III- استاد در مید-وِست[1]
تنها چشم انداز، کلاسهای درس و دیگر اتاقهای اداری بودند هرچند اگر نزدیکتر به پنجره بودی می توانستی علفهای پژمرده در پایین و آسمان در بالا را می دیدی. از آغاز، او جای خودش را اینکه برصدر سه میز فلزی ای که با پیچ بطور لق شده بهم وصل شده بودند، بنشیند را رد کرده بود. او دانشجویی را که کارش مورد بحث بود بر صدر میز می نشاند و منتقد یا پاسخگو را در پای میز جا می داد. او خودش اگر می نشست، کنارِ میز در جایی که یک سوم از طول میز بود، می نشست. جایی که برای او در نظر گرفته شده بود طوی بود که بگوید من داورِ حقیقت نیستم چون حقیقتِ نهایی در داوریِ ادبیات وجود ندارد. البته، من استاد شما هستم و چندین رمان منتشر کرده ام. کاری که شما با انتشارِ چیزهایی در مجلات کرده اید اما این ضرورتاً مرا بهترین منتقد شما نمی سازد. شاید چنین باشد که مفیدترین ارزیابِ کار شما در میان همکلاسیهایتان یافت می شود.
این یک فروتنیِ متظاهرانه و ساختگی نبود. او دانشجویانش را دوست داشت و همه آنها را هم. و اعتقاد داشت که این احساس دو طرفه بود: او همچنین غافلگیر می شد چطور هر کدام، بی توجه به توانایی، با صدای منفردانۀخودش می نوشت. اما فقط دلسوزیِ انتقادی ادامه می یافت. گانبوی[2] را در نظر بگیر. طوری که خودش در مورد او فکر می کرد. چیزی به هیچ مبدل شد ولی داستانهای ژن- ایکس[3] در بخش خطرناکِ شیکاگو[4] اتفاق افتاد و کسی که وقتی کارِ کس دیگر را خوش نداشت دستش را به حالتی در می آورد که اسلحه ای گرفته و به نویسنده آن شلیک می کرد. و ژِستش هم که روی اسلحه تاکید کرده باشد، بود. نه. او هرگز بهترین خوانندۀ گانبوی نمی شد.
آمدن به این مجتمعِ مید-وِست، ایدۀ خوبی بود. اینکه بخودش زیستن عادی و زندگیِ معمولیِ امریکایی را یادآوری کند. از دور، همیشه وسوسه ای در او بود که آن را کشوری ببیند که در آن اغلب هر کسی دیوانۀ قدرت بود و خود را تسلیم خشونت و سوء استفاده گرِ جنسی[5] می کرد. اینجا، دور از مکانها و سیاستمدارانی که آن اسمِ بد را به آن دادند. زندگی بیشتر مانند زندگیِ هر جای دیگر بود. مردم نگرانِ چیزهای کوچک معمولی بودند. چیزهایی که برایشان بزرگ بود. همانطور که در داستانش بود. و اینجا با او مانند یک مهمان گرامی برخورد می شد- نه یک نفر شکست خورده بلکه یکی که با زندگی خودش، کسی که شاید چیزهایی دیده بود که آنها ندیده بودند. گاهگاهی فاصلۀ مشخصی در درکِ آنها بود: دیروز، روی ایوان داشت غذا می خورد که یکی از همسایه هایش خوشرویانه می پرسید: " خوب پس. آن وقت آنها در اروپا به چه زبانی حرف می زنند؟" اما چنان جزئیاتی برای رُمان امریکاییش مفید می شد.>> ادامه<<<
.....