Tuesday, February 07, 2012

زن ِ لوط، ویسلاوا شیمبورسکا، برگردان فارسی: گیل آوایی


زنِ لوط[1]
ویسلاوا شیمبورسکا
برگردان انگلیسی: استانیسلاو بارانچاک و کلیر کاوانا
برگردان فارسی: گیل آوایی
عکس بالا از اینترنت برگرفته شده و زیر نویس( توضیح درباره زن لوط) را برای آگاهی لازم افزوده ام.

آنها می گویند، من از کنجکاوی به پشت سر نگاه کردم
اما دلایل دیگری می توانستم داشته باشم
برای اندوهباری بخاطر کاسه نقره ای ام به پشت سر نگاه کردم
بی دقتانه، در حالیکه بند کفشم را گره می زدم
پس مجبور نمی بودم که به پشت سر حقانه ی گردنِ شوهرم لوط خیره شوم
از پی محکومیت ناگهانی ای که باید کشته می شدم
او نمی بایست چنان دریغ می داشت
از نافرمانی صبور
دنبال کنندگان را وارسی کند
با سکوت زده شد، به امید اینکه خدا فکرش (حکمش م) را تغییر داده باشد
دو دخترمان پیشتر بربلندای تپه نابود می شدند
پیرانگی را در خود حس کردم. فاصله.
بیهودگی حیرانی از مرگ دروغین
به پشت سر نگاه کردم، بنه ی خویش وا می نهادم
به پشت سر نگاه کردم از ندانستن اینکه پای خویش کجا نهم
مارها عنکبوتها، موشهای دشت، بچه کرکسها
در گذرِ من ظاهر شدند
آنان حالا نه پلید و نه پاک بودند- همه چیز زنده
فقط می خزیدند یا در انبوه سراسیمگی امید داشتند
از ویرانی به پشت سر نگریستم
از شرمساری زیرا ما دزدیده شده بودیم.
برای رفتن به کاشانه میل به گریه داشتن
یا همین که تندبادوقتی گیسوان مرا گشود و تنپوشم را بالا زد
بنظرم آمد که آنان از دیوارهای شهر به من می نگریستند
و از قهقه ی خنده ها می ترکیدند دوباره و دوباره
من از خشم به عقب نگاه کردم
دوست داشتن اینکه آنان را از سرنوشت هولناکشان برهانم
برای همین دلایلی که گفتم به پشت سر نگریستم
ناخواسته به پشت سر نگریستم
تنها صخره زیر پا بود که چرخید و به من اعتراض کرد.
شکستن( تَرَک برداشتنِ) ناگهانی بود که مرا در راهم ایستاند.
موش بزرگ بر روی پاهای عقبی بر کناره لرزید
همان لحظه بود که ما هر دو به پشت سر نگاه کردیم
نه، نه  دویدم
خزیدم، به بالا پرواز کردم
تا تاریکی از آسمان
و با آن ماسه های سوزان و مرگ پرندگان
فرو افتاد
نفس کشیدن نمی توانستم و دور خود پیچیدم و پیچیدم
هر کس که مرا دید می بایست اندیشیده باشد که می رقصم
راحت نیست که چشمانم باز می بودند.
ممکن است که  رو به شهر کرده باشم.

Lot's Wife
Wislawa Szymborska

They say I looked back out of curiosity.
But I could have had other reasons.
I looked back mourning my silver bowl.
Carelessly, while tying my sandal strap.
So I wouldn't have to keep staring at the righteous nape
of my husband Lot's neck.
From the sudden conviction that if I dropped dead
he wouldn't so much as hesitate.
From the disobedience of the meek.
Checking for pursuers.
Struck by the silence, hoping God had changed his mind.
Our two daughters were already vanishing over the hilltop.
I felt age within me. Distance.
The futility of wandering. Torpor.
I looked back setting my bundle down.
I looked back not knowing where to set my foot.
Serpents appeared on my path,
spiders, field mice, baby vultures.
They were neither good nor evil now--every living thing
was simply creeping or hopping along in the mass panic.
I looked back in desolation.
In shame because we had stolen away.
Wanting to cry out, to go home.
Or only when a sudden gust of wind
unbound my hair and lifted up my robe.
It seemed to me that they were watching from the walls of Sodom
and bursting into thunderous laughter again and again.
I looked back in anger.
To savor their terrible fate.
I looked back for all the reasons given above.
I looked back involuntarily.
It was only a rock that turned underfoot, growling at me.


[1] نام زنی در افسانه های دینی ست. در تورات آمده که زن لوط، زن نافرمانی بود و مورد تنبیه خدا قرار گرفت. خدا فرشتگانی برای نابودی مرکز فساد( شهر سدوم) بخاطر گمراهی شان فرستاد اما تصمیم گرفت که لوط و خانواده ی او را نگه دارد. فرشتگان به او دستور دادند که برود و پشت سرش را نگاه نکند. اما زن لوط پشت سرش را نگاه کرد و بلافاصله تبدیل به یک ستون نمک شد.

No comments: