یک اشاره:
بنا
به روال کاریِ تاکنونی ام که در انتشار ترجمه ها، همیشه متن اصلی را به دنبال متن
فارسی می آورم تا هم بشود دو متن را مقایسه کرد و هم برای فراگیری زبان انگلیسی
برای علاقمندان مربوطه قابل استفاده باشد اما این بار بدلیل محدودیت از سوی انتشار
کتاب اصلی بزبان انگلیسی و کپی رایتِ آن و نیز اهمیت درآمد حاصل از فروش آن برای
نویسنده، متن انگلیسی را به متن ترجمۀ
فارسی پیوست نکرده ام. در صورت نیاز به نسخۀ انگلیسی می توانید آن را از راه
اینترنت تهیه کنید و یا با نشانی نویسنده که در همین کتاب آمده است تماس بگیرید.
نکتۀ
دیگری که باید اشاره کنم این است که در نگارش متن فارسیِ این کتاب، اسامی را تا جایی که نیاز بوده برجسته نوشته و انگلیسیِ
آن را در پایین هر صفحه قرار داده ام. تمامی توضیحات و پانویسها از من است. در این
ترجمه نیز تلاش کرده ام سبک، زبان و قلم نویسنده را در ساخت، پرداخت و بیان داستان
حفظ کنم.
امیدوارم
این کتاب هم مورد استفاده خوانندگان فارسی زبان قرار گیرد.
با
مهر
گیل
آوایی
خردادماه
1394/ ماهِ جونِ 2015
هلند
برگزیده
رُمانی از شور و عشق و سرنوشت
اثر فرانسیس دبلیو پورِتو
ترجمه فارسی: گیل آوایی
پیش درآمد
نخست بگذار در باره
جایی که عاشقش هستم بگویم، سپس داستانِ او که عشق به آنجا را به من آموخت، دنبال
خواهم کرد.
آنتئورا کانتی[1] به شکل کلیه است و مانند بخش مرکزی نیویورک ، تابستانها گرم و دم کرده و
زمستانها سرد و برفی ست. تجارتِ شناخته شده و معروفی ندارد. جاذبه های توریستی
ندارد. باغهای گستردۀ سیب آن بیشتر در بخشهای پایین شهر است. سِنِکا واین
تریل[2]
اینقدر دور نیست و کسب و کارِ تعطیلات در فینگر لیکِ[3] این
بخش را هم از دست داده است. برای هیچ کس در خارج، این منطقه مهم نیست. برای همین
هم هست که از آن خوشمان می آید.
این منطقه، شهری نیز به نام انتئورا دارد
که در مرکز آن است. اگر چه بزرگتر از راچستر[4] است
و چیزهای زیادی برای گفتن ندارد، اما بلحاظ اجتماعی، تجاری و سیاسی شهر اصلی محسوب
می شود. حقیفت را بدانید، اصلن به شهر نمی ماند اما همین چیزی ست که داریم.
اقتصاد اینجا خوب نیست. هرگز نبوده است. بیشتر
اهالی انتئورا باید بطرز وحشیانه ای کار کنند تا بتوانند از عهده هزینه
هاشان برآیند. چند خانواده موفق هستند و یکی شان، یعنی فورلوندز[5]، اصالتاً ثروتمند است ولی هیچ کدام آن را با وِچستر[6] یا گولد
کوستِ لانگ آیلند[7]
اشتباه نمی گرفت.
درست بیرون شهر،
هوانوردی انتئورا، تنها جای شهر که استخدام می کند، قرار دارد. هوانوردی
انتئورا یک پیمانکار دولت مرکزی ست که متخصص وسایل پیشرفتۀ هواپیماهای جنگی ست.
شاید از هر پنج نفر کسانی که قادر به کارکردنند یک نفر در آنجا کار می کند. شنیده ام که
جای بدی برای کار نیست اگر می توانی عصبانیتت را
بخاطر داشتن یک مشتری و دانستن اینکه مشتری دیگری نخواهی داشت، مهار کنی.
بیشتر اهالی انتئورا کاتولیک هستند اما به
آسانی می توانی دریابی که پاپ آنجا را اصلا نمی شناسد.
اهالی انتئورا نزدیک به نیم قرن است که یک کشیش
یعنی پدر هاینریک شلیمن[8]
دارد.—بله. او باستان شناسِ مسلطی ست و اگر در این باره از او بپرسی، به تو خواهد
گفت.— و او بیشترِ وظایفِ کشیشی اش را به تنهایی انجام داده است. درست است. یک
کشیش برای بیش از نیم میلیون روح ساکن شهر است. می گوید این کار ناراحتش نمی کند
اما این چیزی ست که
انتظار داری بگوید. مرد خوبی ست و کشیش خیلی خوبی
هم هست.
اینجا زاده نشدم. هیچ جا زاده یا بزرگ نشدم. از
ترس به انتئورا آمدم. با این
فکر که کسی را بیابم مرا از اضطرابهایی که در آن
بودم، تسکینم دهد، از ترس به اینجا آمدم.
نه. انسان نیستم اما نیاز هم نداریم در موردش حالا
بحث کنیم.
و حالا می گویم " ما " طوری که من به
اینجا تعلق داشته باشم، همانطور که او دارد. من بیست هزار سال در جهان گشته ام تا
جدال خود با دشمنم را تمام کنم و آخرین مرگ را بمیرم. دو هزارسال دیگر را برای یافتن
کسی گذراندم بتوانم همه فوت و فن خود را به او بیاموزم تا جای مرا بگیرد. بله.
حالا من یکی از آنها هستم. عمق صلح و گمنامی شان را نوشیده ام. طوری "ما
" می گویم که انگار در جایگاه آنها بجای خودم، بسیار تلخ تر زاده شده ام.
همچون یکی از آنها، از خیابانهاشان می گذرم،
چیزهایی که به چشم آنها بیشتر می آید، تماشا می کنم. به چیزهایی که آنها با
بلندترین صدا می گویند، گوش می کنم. در کنارشان راه می روم، با آنها عرق می کنم.
یخ می کنم. گله می کنم. در عروسی شان شادی می کنم و برای مرده هاشان سوگواری می
کنم. آنها را با اسم کوچکشان می شناسم.
>ادامه>>>>این رمان با فورمات پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است. برای دانلود کردن آن همینجا کلیک کنید