گیل آوایی
آوریل 2009
چه می خواهد از جان من که دست از سر من بر نمی دارد! هرکاری می کنم باز دو قورت و نیمش باقیست. چنان ذره بینی به همه چیز نگاه می کند که انگار در جهان به این گله گشادی آسمان سوراخ شده و من افتاده ام پایین که هر چیز را به رُخم می کشد.
به من چه که در افغانستان چوب آنجای یارو کرده اند که خواسته بود موسیقی گوش کند و یا آن دیگری را در پاکستان سر بریدند! چرا باید مو بر تن من راست شود که دارفور چنان جنایتهایی کرده اند که من از انسان بودن خودم شرم کنم! اصلا مگر میان نزدیک به شش میلیارد انسان فقط من ِ یک لا قبا باید هر روز و هر لحظه غذاب بکشم!
- چرا دست از سر من بر نمی دارد!؟
خواب و بیداری سراغ مرا می گیرد. اصلا هم نمی دانم از کجا پیدا می شود. نه خبر می کند، نه وقت می گیرد، نه قراری مداری، هیچ چیز جلودارش نیست. همینجور مثل گاو سرش را می اندازد پایین و وارد می شود.
وقت و بی وقت هم ندارد. یک بار هم نشده که ملاحظه حال و روز آدم را بکند! بی وقفه مسلسل وار آدمی را به رگبار هزار مورد و پدیده و فاجعه و حادثه می بندد.
- به من چه!؟
- من که آزارم به یک حشره هم نمی رسد چرا باید بازخواست شوم!؟
- چرا همه را می گذارد راست می آید سراغ من!؟ کجای کارم من!؟
نه سر پیاز نه ته پیازم. هیچ جای جهان گسترده ی اینهمه حادثه از آن من نیست. کاره ای نیستم. چه کاری دارد به من که سراغ من می آید و دم به ساعت چنان به پیچ و تاب دردناک می کشاندم که مثل سگ که از چیز خوردنش پشیمان می شود، از نفس کشیدنم پیشیمانم می کند.
به تنگ آمدم. جانم به لبم رسیده است. آخر تاوان چه را باید بدهم!؟ چه می خواهد!؟ من که نه اینجا آمدنم دستم بود نه از اینجا رفتنم! که اگر می بود و می توانستم خیلی وقت ها پیش ریغ رحمت را سر کشیده بودم.
- آخر چه می خواهد از جان من!؟
فکرش را بکن! اختیار خودت را هم نداشته باشی که بخواهی یک دم هم که شده دور از این جهانی خودت باشی. حتی در خلوت ترین لحظات ِآدم هم، سر و کله اش پیدا می شود. نهیب می زند. مثل یک پرده سینما باز می شود و روزگار بی همه چیز را به تماشا می گذارد!
تازه هیچ گزینه ای هم برای آدم نمی گذارد. حتی اگر بخواهی از یکی اش بگذری و چشمت را ببندی، باز چندین و چند چیز دیگر در چنته دارد. انگار که خورجینی با خودش بکشاند و دم به ساعت سراغ آدم بیاید وُ به هر حال وُ هوا وُ درد بی درمانی که باشی، از خورجینش چیزی می کشد بیرون و خراب می کند هرچه و هر جا و هر حالی که باشی.
- آخر این که نشد کار!؟
- آخر شرم حضوری هم گفتند یا نه!؟
وقت شخصی و زندگی شخصی و لحظات شخصی و چه می دانم یکی از همین چیزهایی که هرکسی در هر جایی برای خودش دارد که مال خودش است، باید یک جایی و معنایی و دلیلی و اهمیتی داشته باشد! اما این چیزها اصلا حالی اش نیست! نیست که نیست!
از رختخواب بگیر تا رفتن به سر کار و از کار کردن بگیر حتی شاشیدن هم سراغ آدم می آید. هر چه سرش داد می زنم. بد و بیراه می گویم. خواهش می کنم، تمنا می کنم. شرح می دهم. از تحمل و ظرفیت و بجان آمدن می گویم اما انگار نه انگار! نرود میخ آهنین بر سنگ!
مثل این است که گوش شنوا که ندارد هیچ بلکه ذره ای هم اهمیت نمی دهد که بجان آمده ام!
آخر به من چه که غارت کرده اند. بیچاره کرده اند. هر قاتلی شده یک کاره و سرنوشت مملکت افتاده دستش. هم او قانون تعیین می کند، قانون تفسیر می کند، جرم را به دلبخواه و بتناسب زمان و منافعش تعریف می کند.
به من چه که دانشجو را لت و پار کرده اند! به من چه که دانشگاه ها پر شده از هرچی حزب اللهی منگول که صلاحیت اش نه استعداد و شعور و درسخوان بودنش که حماقت و سرسپردگیش هست! به من چه که معتاد اینقدر زیاد شده که هر خانواده ای زخم آن را بر پیکر خودش دارد. به من چه که دزد میلیاردی را مقام و پاداش می دهند اما بدبخت افتابه دزد را دست می برند!
مگر من گفتم که حکومت عدل علی! مگر من گفتم که پیغمبر دست کارگر را بوسیده که اینها شلاقش می زنند، تاوانش را به هزار آه و زخم و درد بدهم که چه و چه و چه!
- بابا برو سراغ همون جاکشها که اینهمه سر خدا هم کلاه گذاشته اند! چرا من!؟
- اما مگر تو کله اش فرو می رود!؟ نخیر!
اصلا گوشش بدهکار این حرفها نیست! از خانواده و دوست و آشنا بگیر تا از شهر و دیار و سرزمین پدری، از افریقا تا استرالیا از امریکای لاتین تا اروپای جاکشتر از همه جا! از خاورمیانه تا خاور دور و نزدیک! هزار چیز با خودش دارد.
از اشک دخترک فلسطینی تا تکه تکه شدن کودک اسرائیلی از چهره های خون اشام آخوندی حزب الله تا کراواتی های با بمب و موشک و دمکراسی!
اینقدر از خورجینش بیرون می کشد که تا خلاصه جان بلبم نکند دست از سرم بر نمی دارد. همینکه کمی آرام می گیرم، دوباره شروع می کند. یکبار هم نشده است بگوید که چه از جان من می خواهد!؟
چه روزگاریست که نفس کشیدن ِ در آن اینهمه تاوان دارد!؟
ناتمام
به من چه که در افغانستان چوب آنجای یارو کرده اند که خواسته بود موسیقی گوش کند و یا آن دیگری را در پاکستان سر بریدند! چرا باید مو بر تن من راست شود که دارفور چنان جنایتهایی کرده اند که من از انسان بودن خودم شرم کنم! اصلا مگر میان نزدیک به شش میلیارد انسان فقط من ِ یک لا قبا باید هر روز و هر لحظه غذاب بکشم!
- چرا دست از سر من بر نمی دارد!؟
خواب و بیداری سراغ مرا می گیرد. اصلا هم نمی دانم از کجا پیدا می شود. نه خبر می کند، نه وقت می گیرد، نه قراری مداری، هیچ چیز جلودارش نیست. همینجور مثل گاو سرش را می اندازد پایین و وارد می شود.
وقت و بی وقت هم ندارد. یک بار هم نشده که ملاحظه حال و روز آدم را بکند! بی وقفه مسلسل وار آدمی را به رگبار هزار مورد و پدیده و فاجعه و حادثه می بندد.
- به من چه!؟
- من که آزارم به یک حشره هم نمی رسد چرا باید بازخواست شوم!؟
- چرا همه را می گذارد راست می آید سراغ من!؟ کجای کارم من!؟
نه سر پیاز نه ته پیازم. هیچ جای جهان گسترده ی اینهمه حادثه از آن من نیست. کاره ای نیستم. چه کاری دارد به من که سراغ من می آید و دم به ساعت چنان به پیچ و تاب دردناک می کشاندم که مثل سگ که از چیز خوردنش پشیمان می شود، از نفس کشیدنم پیشیمانم می کند.
به تنگ آمدم. جانم به لبم رسیده است. آخر تاوان چه را باید بدهم!؟ چه می خواهد!؟ من که نه اینجا آمدنم دستم بود نه از اینجا رفتنم! که اگر می بود و می توانستم خیلی وقت ها پیش ریغ رحمت را سر کشیده بودم.
- آخر چه می خواهد از جان من!؟
فکرش را بکن! اختیار خودت را هم نداشته باشی که بخواهی یک دم هم که شده دور از این جهانی خودت باشی. حتی در خلوت ترین لحظات ِآدم هم، سر و کله اش پیدا می شود. نهیب می زند. مثل یک پرده سینما باز می شود و روزگار بی همه چیز را به تماشا می گذارد!
تازه هیچ گزینه ای هم برای آدم نمی گذارد. حتی اگر بخواهی از یکی اش بگذری و چشمت را ببندی، باز چندین و چند چیز دیگر در چنته دارد. انگار که خورجینی با خودش بکشاند و دم به ساعت سراغ آدم بیاید وُ به هر حال وُ هوا وُ درد بی درمانی که باشی، از خورجینش چیزی می کشد بیرون و خراب می کند هرچه و هر جا و هر حالی که باشی.
- آخر این که نشد کار!؟
- آخر شرم حضوری هم گفتند یا نه!؟
وقت شخصی و زندگی شخصی و لحظات شخصی و چه می دانم یکی از همین چیزهایی که هرکسی در هر جایی برای خودش دارد که مال خودش است، باید یک جایی و معنایی و دلیلی و اهمیتی داشته باشد! اما این چیزها اصلا حالی اش نیست! نیست که نیست!
از رختخواب بگیر تا رفتن به سر کار و از کار کردن بگیر حتی شاشیدن هم سراغ آدم می آید. هر چه سرش داد می زنم. بد و بیراه می گویم. خواهش می کنم، تمنا می کنم. شرح می دهم. از تحمل و ظرفیت و بجان آمدن می گویم اما انگار نه انگار! نرود میخ آهنین بر سنگ!
مثل این است که گوش شنوا که ندارد هیچ بلکه ذره ای هم اهمیت نمی دهد که بجان آمده ام!
آخر به من چه که غارت کرده اند. بیچاره کرده اند. هر قاتلی شده یک کاره و سرنوشت مملکت افتاده دستش. هم او قانون تعیین می کند، قانون تفسیر می کند، جرم را به دلبخواه و بتناسب زمان و منافعش تعریف می کند.
به من چه که دانشجو را لت و پار کرده اند! به من چه که دانشگاه ها پر شده از هرچی حزب اللهی منگول که صلاحیت اش نه استعداد و شعور و درسخوان بودنش که حماقت و سرسپردگیش هست! به من چه که معتاد اینقدر زیاد شده که هر خانواده ای زخم آن را بر پیکر خودش دارد. به من چه که دزد میلیاردی را مقام و پاداش می دهند اما بدبخت افتابه دزد را دست می برند!
مگر من گفتم که حکومت عدل علی! مگر من گفتم که پیغمبر دست کارگر را بوسیده که اینها شلاقش می زنند، تاوانش را به هزار آه و زخم و درد بدهم که چه و چه و چه!
- بابا برو سراغ همون جاکشها که اینهمه سر خدا هم کلاه گذاشته اند! چرا من!؟
- اما مگر تو کله اش فرو می رود!؟ نخیر!
اصلا گوشش بدهکار این حرفها نیست! از خانواده و دوست و آشنا بگیر تا از شهر و دیار و سرزمین پدری، از افریقا تا استرالیا از امریکای لاتین تا اروپای جاکشتر از همه جا! از خاورمیانه تا خاور دور و نزدیک! هزار چیز با خودش دارد.
از اشک دخترک فلسطینی تا تکه تکه شدن کودک اسرائیلی از چهره های خون اشام آخوندی حزب الله تا کراواتی های با بمب و موشک و دمکراسی!
اینقدر از خورجینش بیرون می کشد که تا خلاصه جان بلبم نکند دست از سرم بر نمی دارد. همینکه کمی آرام می گیرم، دوباره شروع می کند. یکبار هم نشده است بگوید که چه از جان من می خواهد!؟
چه روزگاریست که نفس کشیدن ِ در آن اینهمه تاوان دارد!؟
ناتمام