تازه از بیرون رسیده ام. گرمای آزار دهنده ای تمام روز بر همه چیز و همه نفس تاخت می زد. بندرت پیش می آید که هوا اینچنین گرم و یکه تاز شود. این هوا با طبعیت هلند همساز نیست و وقتی هم که چنین سر ِ ناسازگاری اش می شود، چنان تف و شرجی ای راه می اندازد که آدمی بین نفس کشیدن و خفه شدن، ها می کند!
با وجودی که روز به آخر رسیده و غروب اینجا هم این وقت سال مثل اینکه با کوتاه بلندی روز و شب قطبی سر و سری داشته باشد، نزدیکای ده شب به تاریکی می زند. با این وجود تمام تنم خیس عرق است.
هنوز لباس از تن در نیاورده، کامپیوترم را روشن می کنم. با سه شماره لباس و کفش و جوراب در آورده و سراغ آب می روم و سر و رویی می شویم. خنکای آب گویی جان دوباره ای به من می دهد!، چنان آهی می کشم که انگار دلم برای نفس کشیدنی این چنین مدتهاست لک زده است!
چیزی نمی گذرد که کتری برقی صدایش در می آید، جوش آورده است. سراغش می روم. چای خشک و لیمو امانی در فلاسک می ریزم. آب جوش را در آن سر ریز می کنم. دست در دسته ی فلاسک به اوتاق کارم بر می گردم.
تصویر خاص این روزها بر صفحه مونیتور مرا به ماجرایی که لحظه ای از من جدا نیست می کشاند. پنجاه و پنج روز و شب است که چنین حال و هوایی دارم. دلم به هزار راه می زند. بیشتر فکر و روح و احساسم در آنجاست. رویدادهای وطن مثل اینکه مقابل پرده ی سینمایی نشسته و به آن زل زده باشم، پیش چشمانم یکی پس از دیگری جابجا می شوند.
لحظه ای نیست که تصویری از نگاه ندا، چهره سهراب در کنار مادرش که عکسی از موسوی در دست دارد، ترانه با آن روسری سیاه اش، جوان هم ولایتی ام امیر جوادی لنگرودی، اشکان سهرابی و شور و حال مقاومت مردم، با من و در من نباشند.
همه اش آنجایم و اینجا به هزار نهیب که چه می کنم!؟ چه می توانم بکنم!؟ مشکل بودن آنجا یا اینجا نیست! چگونه بودن مهم است.
رادیو درویش را، که این سالها دست در دست رادیو گلها همه خلوت مرا با من قسمت می کند، باز می کنم. نوای سه تار علیزاده با آن اثر ماندگارش " ترکمن " مرا بخود می آورد یا شاید پیش درامدی برای بیخود شدنم را ساز می کند. زمزمه ای هنوز بر لبانم ننشسته، چشمم به یک خبر می افتد:
با وجودی که روز به آخر رسیده و غروب اینجا هم این وقت سال مثل اینکه با کوتاه بلندی روز و شب قطبی سر و سری داشته باشد، نزدیکای ده شب به تاریکی می زند. با این وجود تمام تنم خیس عرق است.
هنوز لباس از تن در نیاورده، کامپیوترم را روشن می کنم. با سه شماره لباس و کفش و جوراب در آورده و سراغ آب می روم و سر و رویی می شویم. خنکای آب گویی جان دوباره ای به من می دهد!، چنان آهی می کشم که انگار دلم برای نفس کشیدنی این چنین مدتهاست لک زده است!
چیزی نمی گذرد که کتری برقی صدایش در می آید، جوش آورده است. سراغش می روم. چای خشک و لیمو امانی در فلاسک می ریزم. آب جوش را در آن سر ریز می کنم. دست در دسته ی فلاسک به اوتاق کارم بر می گردم.
تصویر خاص این روزها بر صفحه مونیتور مرا به ماجرایی که لحظه ای از من جدا نیست می کشاند. پنجاه و پنج روز و شب است که چنین حال و هوایی دارم. دلم به هزار راه می زند. بیشتر فکر و روح و احساسم در آنجاست. رویدادهای وطن مثل اینکه مقابل پرده ی سینمایی نشسته و به آن زل زده باشم، پیش چشمانم یکی پس از دیگری جابجا می شوند.
لحظه ای نیست که تصویری از نگاه ندا، چهره سهراب در کنار مادرش که عکسی از موسوی در دست دارد، ترانه با آن روسری سیاه اش، جوان هم ولایتی ام امیر جوادی لنگرودی، اشکان سهرابی و شور و حال مقاومت مردم، با من و در من نباشند.
همه اش آنجایم و اینجا به هزار نهیب که چه می کنم!؟ چه می توانم بکنم!؟ مشکل بودن آنجا یا اینجا نیست! چگونه بودن مهم است.
رادیو درویش را، که این سالها دست در دست رادیو گلها همه خلوت مرا با من قسمت می کند، باز می کنم. نوای سه تار علیزاده با آن اثر ماندگارش " ترکمن " مرا بخود می آورد یا شاید پیش درامدی برای بیخود شدنم را ساز می کند. زمزمه ای هنوز بر لبانم ننشسته، چشمم به یک خبر می افتد:
خودكشى بخاطر هتک حرمت توسط دژخيمان ولى فقيه
به گزارش دريافتى، دخترى به نام مريم شب چهارشنبه در تهران پس از آزادى از زندان اقدام به خودكشى كرده است. وى كه با خوردن قرص خواب آور خودكشى كرده هم اكنون در كما بسر مى برد.
بنابر اين گزارش مريم روز هفتم مرداد در جريان تظاهرات توسط مزدوران رژيم دستگير و در زندان مورد تجاوز قرار مى گيرد. وى روز يازدهم مرداد آزاد مى شود و پس از آزادى دست به خودكشى مى زند.
مات و حیرت زده خبر را با نگاه خود دنبال می کنم. خشم همه دنیا در من جمع می شود. دلم آتش می گیرد. آتشی که با صدای پدر ندا که ندا را در آخرین لحظه به بودن با خود می خواند. آتش هزار حسرت مادر سهراب در مراسم سوگواری جگرگوشه اش، انفجار هزارباره خشم و اندوه پدر و مادر ترانه، امیر، اشکان، کامران......وای دیوانه می شوم. دلم هوار می زند. بغض هولناکی در همه جان و جهانم می ترکد. هیچ حرفی، کلامی، جمله ای، خشمی، خط و نشان کشیدنهایی نمی تواند آرامم کند. نوای سه تار علیزاده با من است یا شاید من به آن پناه برده ام. زیر و بم هر زخمه ای داد مرا ساز می کند. بغض ترکمن، بغض یک دنیا خشم اندوهباری که با خود و در خود تکرار می شود. هیچ واژه ای نمی یابم. گریه ام می گیرد.
چه بگویم!چگونه!؟
No comments:
Post a Comment