اسماعیل خویی
پرسش بگذار
برای دوست ام گیل آوایی
خوابیده به بستریم و خوابی بینیم؟
یا در برهوت ایم و سرابی بینیم؟
پرسش بگذار، شاد از این باید بود
کابی بینیم و آفتابی بینیم.
بیست و نهم آوریل 2008
بیدرکجای کات وایک
خواب
گیل آوایی
22آوریل 2008
خواب دیدم در بیابانی برهوت خوابیده ام و خواب می بینم.
تا چشم کار می کرد بیابان بود. ریگزاری که تا کرانه دور لم داده بود. آبی بی خورشیدی آتش می باراند. سایه ساری نبود. شبحی از سنگواره ای بروی هم تلمبار شده، مرا بسوی خود می کشید.
تب و تاب غریبی داشتم. در فاصله ای نه چندان نزدیک، دریایی رام و آرام موج می زد. طوری که انگار ستاره ستاره از آن برق می زند و به آسمان می رود. دیدن آنهمه آبی گسترده ی آرام، چنان شوقی در من بوجود آورده بود که دلم می خواست از همانجایی که بودم، به درون آب شیرجه روم.
هیچ ابری در آسمان نبود. خورشیدی هم دیده نمی شد. گرمای سوزانی به جانم تیر می کشید. خیس عرق بودم. دستی بر پیشانی کشیدم. پشت سر خود نگاه کردم. هیچ چشم اندازی نبود. هیچ راهی دیده نمی شد. حتی از راهی که آمده بودم، نشانی نمانده بود.
با خود گفتم:
- کشان کشان اینهمه راه آمدم! پس چرا هیچ اثری از آن نیست! مگر می شود!؟
خشکم زده بود. مانده بودم که چرا از رد پای من بر آن راه درازی که مثل مار کشیده شده بود، اثری نمانده است. بفکر فرو رفتم. هرچه سعی کردم، بیادم نیامد که از کجا آمده ام. از آغاز این راه چیزی بیادم نمی آمد. به هزار جا و نشانی که در خاطرم بود، سرک کشیدم اما هیچکدام آغاز راهی نبود که آمده بودم.
با خود گفتم:
- کجا بودم!؟ از کجا به اینجا آمده ام!؟ چطور ممکن است اینهمه راه آمده باشم اما هیچ چیزی از جایی که شروع کردم، یادم نمانده باشد!
کنجکاوی سمجی را گرفتار آمده بودم. در تب و تاب اینکه آغاز راهی که آمده بودم؛ کجا بوده، دست و پا می زدم که چشمم به گستره آبی دریا افتاد که مرا بسوی خود می کشید.
بناگاه تپه ماهوری نه چندان دور، در سمت راست من پدیدار شد. دستی به چشمهایم کشیدم. هرچه فکر کردم، تپه ای در دور و بر خود ندیده بودم. دیواری ضخیم و زمخت، همیشه در نظرگاهم بود که برعکس همیشه ی عادتی که داشتم، به آنسوی دیوار نیاندیشیده بودم.
سایه ای از رد پاور چین پاورچین ِ کسی که از بلندای تپه ماهور گذشته باشد، بنظرم آمد. چشمی به آن داشتم و چشمی به گستره ی آبی که بسویش وسوسه شده بودم. به رد پاورچین روی تپه ماهور دقت کردم. ناگاه چشم برگرداندم و زیر پای خویش نگریستم.
رد پاورچینی که دیده می شد، به شکل پای من بود و پاپوشی که خودم از آن خبر نداشتم. یعنی خبر داشتم اما به چند و چون آن دقت نکرده بودم. دقت از این نظر که چگونه ممکن است بوده باشد یا که هست . چشمم به پیش رویم بود و دورهایی که در من به هزار وسوسه کنجکاوی می زایید.
با خود گفتم:
- چطور ممکن است که از تپه ماهوری بالا آمده باشم و چیزی یادم نمانده باشد! من که پایین تپه و بالا بلندی نبودم! همیشه هموار و راست، گام برداشته ام. نکند کسی یا کسانی با پاپوشی همسان من از این راه در گذرند یا در گذر بوده باشند!
بی انکه بخواهم، چنان فریادی کشیدم که خود از آن به حیرت مانده بودم که چنان فریادی توانسته باشم بکشم. اما هیچ پاسخی یا های و هویی از جایی بر نیامد و من مانده بودم و گم شدن چنان فریادی که انگار حیفم آمده باشد که به بیهودگی سر داده باشم.
چشمی به تپه ماهور و رد پاپوشها داشتم و چشمی به پیش رو، گام بر می داشتم. گستره آبی که به آب زدن بی پروایی را در من برانگیخته بود، هر لحظه نزدیک تر می شد. هرچه به آن نزدیک تر می شدم به همه چیز بیشتر شباهت می یافت مگر آب و دریا!
وا مانده بودم. حس می کردم که گستره آبی بگونه شبحی سایه وار از من فاصله گرفته است و در میان حالتی محو و آشکاری سوسو زنانه، ازمن قرار گرفته است.
توده ی تف و تش و شرجی ِ انبوه، سینه باز کرد و آنچه که در دل آن هویدا شد، شور و حال کنجکاوانه ای را در جانم دوانده بود.
به تپه ماهور نمی اندیشیدم. به رد پاپوشها و پیوندشان با من ِدر گذر ِ اینهمه راه ِ بی یاد و خاطره، فکر نمی کردم. دیدن آنچه که از دل توده شرجی پیش رو، نمایان شده بود، راه به هیچ فکر و اندیشه و خیالی نمی داد. با گامهای بلندتر به آهنگ کنجکاوی ِ سر در آوردن از آنچه که پیش رویم بود، جلو می رفتم.
چندین و چند صد نفر گویی گرد هم آمده بودند و همه ی آنها بی هیچ صدایی به کاری سر فرو برده بودند. های و هویی کردم. با خوشرویی به طرف هرکدامشان که می رفتم، چونان مرده ای می نمودند که گویی از برخورد با من حتی به نگاهی هراس داشته باشند. بخود خیره شدم. دست و پای خود را نگریستم. جز پاپوش من، هیچ چیز عجیب و بیم آوری در من نبود.
با خود گفتم:
- در این برهوت و ناکجایی که نفس کشیدن غنیمتیست! چگونه حضور تازه واردی حتی کنجکاوی ای را بر نمی انگیزد!
حسرت غریبی را دچار شدم. حسرت این که چه می توانستند باشند اینهمه آدم بجای مرده وارانی که بود و نبودشان، بی تفاوت است!
در انبوه کسانی که مرده وار سر بکاری داشتند، گاه گاه نمایی که لایه یا اثری از یاد و یافته ای در ذهن من مانده باشد؛ تداعی می کرد.
کنجکاوی امانم نمی داد. انگار که باری به سنگینی کمر شکنی بناگاه بر شانه هایم تلمبار شده باشد، هر نشانی در حافظه ی کنجکاو خویش می جستم تا با آنچه که می دیدم ربط و رابطه ای بیابم.
از گذر تاریخ دور تا دوره های نزدیک هزار تفسیر و تعریف و تحریف و بازنگریها و روایتها و حماسه ها و دروغ و فریب، جستم اما به هیچ جا نمی رسیدم.
از میانه ی آن همه، سرخی خون رنگی بنشانه ی پاک باختگی تا دیگرنشان صبر و سکوت و بشارت همه به هیچ و هیچ به همه، راه به جایی نمی بردم جز واماندن دردآوری که کنجکاوی سمج را بگونه ی تب و لرز نابگاهی به جانم می نشاند.
هیچ اندیشه ای ام نبود الا کنجکاوی آمیخته به حسرتی که در من می جوشید. در تب و تاب جستار خویش بودم که چشمم به گستره آبی افتاد. موجی بود و ستاره ستاره جهش از هزار جای آن که به آسمان می رفت.
نقطه های محو و آشکار هر ازگاهی به چشم می آمد. نقطه هایی که در طول فاصله ای که پیموده بودم، در نظرگاه من نبودند. اما چشم انداز کنونی گستره آبی، بگونه رنگین کمانی که رنگ بیشتری بنمایاند، تازگی داشت.
چیزی مرا به گستره آبی سوق می داد. از میان انبوه کسانی که مرده وار سر بکار خود داشتند، می گذشتم، باریکه ای محو که تا گستره آبی کشیده شده بود، بنظرم آمد. از ییش پا تا آنجاییکه باریکه ی محو را می شد پی بگیرم، نگریستم.
انبوه تش و تف شرجی که سینه گشاده بود، باریکه ی پیش رو، نشان از کاری داشت که مرده واران سر بکار خویش، می کردند. هنوز چندگامی پیش نرفته بودم که نقطه های محو و آشکار دست و پازدنهایی می نمود در گستره آبی ی تا اینجای با من، ازهمانانی که بی پاپوش و رد و نشانی رفته بودند.
مانده بودم. وا رفته بودم. دستی بر پیشانی تف زده خویش کشیدم. چشم اندازی نبود و گستره ی آبی ای هم. باریکه نبود و مرده وارانی هم. راهی نبود . تپه ماهوری هم. من بودم و سرابی که کنکاوی ِ سمجی می زایاند و مرا بسوی خود می کشاند.
همانجا در همان نقطه ای که زیر پای خویش حس می کردم و ماندگاری من بود، ایستادم. بی آنکه به رد پاپوش خویش، یا تپه ماهور دیوارگونه ای که مشغله ام شده بود؛ اندیشه کنم. بروی نقطه ای که ایستاده بودم، پای کوبیدم.
و پای می کوبم، شادمان از اینکه نقطه ای که بر آنم، بی هیچ تب و تاب و سراب، وجود دارد و می توانم بر آن پای بکوبم.
گیل آوایی
No comments:
Post a Comment