رویا
گیل آوایی
بعد از ظهر چهارشنبه هشت آگوست 2001هلند
گیل آوایی
بعد از ظهر چهارشنبه هشت آگوست 2001هلند
فاصله کوتاه بود. چند ثانیه، لحظه، لحظه ای به فاصله ی چشمک زدنی شاید. نوای موسیقی چنان مرا بر بال خیال نشانده بود که باقدرت جادویی آن فاصله ها را در نوردم و بی خیال داشتن و نداشتن و امکان پذیر بودن یا نبودن، طرحی نو در اندازم به زیبایی خیال و احساسی که در من جان گرفته بود.
انگار که همه چیز آماده کرده بودم. آماده برای دیدن او شده بودم. برای او که دورترین خاطره و همه نشیب و فراز کودکی تا میانسالی را با او قسمت کرده بودم و بی ریاترین و با گذشت ترین و بی پیرایه ترین مهربانی را با او تجربه کرده بودم. از او آموخته بودم و هم او را اعتراضم بود و هم اورا تحمل من! که همیشه خدا می گفت:
تو آنی که از یک مگس رنجه ای! و امروز سالار سرپنجه ای!
عجبا که لبخند پرمهرش هنوز در خاطر من زنده است که پاسخی به غرور نابجای من بود و نارضایتی من از هرچه که آماده می کرد!
انگار که می آید! می آید!؟ گویی مئ اید! می آید از سالهای دور، می اید از دیار یار و خاطره هایش که برای هر تجربه اش دیوانه وار سر به دیوار هربهانه ای مئ سایم!
انگار که آماده کرده ام. همه ی آنچه که دلم می خواست و درپی اش بودم. آماده کرده ام جایی و مکانی در برگیرنده همه تزیین های ایده آل، ترکیبی از بلندپروازی و ارمانگراییم و نیز رمانتیسم همیشگی که برایش می خواستم.
اما نمی دانم چرا در فاصله چند ثانیه یا لحظه ای که رویای شیرینش را تجربه می کردم توان رفتن و دیدنش را نداشتم! یعنی نخواستم یا شاید اینکه آنگونه که دلم می خواست نمی توانستم با او روبرو شوم!
آه تصور اینکه او با همان چادر نماز و موی سپید و نگاه مهربانش مقابل من ایستاده است قلبم به تپش می افتد و سستی زانوانم را بخوبی احساس می کنم.
در کنج رویای خویش جایگاهی برایش آماده می کردم. مروری دوباره داشتم و از دیدن کوچکترین ناهماهنگی به فاصله همان کوتاهی رویا برطرف می کردم و تپش دل را بوضوح می شنیدم که او سرانجام می آید. او را می بینم.
اما استقبال از او!؟ نه! نه! چه می توانم بکنم!؟ چگونه می توانم در مقابلش بایستم! چگونه اینهمه دلتنگی را در پس سینه زندانی کنم . استوار بمانم و در آغوشش بگیرم! چگونه نگاهش کنم!؟ من که اشک امانم نمی دهد!؟
شاید...شاید بهتر باشد که بچه ها دنبالش بروند و بگویند که من تحمل و توان آمدنم نبود! اما...اما.... چطور می شد این مشکل را حل کرد! نه! نه! باید به فرودگاه بروم! باید او که پا از در به بیرون می گذارد اول کس باشم که می بیند. مگر نه اینکه او نیز بی تاب دیدن من است!؟ مگر نه اینکه او هم با اشک و آه دوری را بسر آورده است!؟
خیال بیاریم شتافت و مشکل را حل کرد. او را بخانه ام آورد بی آنکه من هنوز پاسخی برائ مشکل استقبالش یافته یا داشته باشم!
او را آورده بود با همان چادر نمازش که هر از گاهئ سر بر زانوانش می گذاشتم و عطر دل انگیزی از آن تمام جانم را پر می کرد.
او آمده بود و در همان جای خیالیم که آماده کرده بودم، نشسته بود و من بی کلام و حرکتی، دیوانه وار می گریستم و دست مهربان او بر سرم نوازش فراموش شده را تکرار می کرد. چشمانش لبریز از اشم بود. گویی از پشت شیشه ماتی به یکدیگر نگاه می کنیم.
با صدای گوینده، نوای دلنشین تار قطع شد. بخود آمدم. از رویایم چیزی نمانده بود جز چشمان اشک آلودم که هنوز چون زمین باران خورده ای خیس می نمود و باریکه ای اشک از گونه ام سرازیر بود.
فاصله کوتاه بود. بسیار کوتاه! چنان کوتاه که ثانیه ای! لحظه ای! لحظه ای به فاصله چشمک زدنی شاید! لحظه ا ی به اندازه رویای شیرینی که داشتم!
و او نیامده بود!
تمام
بعد از ظهر چهارشنبه هشت آگوست 2001هلند
No comments:
Post a Comment