی از تابستان خونبار 67 و یارانی که پر کشیدندگیل آوایی
همه شب نالم چون نی(1)
كه غمی دارم
دل و جان بردی اما
نشدی يارم
با ما بودی ،بی ما رفتی
چون بوی گل به كجا رفتی؟
تنها ماندم، تنها رفتی


گرداگرد اتاق نشسته ایم. پدر، غزلی از حافظ را تمام کرده است. سمت راست او مادر با خوشرویی به همگان نگاه می کند تا چیزی کم و کسری نداشته باشند. در باز می شود. صدای نجواگونه اش از راهرو بگوش می رسد. در لحظه ی چشم بر هم نهادنی، به جمع ما می پیوندد.
کنارم می نشیند. یک دریا مهربانی از او در دل من است. هر وقت که دلم می گیرد، هم اوست که به دادم می رسد. یادم هست که وقتی اول بار دیدمش، کوله ای با یک بند بر پشتش، سه گوش آویزان بود. دستانش رها با قدمهایی که یک دنیا تردید به هرگامش می شمرد، پیش می آمد.
نگاهم به نگاه او گره خورده بود. جا خورده بودم. حرکتی از من ساخته نبود. برای چند لحظه که نمی دانم ثانیه ای یا دمی یا هر چه که بخواهم اندازه اش دهم، فاصله ی زمانی ای بود، که در آن لحظه بی نهایت ِ دست پاچگی شاید بهترین شناسه بوده باشد!، وا مانده بودم. وامانده بودم ازیک دریا دلهره در نگاهش.
با خود کنجکاوانه تکرار می کردم:
- چی شده !؟ از کدوم جهنمی جان بدر برده!؟ چی به سرش اومده !؟ کدوم بی پناهی ای گرفتار شده که اینجوری مثه یه ویرانه کوهی آوارشده راه میره!؟ کجا میره!؟ چی می خواد!؟ شاید چیزی نمی خواد بلکه خواسته که بیاد! اما کی!؟ چرا!؟ اونام این وقت ِ روز!؟
لبانش خشک شده بود. پریشان ِموهایش از زلف گریز زده از روسری اش، پیدابود که با چه شتابزدگی ای بیرون زده بود.
دیدنش از من هیزمی ساخته بود که آن همه دلهره و تردیدش به آتش ام کشیده بود. هر لحظه به دامنه ی شعله های این آتش افزوده می شد. گر می گرفتم. آرام آرام از خودم دور می شدم. آتشی در من زبانه می زد که سوختن " من ِ " تا چند لحظه پیش را آغازیده بود. من می سوختم از آن همه که او با خود می کشید.
آفتاب در گشاده دستی بامدادی اش، آسمان بی ابر را چنان پیراسته بود که هر چیز و هرکس را به تازه شدن و بال گشودنی شاد برای یک روز زندگی می کشاند اما این لحظه در این نقطه از جهان که هیچ چیزش با هیچ جای این روزگار همخوانی ندارد، ماجرای دیگری جاری بود. نقطه ای که روشنایی، به ناله ی بنده واری خوش می نشیند و لبخند، واکنش رم کرده ایست که هر آدمی پروای پرداختن به آن را دیرگاهیست باخته است.
همه ی راه ها، بیراهه هاییست که انگار آب در لانه شان سرریز کرده باشند، مورچگانی در آمد و شد ِ بی انگاره به روز وُ بامداد وُ آفتاب، و صد البته دمار آنچنان درآمده که جنگل در تنازع بقاء آن رشک می برد، از اینهمه که در میانشان رخ می داد، می گذشتند.
یک خانه، یک شهر، یک سرزمین در دلهره شدنهای ناگزیری تن داده بود. و من ِ شاید بی تاب تر از همه، درون خویش را پرسوزتر از هرچه سوزناک می یافتم، در بیم و دلهره و تردید آن که دیدمش، از خود دورمی شدم. دور شدنی که از یاد بردن ِ از چه و برای چه وُ که، در این بامداد آفتابی پی جستاری بیرون زده بودم.
نزدیک تر شده بود. در نگاهش اندوه و خشم آمیخته به دلهره و تردید حس می شد. هر چه بیشتر پیش می آمد، بیش از پیش مرا بخود می کشید. از دلشوره ای سمج بجان آمده بودم. انگار که به تماشای چشم اندازی دلنشین بوده باشم و ناگاه آتشی همه ی آن را به دود سیاهی بنشاند، جا خورده بودم.
به خود نهیب می زدم. به هر احتمالی که مرا از آن حال و هوا به در آورد، فکر می کردم. همه توان خویش را بکار می بردم تا شاید بتوانم از آنهمه که می دیدم، رهایی یابم اما هیچ چیز دست من نبود. اختیار باخته به آتش کشیده می شدم. می سوختم. درد ناخودآگاهی در دل خویش حس می کردم.
آرام آرام آخرین قدمهایش را برداشته بود وبه کنار من رسیده بود. پهلو به پهلوی من ایستاد. آهی کشید و آخی گفت. نگاهش کردم. دلم می خواست با همه جان خویش آرام اش کنم. دلم می خواست هر چه که باشد تا هر چه باداباد از آن همه اندوه و تردید و دلهره بکاهم.
یادم هست همانطور که نگاهش می کردم و دنبال حرفی و کلمه ای و موضوعی که سر صحبت را با او باز کنم، پرسید:
- کسی مونده یا همه شون پر کشیدن!؟
نگاهش کردم. نگاهی که به ذره ای امید که همه مانده باشند و یک دریا هراس که کسی نمانده باشد! تا بخواهم بگویم که کسی خبر ندارد چه شده است، گفت:
- به همه کمیته ها سر زدم. هیچکدومشون نه اسمی از اش هست نه ساک و لباسش که کشته باشندش.
هنوز چیزی نگفته بودم که ادامه داد:
- زندگیشون به یه " نه " و " آره " بسته اس! هیشکی خبر نداره چی شده. همینجوری دارن می کشن.....
نگاهش می کنم. لحظه ای از آن دیدن اول بار خلاصی ندارم. با جنگل ِ افشانش که با آن همه داغ زندگی هوار می کند، ادامه می دهد:

چون كاروان رود فغانم از زمين بر آسمان رود
دور از يارم ،خون می بارم
فتادم از پا به ناتوانی
اسير عشقم چنان كه دانی
رهائی از غم نمی توانم، تو چاره ای كن كه ميتوانی

نگاهش به نگاه من گره می خورد. چهره اش به هزار زبان می گوید ما هستیم! هنوز هستیم! هست ما زندگی را در این خراب آواز می دهد و بودن ما کابوس این قاتلان است. بودن ِ ما خواب از چشم زندگی کُشان اسلامی می زداید.
به برق نگاهش با هزار شوق هم آواز می شوم:

ای شادی جان سرو روان
كز بر ما رفتی
از محفل ما چون دل ما
سوی كجا رفتي؟
تنها ماندم ، تنها رفتی
چو ن بوی گل به كجا رفتی؟

تمام



(1) برگرفته از شعر رهی معیری، آواز استاد بنان در برنامه گلها بنام کاروان

No comments: