Friday, January 14, 2011

پارادوکس ِ یک سکوت داد - گیل آوایی

نیمه شب دوشنبه در پناه روشنای شب
دهم ژانویه 2011
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه


1

آوازهای زمستانی را
آنقدر می خوانم
آنقدر می خوانم
که روزگار
فصلی دگر بزاید
از دل تک فصلی اینهمه طوفان

طوفان وُ دشت وُ یک کرانه انتظار!

خیل ِ سواران بی تاخت
نُت ِ بی آواییست که ساز خویش به باد داده است
مشت از چه خشم!؟ بگو!
وقتی سنگ تنها میداندار فاجعه است
و بیهوده چاه از چاله، راه به بیراهه دادن
آی !
چه می گویی!؟
آوازهای شبهای سنگی
سحر نمی زاید!

خشم دریا چه بود
جز ساحل فرو کوفتن
خوشا بخت سینه گستر ساحلی صبور!

پاهای من
اندازه ی همه ی فصلها دویده است
پایکوبی ِ لج بود
سیری ناپذیری ِ سنگلاخ!

تنها حادثه
سهم مرا رقم زد!
حادثه
و
سهم ِ من!


2

سوار ِ تاخت باخته
کرانه ی بی انتهاییست
فاصله ی دو فریاد
وای اگر گوش شنوایی نباشد
از یک فریاد
تا فریادی دیگر
تنها نقطه ی بی پایان است
تمامی ناتمام را

آوازهای تو
واخوان تست در تو
سکوت یک انفجار
در خود شکستن
حالا بگو
بنشیند از برای تو
تئوری ببافد
اگر هفت آسمانت یک! ستاره داشت! باز حرفی!

3

بیهوده چرخ در آسمان آبیِ کوله ها
وابینی وُ بر شمردن دلشوره های خاک
هنوز کابوس می تَنَد
تار و پود ِ دار

جانهای شیفته
پرکشیدن
آنک که نخستین خشت بر نهاد
تا همین جای تازه شدن
حتی دشت
بی رمقی کاروانهای بی توشه را
دل می گیراند
وقتی زهرخنده ی داربود
مرز ِ بودن نبودن
چارپایه ها
از چه زیر پای تو نبود!
ماندی و بودنی که با اینهمه شیدایی
کوله بار کنی
قافله باخته

راه
تشنه رهگذران آوازهای تو بود
تو نبودی
به همه میراثی که مهره مار داده بود
گنجبان آنهمه به تاراج
اما ببین
یک دم باز نماندن
زمستان و آوازهایی که تا آنسوی تاب و قرار
می خوانم
می خوانم
تا فصلی دیگر زاده شود

رفتی و می روم
نه با میراثی به ارث مانده
در چرخ وُ واچرخ تکرار وُ تکرار وُ کوچ بی انتها
در حسرت پرواز تازه شدن
خیال
خیال
خیال!
خاک
از سترونی تاریخ بغض کرده است!


آوازهای زمستانی را
آنقدر می خوانم
آنقدر می خوانم
که زمستان ِخاک
رو ببازد
به فصلی تازه!

تنها کلید سُل و ملودیهای غم انگیز خاک
ته چاه بماند


4

بیا
بیا
که زمین هم
از بغض اینهمه اندوه واره های ما
بجان آمده است

جنگل افشان تو
حسرت باد را به رقص
تاب برده است
و سکوت تو
کدام گره از سردر گمی کلاف ِ بی سر و ته تکرار
وا کرده است!؟
تو مانده ای وُ من وُ کوهی
که غرور بیهوده را به آهی وا می نهد
سوگ و اندوه و بر شمردن اینهمه داغ و دار و چارپایه
خیابان
از برای شادمانی
کز کرده است
چونان کودکی به لج
که به یک ناز دل می بازد

له له پایکوبی ماست
شانه به شانه
دست در دست
آوازهای فراموش شده
باز به یک تلنگر مهربانی مان
ساز می شوند
تو
من
آه اگر رقصی بیاغازی
میان انبوه سوگهای تحمیلی

میدانی
دل
به
دلم
نیست

No comments: