Monday, December 07, 2020

ادای احترام به همینگوی / جولیان بارنز - ترجمه فارسی: گیل آوایی

 ادای احترام به همینگوی / جولیان بارنز 

ترجمه فارسی: گیل آوایی

I نویسنده در روستا

آنها، بی تشریفات و خودمانی، دورِ یک میزِ از چوب کاج و بدون رومیزی، در آشپزخانه  نشستند. پشت سر او  یک کمدِ کِشویی قرار داشت و روبرویش پنجره ای بود که او می توانست از  آن گله ای از گوسفندان را ببیند و چمنزاری را که انتهای آن در انبوه ابرهای نزدیک به زمین، محو می شد. تمام پنج روزی که در اینجا بود، باران باریده بود. او مطمئن نبود که از این نوع زندگی که در کتابچۀ راهنما، دمکراتیک و نشاط آور تعریف شده بود، خوشش می آمد و برای او بوده باشد. البته دانشجویانش بودند که می بایست آشپزی می کردند، ظرف می شستند و محل را تمیز می کردند و مرتب نگه می داشتند اما از آنجایی که نیمی از آنها بزرگتر از خودِ او بودند، ناپسند و خودخواهی می نمود اگر با آنها همراهی نمی کرد. از این رو  بشقابها را جمع می کرد، نان برشته می کرد و حتی قول داده بود که در شبِ پایانی، برایشان کباب بره درست کند. پس از شام، بارانی شان را می پوشیدند و حدود یک مایل پایین می رفتند و به یک میکده می رسیدند. هر شب، بنظر می رسید که او به مشروب بیشتری نیاز دارد تا بتواند خود را  سرِ پا نگه دارد.

او از دانشجویانش بخاطر پشتکار و خوشبینی شان، خوشش می آمد و از آنها خواسته بود که او را با اسم کوچکش صدا کنند. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند بجز بیل[1]، که به دلیل سابقۀ خدمتکار بودنش، ترجیح می داد او را رئیس یا ارباب بنامد. برخی از آنها، از ادبیات بیشتر از آنچه می فهمیدند، لذت می بردند و یک داستان را شرح زندگی با نوعی سرزنش تصور می کردند.

" فقط دارم میگم که نمی فهمم او چرا این کار را کرد"

" خوب. آدمها گاهی کاری که می کنند اغلب نمی فهمند."

" ولی ما، بعنوان خواننده، باید بدانیم، حتی اگر خودِ شخصیت داستان نداند"

" ضرورتاً اینطور نیست"

" موافقم. منظورم اینه که ما دیگه باور نمی کنیم  چیزایی که....... به اون چی میگن رئیس؟"

" راویِ همه چیزدان. بیل"

" آره. همون"

" تمام چیزی که می خوام بگم اینه که فرق هست بین باور نکردنِ یک راویِ همه چیز دان و عدمِ

درک چیزی که شخصیتِ داستان در سر داره."

" گفتم که آدمها اغلب نمی فهمند چرا کاری را  انجام می دهند"

" ولی. ببین، ویکی[2]، تو داری در باره زنی با دو بچۀ کوچک می نویسی و چیزی که همه اش کامل بنظر میاد، شوهری که ناگهان پیداش می شه و او خودش رو می کشه."

" خوب؟"

" پس شاید- شاید- بحثِ معقول بودن و باورشدنی مطرح باشه"

او هیجانی را که داشت شدت می گرفت، حس می کرد اما ترجیح داد آن را قطع نکند و در عوض به بحث آنها در مورد "همه چیزدانی" بیاندیشد. سر به کار خودش باشد. یا بجای آن به مورد خودش و آنجی[3] بپردازد.آنها به هفت سال با هم بودند. انجی در تلاشهای هر روزِ او برای نویسنده شدن، سهیم بود. او اولین رمانش را نوشته بود و انجی شاهد انتشار و برخورد خوب با آن بود.- این رمان حتی جایزه هم بُرده بود- چیزی که انجی بر سر آن با او به هم زد. او می فهمید که زنها مردان را بخاطر شکست و ناموفق بودنشان ترک می کردند اما انجی او را بخاطر موفق بودنش ترک کرد؟ چه انگیزه ای در این کار بود؟ همه چیزدانی چه شده بود؟

نتیجه این است که سعی نکن زندگی ات را در یک داستان بگذاری. اثرگذار نیست.

" می خوای بگی که داستان من باورکردنی نیست؟"

" نه دقیقاً بلکه فقط..."

" باور نمی کنی که چنان زنی هم وجود داره؟"

" خوب....."

" چون که...، بگذار به تو بگم، وجود دارند. هستند"

در این هنگام که لرزشی در صدای ویکی حس می شد، ادامه داد:

" چنان زنی که فکر نمی کنی واقعاً وجود داره و باورکردنی نیست، مادرِ منه. می تونم بگم که او در زندگی واقعیِ من برام کاملاً باورکردنی بود. البته وقتی زنده بود"

سکوتی طولانی برقرار شد. هر کدام به او چشم دوخته بودند. انتظار داشتند که او به این موضوع بپردازد. کاری که می کرد البته نه اینکه قضاوت کند بلکه داستانی برایشان بگوید. این برنامه ای بود که او برای اولین صبح در نظر گرفته بود- نشستِ جمعی ای که او هر نشست را به منزله یک داستان، یک خاطره، یک جوکِ طولانی، حتی یک خواب می دانست. هیچ وقت هم توضیح نداد که برای چه چنین کاری می کند اما هر دخالتی چنان در نظر گرفته شده بود که آنها را وا می داشت بپرسند:" این نشست یک داستان است؟ اگر نیست، چگونه می توانیم آن را بصورت یک داستان در آوریم؟ چه چیزی را باید نادیده بگیریم و چه چیزی را نگه داریم، چه چیزی را گسترشش دهیم؟

برای همین، در باره سفر به یونان گفت. سفری که شاید چندین سال پیش، اواخر دهۀ شصت، انجام می گرفت. اولین بار در کشور بیگانه ای بود که زبان آن را اصلاً نمی توانست بفهمد. دوستان، خانه ای را در ناکسوس[4] به مدت دو هفته اجاره کرده بودند. تابستان گرمی بود و شش ساعت ماندنش در اسکلۀ بندر پیرِئس[5] بدنش را سوزانده بود طوری که مجبورش کرد دو روزِ اول تعطیلاتش را در داخل خانه بماند. چند خارجیِ دیگر هم در جزیره بودند از جمله اینکه گروه کوچکی از انگلیس باید بوده باشند>>> ادامه



[1] Bill

[2] Vicky

[3] Angie

[4] Naxos

[5] Piraeus

No comments: