Sunday, September 12, 2010

شعری از ماکس لِرو، شاعر هلندی با برگردان فارسی : گیل آوایی

اصل شعر بزبان هلندی از
Max Lerou
wat diogenes als dichter des vaderlands zou zeggen tegen de kiezers van geert wilders
ben ik stoer genoeg nu het bloed
mijn ogen zonder mededogen breekt
of moet ik wachten tot de kolere
haar vlag plant op mijn kookpunt
voordat ik u vertel – zeg ik hier
dan eerst maar tot de heren

dat de gel in jullie haar mijn niet bevalt
het stijfsel in die net te strak gestreken smoelen
en het gesteven hemd zo quasi losjes niets om het lijf
mij doet overlopen van respect voor zuur verdiende centiemen

en dan u lieve dames door jullie
kerels ook wel wijven genoemd
vergeet de lomschoolvermomming
u die zich zo gaarne laat beroeren
door de wimpers van het geitenoog
en exquis talent met afgekloven woorden
lucht te binden aan lucht

“en het was nog wel zulk zacht weer” snottert u
en voelt zich geringeloord in valkuil muil
waar kniezelstenen tederheid vergruizen
ja mijn verfpoppetjes de avonden razen voort
seconden glijden mee de maan die de tijd duwt
om dan geruisloos te vertrekken als water in zand
bevallen deze woorden beter of
hoort u toch liever van het bloed
dat stolt waar het niet kan gaan?

tot u allen zeg ik nu dit leven is geen leven
uw vlees geen mensenvlees en toch
u maakt een leven als mens van vlees en
bloed in dit schaduwrijk waar u zich een twijg weet
met hooguit een vermoeden van de boom waaruit u spruit

en de wereld?
de wereld ziet het voetstuk stuk gaan
onder uw voeten teenrot en schimmel
woekeren het blok aan uw been
waarheen waarheen?

©max lerou


Translated by GilAvaei

شعری از ماکس لرو، شاعر هلندی که در گردهمایی اعتراضی 11سپتامبر2010علیه حزب راست خیرت ویلدرز ، در شهر لاهه برای حاضران توسط شاعر خوانده شد.

شعری از ماکس لِرو، شاعر هلندی
Max Lerou
برگردان: گیل آوایی

دیوخنس ، بعنوان شاعر میهن، به رای دهندگان خیرت ویلدرز چه بگوید!
آیا من
خونم چنان بجوش آمده که چشم بر گذشته ببندم
یا باید صبر پیشه کنم تا میخ پرچمشان در نقطه ی جوش من فرو رود
پیش از اینکه به شما بگویم
در اینجا می گویم
اما شما اقایان
ژل موهایتان را دوست ندارم
به حرفهای پوچ در دهانتان و پیراهنهای اتو کشیده رها شده
که در زندگی هیچ اند، باید احترام بگذارم
و از همه ی ارزشهایی که بسختی بدست آمده است، چشم بپوشم!

و پس شما خانمهای عزیر
مردانتان که شما را زنیکه می نامند
بچه مدرسه ای هایی را مانندند که آنچه نسیتند، می نمایانند.
شماهاییکه خودخواسته احساساتی می شوید با مژه های چشم بزی
با هوش خود درآوردی تان
هوا را به هوا گره می زنید

و حتی در هوایی چنین دلپذیر
دماغتان را بالا می کشید
چونان اربابچه ای که در تله افتاده باشد
باری عروسکهای رنگی من
شبها ادامه دارند
و ثانیه ها لیز می خورند
همراه با ماه که زمان را به جلو می راند
بی آنکه حس شود حرکت می کنند مثل آبی که در شن فرو می رود
این واژه ها برایتان خوشایندند یا ترجیح می دهید چنین بشنوید خونی که لخته شده است و جاری نمی شود؟

به همه شما می گویم
این زندگی ای که شما اکنون دارید، زندگی انسانی نیست
جان شما، جان یک انسان نیست
شما در سایه درختی که خودتان نمی دانید چیست،
و تنها حدس می زنید،
و آن نیز از آگاهی تان نیست
زندگی ای بنا نهاده اید که از همان ریشه می گیرید و گذرانی از آن می سازید
و اما
جهان؟
جهان می نگرد زیرپای بیمار و آلوده تان را که تکه تکه خالی می شود
راه به کجا می برید؟
راه به کجا می برید؟

No comments: