سه شعر از توماس ترانسترومر
با برگردان فارسی
گیل آوایی
هشت اکتبر2011
ماه آوریل و سکوت
بهار می آرامد متروک
برکه ی تاریک مخملین
بی بازتاب از کنار من می خزد
همه ی آنچه که می درخشند
گلهای زردند
که با سایه ی خود می کشم
چونان ویولنی در جعبه ی سیاهش
تنها چیزی که می خواهم بگویم
سوسوهای نور ِ رسیدن
مانند نقره در یک بنگاه رهنی است
April and Silence
Spring lies deserted.
The velvet-dark ditch
crawls by my side without reflections.
All that shines
are yellow flowers.
I’m carried in my shadow
like a violin in its black case.
The only thing I want to say
gleams out of reach
like the silver
in a pawnshop.
چشم انداز و خورشید
خورشید از پشت خانه بیرون می آید
میانه ی خیابان می ایستد
و در ما نفس می کشد
با باد سرخ اش
اینسبروک[1] ، باید ترا ترک کنم
اما فردا
آفتاب سوزانی خواهد بود
در جنگل نیمه مرده
جاییکه ما باید کار و زندگی کنیم
Landscape with Suns
The sun emerges from behind the house
stands in the middle of the street
and breathes on us
with its red wind.
Innsbruck I must leave you.
But tomorrow
there will be a glowing sun
in the gray, half-dead forest
where we must work and live.
میانه ی زمستان
نور آبی
از لباس من می تابد
میانه ی زمستان
دایره زنگی ِ یخ را به صدا در می آورد
چشمانم را می بندم
دنیای ساکتی است
یک شکاف است
جاییکه مرده ها
از مرزها عبور دادند
Midwinter
A blue light
radiates from my clothing.
Midwinter.
Clattering tambourines of ice.
I close my eyes.
There is a silent world
there is a crack
where the dead
are smuggled across the border.
No comments:
Post a Comment