Monday, July 06, 2009

من و باشو، غریبه ی کوچک در بروکسل


من و باشو غریبه کوچک در بروکسل
گیل آوایی
خاطره ای از گردهم آیی ایرانیان در بروکسل
4 جولای 2009
راه درازی را پشت سر گذاشته بودیم. پنج نفر بودیم. هر کدام به نوعی چنگ در آشفتگی خیال خود داشتیم که این روزها، ناسازگارتر از هر وقت رم کرده بود. یا شاید آشفتگی ای نبود و من اینجور حس می کردم مصداق ِ: "هر که نقش خویشتن بیند در آب!" و من براستی آشفته بودم.
یک روز، دو روز هم نبود، دو هفته بود که پریشانی غریبی را گرفتار آمده بودم. دلم به هزار راه می رفت. گاه مثل فیلمهای کارتنی همه ی خوش خیالی هایم را عینیت می دادم و چنان به واقعیت محض حس شان می کردم که دلم غنج می زد از آنهمه در یک جا و یک آن فراهم آمدن و گاه چنان در نازایی دردآور ِ این اوضاع و احوال دلم می گرفت که انگار یک کوه آشفتگی را درمن آوار کرده باشند.
گفتن هم نداشت. از دور دستی بر آتش داشتن، کاری بود که همه با نگاه منتظر تر هر زمانی، حوادث را می پاییدیم که چه می شود و چه خواهد شد.
نمی دانم چرا در آشکاری بی انکار واقعیت ِ شرایطی که در آن بودند وبودیم، و می دانستیم که با وجود کسانی که خود از عوامل سیه روزی سی سال کابوس ما و سرزمینمان بوده و هستند، راه بجایی بردن جز یک خوش خیالی ساده لوحانه نیست اما باز حضور شورانگیز مردم، آدمی را به توهم و خوش خیالی وا میداشت که آنطور نباید، ماجراها را ببینیم و دنبال کنیم. شاید گاهی آن طور که آدم دوست دارد، بعضی از پدیده ها و رویدادها را می بیند نه آن جوری که به واقع هستند!
با وجودیکه نگران دیر رسیدن بودیم و یک نفس هم آمده بودیم اما نیم ساعتی به شروع مراسم مانده بود. از دور جنب و جوش داخل میدان حس می شد. میدانی که قرار بود همه در آن جمع شوند.
ماشین را بی هیچ درد سری پارک کردیم. راه افتادیم. هنوز به درستی راه نیفتاده بودیم که جوانی پرچم به دست، با حالتی خاص گفت:
- درود به شرفتان که آمدید!
در دل گفتم:
- نکند، کسی نیامده باشد!
هوای شرجی لحظه به لحظه تف ِ آزار دهنده ای را به جان آدمی می نشاند. نه بادی می وزید، نه نسیمی. ساختمانهای شیشه ای بلند، دورا دور میدان، مانند آینه ای تش آفتاب را دو چندان به داخل میدان می تاباندند.
ماشینهای پلیس با نیروهای ویژه در گوشه کنار میدان دیده میشدند. دُور میدان، آمد و شد ماشینها و آدمها، عادی بودن شرایط بیرون از میدان را نشان می داد اما داخل میدان ماجرای دیگری جریان داشت.
یک سوی میدان جایگاهی درست کرده بودند که تمامی پوشش آن را رنگ سفید تشکیل می داد. وگفتند که سفید را به این خاطر انتخاب کرده بودند که نشان از دوستی و صلح باشد. مقابل جایگاه هم یک پرچم بلند قرار داده شده بود. کسانی دیگر، نوار پارچه ای درازی را گرفته بودند که رنگ سبز آن نماد همبستگی ِ خاصی را می نمایاند. در گوشه و کنار داخل ِ میدان، هر گرایش و گروهی را می شد دید. سابقه نداشت در یکجا بی هیچ مشکل یا جدلی، چنین گرایشهای متفاوت کنار هم و با هم باشند.
دیدن پلاکاردها با شعار و گفتمانهای خاص جالب بود. از سرخ ِ سرخ تا سفید ِ سفید دیده می شد. برخوردها هم جذاب بود. گروه گروه با خوشرویی دلنشینی حال و احول می کردند و میانشان گپی بود و رد و بدل کردن اخبار که هرکسی شنیده و خوانده ها و دیده هایش را می گفت.
مراسم را با خواندن بیانیه ای آغاز کرده بودند. صدای مجری مراسم از بلندگوهای نصب شده گاه چنان پخش می شد که بسختی می شد فهیمد چه می گوید.
وسط جمعیت ایستاده بودم. به دور و بر خود نگاه می کردم. گاه آشنایی را که مدتها بود ندیده بودم، می یافتمش و خوش خوشانه لبخند و چاق سلامتی از دور رد و بدل می کردیم و اشاره تاکیدواری که در فرصت بین برنامه با همدیگر حتما گپی بزنیم.
ناگاه چشمم به جوانی افتاد که عینک دودی به چشم وبا ساکی کوله مانند بر شانه اش، ایستاده بود. با خود گفتم:
- چه جالب! یک افریقایی برای همبستگی با ایرانیان به این مراسم آمده است!
احساس خوشی به من دست داد. چه همبستگی انسانی ای. چه برخورد دلنشینی از سوی مردم جهان با ما می شود! صدای سخنران که به فرانسه صحبت می کرد، لحظه ای حواسم را به جایگاه مراسم جلب کرد اما به هرجایی که نگاه می کردم، حواسم ناخواسته به افریقایی ای بود که میان جمعیت ایستاده بود.
با خود گفتم:
- باید سخت باشد برایش که زبان کسی را نمی داند اما میانشان ایستاده است. بهتر است که سر صحبت را با او باز کنم.
خود را کمی بطرفش که فاصله ای کوتاه با من داشت، کشیدم. با خود فکر کردم شاید بتوانم به زبان انگلیسی کمی با او صحبت کنم تا احساس تنهایی نکند.
به آرامی پرسیدم:
- شما انگلیسی می دانید؟
در کمال تعجبم، گفت:
- من فارسی می دانم!
در یک لحظه که به اندازه نیاید، به ذهنم خطور کرد که حتما بخاطر علاقه به زبان فارسی به این مراسم آمده است تا با ایرانیان آشنا شود. با خوشرویی گفتم:
- چه خوب! برایم جالب است که فارسی می دانید
لبخند مهربانی بر لبانش نشاند که خیلی بدلم نشست. در فکر پرسیدن سوالی بودم و پیش کشیدن موضوعی که به صحبت با او ادامه دهم اما گفت:
- شما هم فارسی خوب حرف می زنید!
گفتم:
- فارسی زبان دوم من است.
با همان نگاه مهربانش پرسید:
- شما از کجای ایران هستید!
در دل گفتم:
- چقدر باید در مورد ایران مطالعه کرده باشد که حتی می خواهد بداند که از کدام قسمت ایران هستم، اما هنوز پاسخی نداده بودم که پرسید:
- چرا زبان دوم!؟
گفتم:
- زبان مادری ام گیلکیست. من از شمال ایران هستم.
گفت:
- خیلی ها به این چیزها با تعصب نگاه می کنند. من از یکی که استاد دانشگاه هم بوده، شنیده ام. او معتقد بود که زبان اگر کتابت نداشته باشد زبان نیست
گفتم:
- فکر می کنم زبان یک شیوه ارتباطی است که ممکن است به اشکال مختلف باشد اما اگر منظور شما از این اشاره لهجه ها و بخشهای منشعب از یک زبان است، موضوع فرق می کند. اگر ریشه واژه ها و لغات و ساخت جملات متفاوت از زبانی باشد که آن را منشعب یا وابسته به آن زبان می دانید، اشتباه است.
با نگاه پرسانی به من خیره شد. حس کردم که باید توضیح دهم. به همین دلیل ادامه دادم:
- من اصلا با حس شووینیستی به این مقوله نگاه نمی کنیم. بگذار مثالی بزنم شاید منظورم روشنتر شود. اگر زبان را درختی بدانیم و ساختار و قانونمندی زبان را تنه درخت، لهجه ها، گویشها و منشعبات دیگر آن را می توان شاخه های آن درخت شمرد که ریشه ی اصلی شان به خود ِ درخت بر می گردد اما وقتی به مثلا زبان کردی، ترکی، گیلکی نگاه می کنیم، ساختار زبانی از نظر جمله سازی ، ریشه واژه و لغات از زبان فارسی جداست به نشانه های زیادی مثلا در گیلکی بر می خوریم که از زبان پهلوی سرچشمه می گیرند و...
ناگاه حس کردم همه نگاه ها به طرف من است. مثل آدمی که بی آنکه به سمتی نگاه کند اما حس می کند که از آن سمت زاغ او را چوب می زنند، حس کردم که نگاهم می کنند. تعجب کردم که این موضوع چقدر بایدبرای آدمها مطرح باشد! اما وقتی رو به سمت نگاه ها آ کردم، دیدم، ای دل غافل چنان نگاهم می کنند که اگر ادامه دهم هرچه سنگ و لنگ کفش نثارم خواهد شد.
دریافتم که هیچ صدایی از جایی نیست بلکه من هستم که بی محل گفتنم گرفته است! با حالت ِ چهره ها و گردش نگاه ها، فهمیدم که به احترام جانباختگان روزهای اخیر سکوت اعلام کرده اند و باید سکوت کنم. نمیدانم چرا بجای آن نگاههای بسیار خشماگین، کسی تذکری به من نداد!
برای اولین بار برخلاف عادت همیشگی گیلکی ام! که بسیار دشواراست آهسته سخن بگویم! مانند ایتالیایی ها که دستشان را ببندند، از گفتن وا می مانند! من ِ گیلک هم با آهسته گفتن، قادر به سخن گفتن نیستم! با هر جان کندنی بود، نجوا کنان گفتم:
- یک لحظه سکوت کنیم! بعد ادامه می دهیم!
دستها را به نشانه پیروزی ( دو انگشت باز مثل عدد هفت فارسی ) بلند کردیم. همه ی میدان در سکوتی سنگین فرو رفت. نمی دانم چند دقیقه سکوت اعلام کرده بودند.تمام حواسم به این بود که یک وقت دسته گل دیگر آب ندهم که آن نگاههای خشمگین بسویم سرازیر شوند! لحظه ای نگذشت که با صدای نوایی، سکوت پایان یافت و بخش دیگر برنامه آغاز شد. و من ادامه حرفهایم را گرفتم اما پیش از هرچیز پرسیدم:
- شما فارسی را چگونه به این خوبی یاد گرفتید که براحتی می فهمید چه می گویم!
با آرامش و صدای مهربانش گفت:
- من ایرانی هستم!
خشکم زد! یک لحظه انگار همه چیز به هم ریخت. قاطی کردم. قاطی کردی که دنبا سرم خراب شده باشد. به معنی واقعی کلمه گیج و منگ نگاهش می کردم! وای! من چقدر باید دور شده باشم که هم وطنم را نشناسم! دیگر به زبان و گیلکی و از آن داد سخن دادن هیچ شور و شوقی در من نمانده بود. عرق سردی بر تمامی جانم نشست. احساس شرمی که آب شوم به زمین فرو روم، در من بود. چنان شرمی که خود را هیچ نبخشم! مگر می شود هموطنم را نشانسم!؟
بی اختیار دستانم را به دور گردنش حلقه زدم. بوسیدمش. چنان طلب بخششی که بیاد ندارم تا کنون حس آن را در خود داشته بوده باشم!
او آرامشم می داد. می گفت که :
- این برخورد تازگی ندارد. خیلی ها اشتباه کرده اند. تا کنون خیلی پیش آمده که مرا افریقایی بدانند.
نگاهش می کردم و هیچ نمی گفتم. نگاه کردنی که اصلا مهم نبود برایم که خیلی برای او پیش آمده یا نه! من! چرا باید اینقدر از خودم دور شده باشم.
در آتش ِحس عجیبی می سوختم. با صدای آرام و گرفته ای که نشان از سرزنش درونی ام داشت، گفتم:
- حتما جنوبی باید باشید
با همان مهربانی گفت:
- بوشهری ام
با سکوت و نگاهی که هنوز از او می خواستم که مرا ببخشد، به حرفهایش گوش می کردم. ناگاه چشمم به مجید، دوستم، افتاد که در چند قدمی من ایستاده بود. چنان خوش بحالم شد که می خواستم بال در آورم. صدایش کردم:
- مجید بگذار همشهری ات را معرفی کنم.
مجید با خوشرویی همیشگی جلو آمد. یا شاید بهتر باشد بگویم که بدادم رسید. خواستم معرفی کنم اما اسم هم وطنم را نمی دانستم. مجید دست دراز کرد و با همان خوشرویی پرسید:
- بچه کجایی ولک!
صحبتشان گل کرد. و همین گرمی برخوردشان و گپ زدنی همشهریانه، مجالی داد تا نفسی بکشم و به خود آیم. لحظه ای نگذشت که به مجید گفتم:
- می دانی چه اشتباهی پیش آمد!
نگاه پرسانه ای به من کرد و من هم ماجرا را تعریف کردم! و اینکه چه به موقع بدادم رسیده است اما مجید به همشهری اش گفت:
- آخه تو مگه فیلم باشو غریبه ی کوچک را ندیدی!
چنان با آب وُ تاب وَ با لهجه دلنشین جنوبی می گفتند و می خندیدند که مانده بودم از این همه شور و حال!
تا سر در بیاورم که چه شده است و بخواهم چیزی بگویم، مجید در ادمه همشهری بازی اش، به هم وطنم گفت:
- شانس آوردی این رشتی ترا با صابون نشست که سفید بشی!

تمام

منظور از " باشو، غریبه کوچک " فیلمی است به همین نام با شناسه ی زیر:

باشو غریبه کوچک فیلمی است به کارگردانی و نویسندگی بهرام بیضایی در سال ۱۳۶۵.
این فیلم رنگی است و مدت آن ۱۲۰ دقیقه می‌باشد.
بازیگران: سوسن تسلیمی، پرویز پورحسینی، اکبر دودکار، عدنان غفراویان، فرخ لقا هوشمند، رضا هوشمند، محمد فرخواه، معزز بنی دخت، عزیزاله سلمان

No comments: