6نوامبر2011
می نویسم
از چه نمی دانم
از کجا بیاغازم را بگو
آنقدر گفتنی مانده که واژه ها
بازی شان گرفته تا نقش زنند
بر همین کاغذ که هنوز
اشکهای مرا می شمارند
این
چندمین کاغذست!؟ نمی دانم
خیسِ خیس
کلام بر نمی تابند کاغذهای به اشک
باید کاری کرد
اما می نویسم
باز هم در می گذرم
تو چطوری، من چطورم!
تکرار دلم را سالهاست می چزاند
شده ام
مثل همین نارنجهای خانه ام
از آه و هوارِ من کز کرده اند کنار پنجره ای که هیچ تازگی ندارد
درختانِ همیشه
یکسان
یک قد
به یک فاصله
فصلها را
یکی یکی تا اینجای غربتِ من آمده اند
باد هم آسمان یک نواخت را تاخت می زند
با همان گامهای تنهایی من
گاهانِ هوار با دریایی که نمی دانم کدام کرانه اش
به دیار می برد مرا
بقالِ محله عربت قسمت می کند با من
به شوقی که یک کلمه فارسی آموخته است
هنوز از پی اینهمه سال عراق را ایران و ایران را عراق اشتباه می کند
وازدگی ی من که مسئله ی او نیست، وا می روم هر بار به هر سوالش
که چون گپی زده باشد با من، می پرسد هر بار
دیوانگیست سالهای رفته برتو
که همیشه ی روزگار هم
کابوسی را انگار گرفتار آمده ای
یادها به همان تازگی می آشوباند ترا
وقتی که به نیمه ی سر به هوایت خیال پر می دهی
آینه هشدار روزگاران رفته است بی تعارف!
چشمها باور نمی کنند
دو گانگی بودنت در یک روند جاری ی تا ریقِ رحمت، فاصله نیست!
و تازگی ی همه آنچه در کوله با خود کشانده ای
تا همان نگاه در آینه
و ناباوری ی کوهواری که بر سر تو خراب می شود
چه می توان کرد
حالا که ویرم گرفته
می خواهم بنویسم
تا کجایش تاب بیاورم
پیاله می داند و زخمه هایی که تنهایی مرا هوار می کنند
اینجا
خبرها را تشنه تر از تو می جویم
آنجا چه می گذرد
می دانی
روز و شب ندارد
زیر پل حافط
شبِ زمستانی خوابم می برد
بی پناهی ی همه ی تاریخ را می گریم
هراسِ یک دنیا در من فریاد می شود
وقتی رفتگر شهر کودک مرا در کارتن پوزخند می زند
هر بامداد کوچه های شهر می گردم
میان زباله از پی لقمه ای
و شلاق می خورم
هر روز
هر شب
زندانها را از تو بیشتر بیاد دارم
تازه تو از زندانهای آشکار ممکن است شاید خبری بشنوی
زندانهای پنهان را بارها گشته ام
گزمه های هار را هر لحظه باز می نگرم
لبخندهای من هنوز طناب دار به هیچ می انگارد
هر روز هر لحظه به هزار خشم می سوزم
زنم در کدام خیابان
خواهرم در کدام ویرانه
دخترم در کدام بیغوله
مادرم در کدام بند
پدرم در کدام گور
حراج می شوند
آه
وطنم تاوان کدام بی پناهی می دهد
ما که همه ی تاریخیم
کجای تاریخ از تباهی گذشت
کاین فاجعه سر پایانش نیست گویی
ما به سرِ فاجعه رسیده ایم باز! از همانجاییکه آخرش می پنداشتیم!
تو می خوانی وُ من
ویرِ نوشتنم گرفته است برایت بنویسم باز
هیچ جای این گذار بی خون نمی گذرد!
خاک سیرایی اش نیست انگار!
کشته پشته فریاد است
خنده های زورکی ات را باور نمی کنم
وقتی به بی چرایی محض
گریز می زنی به "من چه ولش کن"!
چه غربت وارونه ایست وطن
زنجیرها
آوازهای رهایی را بهتر می شناسند
سلولها پُرند از نفسهای تازه
شهر مرده می شمارد
خانه ها، خلوت باخته اند
همه در عریانی محض پنهان می شوند
دوگانگی درد آوریست
روزمرگی ی این روزگارسرکردن
می بینی!؟
نوشتنِ من هم تاختِ بی کله ایست با تو فریاد شمردن
چه می توان کرد!؟
کوله ی من اشکهای همه تاریخ با خود می برد
بگو
تا یک دریا رو کنم!