Monday, December 07, 2020

غارِ بادی / هاروکی موراکامی - ترجمه فارسی:گیل آوایی

غارِ بادی   / هاروکی موراکامی

ترجمه فارسی:گیل آوایی

وقتی هیجده سالم بود خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. او آن وقت دوازده سال داشت، در نخستین سال دبیرستانش بود. خواهرم با یک مشکل مادرزادیِ قلب، زاده شده بود اما از آخرین جراحیِ او در سال آخر دبستان، دیگر هیچ نشانه ای از بیماری نشان نداده بود و خانواده ما دوباره مطمئن شده بودند و به امیدی دل بسته بودند که او بدون مشکلی به زندگی اش ادامه می داد. اما در ماه  مه همان سال، ضربان قلبش دوباره غیرعادی شد. ضربان قلبش چنان غیر عادی شده بود که وقتی دراز می کشید بخوابد شبهای زیادی بدون خواب سر می کرد. او تحت آزمایشات بیمارستان دانشگاه قرار گرفت ولی گذشته از نتایج آزمایشات، پزشکان نمی توانستند در شرایط جسمی او، روی تغییر مشخصی انگشت بگذارند. موضوع اساسی ظاهراً این شده بود که مشکلش با عمل جراحی حل شده بود و آنها دستپاچه شده بودند.

پزشکش می گفت:

" پرهیز از تمرینهای فرساینده وُ دشوار وَ دنبال کردن کارهای روزمره، شدت بیماری را کم می کند"

این تمامِ چیزی بود که پزشکش می توانست بگوید.

اما بی نظمی ضربان قلبش ادامه داشت و منظم نمی شد. چنانکه من، وقتی کنار میز نزدیک او می نشستم، اغلب به سینه اش نگاه می کردم و قلب درون سینه اش را تجسم می کردم. پستانهایش به طرز قابل توجهی داشتند بزرگ می شدند. با این حال در آن سینه، قلب خواهرم از کار می افتاد. و حتی یک متخصص هم نمیتوانست علت از کارافتادن قلبش را تعیین کند. این حقیقتِ تنها،  مغزم را بطور مدام متلاطم می کرد. من دوران جوانی و بلوغم را در تلاطم و  اضطراب گذراندم. ترس از این که در هر لحظه ممکن بود خواهر کوچکم را از دست بدهم.

از وقتیکه خواهرم چنان لاغر و ضعیف شده بود، پدر و مادرم به من گفتند مراقب او باشم. در حالیکه ما در یک

دبستان بودیم، من همیشه چشمم به او بود و مراقبش بودم. اگر چیزی لازم بود، من حاضر بودم زندگیم را به خطر بیاندازم و از او و قلب نحیفش حفاظت کنم. اما فرصت این کار هیچ وقت پیش نیامد.

یک روز از مدرسه به خانه داشت می آمد که از حال رفت و افتاد. درحالیکه از پله های ایستگاه سیبو شینجوکو[1] بالا می آمد، از هوش رفت و با آمبولانس به نزدیک ترین درمانگاه برده شد. وقتی شنیدم، با شتاب خودم را به بیمارستان رساندم اما زمانیکه به آنجا رسیدم قلبش از کار افتاده بود. تا آن هنگام همۀ اینها در یک چشم برهم زدن روی داده بود. صبح آن روز با هم صبحانه خوردیم و در جلوی درِ خانه به هم خدانگهدار گفتیم، من به دبیرستان رفتم  و او به دبستان. دفعه بعد که دیدمش، نفس نمی کشید. چشمان بزرگش برای همیشه بسته شد، دهانش کمی باز مانده بود طوری که می خواست چیزی بگوید.

و پس از آن او را در تابوت دیدم. او در لباس مورد علاقه اش، مخمل سیاه بود با کمی آرایش و موهایش  به دقت شانه شده بود. کفش چرمی سیاه و سفید پایش و صورت به بالا در تابوت کوچک دراز کشیده بود. لباسش یک یقۀ توری سفید داشت چنان سفید که غیرطبیعی بنظر می رسید.

دراز کشیده در تابوت، طوری بنظر می آمد که آرام به خواب رفته باشد. تکان کوچکی می دادی بیدار می شد. این جور بنظر می رسید. اما این یک توّهُم بود. هرچقدر که دلت می خواست، تکانش می دادی، او هرگز دوباره بیدار نمی شد.

من نمی خواستم پیکر کوچک و نازک خواهرم در حعبۀ تنگ تابوت جمع شده می ماند. حس می کردم که بدن او در فضایی به مراتب بزرگتر و باز، مثلاً در میان یک چمنزار، می آرمید. ما بی حرف در حالیکه از میان چمنزار سبز وُ شاداب می گذشتیم، به دیدارش می رفتیم. و صدای باد که از میان علفها می گذشت، شنیده می شد و پرندگان و حشرات دُور و برِ او بلند می شدند. عطر کالِ گلهای وحشی تمام هوا را پر می کرد، گرده های گل پخش می شدند. وقتی شب می شد، آسمان بالای سرش از ستارگان نقره ای بی شماری پر بود. صبح، نورخورشید تازه  همچون جواهری بر برگهای علفها می درخشید. ولی در واقعیت، او در تابوتِ مضحکی پیچیده  و برده می شد. تنها تزیین دُورِ تابوت او گلهای سفید شومی بودند که بریده شده در گلدانها چسبانده شده بودند. اتاق باریک، چراغهای روشن فلورسنس داشت و از رنگ افتاده بود. از بلندگوی کوچکی که بر سقف  نصب شده بود، صدای مصنوعی موسیقیِ اُرگ، کشیده و به زور شنیده می شد. نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که بدن او را می سوزاندند. وقتی درِ تابوت بسته  شد، اتاق را ترک کردم.  هنگامی که خانواده ام طی مراسمی استخوانهای او را ( خاکستر او را م) در گلدانی  می گذاشتند، کمک نکردم. به حیاطِ مرده سوزگاه[2] رفتم  و بی صدا به تنهایی گریستم. در تمام مدت زندگی خیلی کوتاهش، من هرگز به خواهر کوچکم کمک نکردم، فکری که بشدت آزارم می داد.

پس از مرگ خواهرم، خانوادۀ من دگرگون شد. پدرم حتی کم گوتر، مادرم حتی عصبی تر و کم تحملتر شده بود. اساساً من به همان زندگی همیشگی ام ادامه دادم. به باشگاه کوهنوردی مدرسه رفتم که خودم را مشغول نگه دارم و وقتی به این کار مشغول نبودم، شروع به نقاشی رنگ روغن کردم. آموزگار هنرم، راهنماییم کرد تا مربی بهتری برای این کار پیدا کنم و بطور واقعی رشتۀ نقاشی تحصیل کنم. و وقتی سرانجام در کلاسهای هنر شرکت می کردم، علاقه ام جدی تر شد. فکر می کنم سعی می کردم خودم را مشغول کنم تا به خواهر مرده ام فکر نکنم.

برای مدت زیادی مطمئن نیستم چند سال- پدر و مادرم اتاق او را همانطور که بود نگه داشتند. کتابهای درسی و راهنماهای تحصیلی، قلم ها، پاک کنها، و گیره های کاغذ روی میز تحریرش پخش شده، ملافه ها، پتوها و بالشها روی تختخوابش، لباسهای تا شده و شسته شدۀ خوابش، لباسِ فورمِ مدرسۀنوجوانانش در گنجۀ لباسها- همه دست نخورده بودند. تقویم روی دیوار هنوز یادداشتهای لحظه ایِ او  را داشت. آنها در ماهی که او درگذشته بود، مانده بودند طوری که در آن لحظه منجمد شده باشند. یک جور حس می شد که هر لحظه ممکن بود در باز شود و او وارد اتاق بشود. وقتی هیچکسِ دیگر در خانه نبود، گاهی من به اتاق او می رفتم. به آرامی روی رختخواب مرتب شده اش می نشستم و به اطراف خودم خیره می شدم. اما من هرگز چیزی را لمس نکردم. نمی خواستم چیزی بهم بخورد حتی یک چیز کوچک، هر چیزِ ساکت وُ بی حرکتی که باقی گذاشته بود، نشانه هایی از خواهر من بود زمانی که زنده و استفاده می شدند.>>> ادامه



[1] Seibu Shinjuku

[2] Crematorium=کرماتوریوم،  محلی که مرده ها را می سوزانند. برای ترجمه فارسی آن، کلمه فارسی " مرده سوزگاه " بکار برده ام. مثل آتشگاه، کِشتگاه، بازداشتگاه و.... شاید از برج آتش با برداشتی از برج خاموشان( دخمه) زرتشتی، هم بشود استفاده کرد. یا خاکسترسرا، خاکسترگاه، خاکسترکده!!! - م

No comments: