بهت زده
گیل آوایی
18 جولای 2010
نه! همسفر!،
یک جا گشاد دادیم !
یکجا کلام را حرمت باختیم
حرمت ِ کلام گم شد
از ما نبود بر حرمتی کلام بنشانیم یا کلام به حرمت
کرامت ما بود انسان بستاییم به حرمت ِ بودن ِ انسان
و انسان بودن.
گیر وُ دار غریبی بود همسفر
کلام گم کرده بودیم از عمق فاجعه ای که رفت بر ما
حرمت چنین به بی حرمتی نشست روز روشن
و ستایندگانی بی چشم و رو
به تقدس ریاکاری نشستند
تا سلیطگانی خدای را به بی حرمتی
در دل مادر بزرگ بنشانند
که هر چادرنمازی به کلاهی گشاد افسوس خورَد که سرش گذاشتند
هم
ریش پدر
آن محاسن همه ی دورها را نداشت که داشت
پیاله ای نبودش دهان آب کشان
که قدیسینش بخواند هر شام و بام
ناسزایی به حرمت کلام نشست تا خشم فرو بنشاند
جا باژگونه شد تو گویی
یک جابجایی نابجا در حیرت ِ تا یک دریا بهت زدگی
انکار از پی انکار
که آب از آب تکان نخورده است در فوران فغان ِ داغ و دار و فاجعه!
جانی به جنایت تا اوج بی آبرویی انسان مسخ !
گفتمان خدا و خر و خرما گزمگان آیه خوان را
بهت خونباری بود ما را
از بی کلامی ما
که تا آه ِ همه تاریخ گُر بگیریم اینهمه داغ
حرمتی نماند وُ کرامتی نماند و ُ هنوز هم در بهت خون وُ عزا حیرانیم.
No comments:
Post a Comment