Wednesday, March 25, 2009

گپی اگر چه ناتمام

.
این سالها جوری گذشته که انگار بخواهی خواب بوده باشی و کابوسی را گرفتار آمده باشی. کابوسی که بلایی بخواهد سرت بیاید و تو باشی و هزار کلنجار رفتن با آن بلا. و در این کلنجار رفتنهای نفس گیر، با دو نماد با خودت روبرو باشی که در تلاش بیرون آمدن از آن، برسی به آن نمادها که دلت غنج می زند(1) از برایشان.
یکی از این نمادها شاید در چند و چون فراگیرش، وطن باشد و دوستان و آشنایانت.
هرچه که از خواب بودن و کابوس می گذرد همه آن نمادها بکر و دست نخورده به همان صورت در چشم اندازت رخ می نمایانند. بی آنکه بخواهی به خواب و کابوس و یلای ناگهانی بیاندیشی، حسی در تو همیشه این پا آن پا می کند. یک بی قراری ِ هماره که دمار در می آورد. دمار در آوردنی که نه گذر زمان را حساب می کنی و نه دگرگونی ای که هم در درون و هم بیرون تو اتفاق می افتد.
اتفاق افتادنی که گاه به تلنگر ِ برخوردی یا حادثه وُ اتفاقی بیدارباش ات می دهد. بیدار باشی که در می یابی از آنچه که در واقعیت روزگار بر تو و نمادهای ات گذشته و می گذرد و خواب و کابوس و همه آن چه که گذرا و ناپایدار و برون از روزمره ملموس ات می پنداشته ای، سالهای شتابناکیست که گویی به هزار درد ِ سه ده، از تو کنده و برده است. بردنی که دیگر هیچ اش نمی تواند دست یافت.
از رفتن به گذشته و یاد و یادمان و خیال که بگذریم یک نکته ی برجسته داغت می کند وقتی که به یک فاصله نجومی ِ تغییر می رسی. تغییر که هم در تو که کابوسی را پنداشته بودی گرفتار آمده ای و هم در نمادهای دوست داشتنی ات که بکر و دست نخورده مانده بوده است. و درد آنجا کاری تر می شود که می بینی چقدر دور شده است از آنچه که در کوله یاد و خاطرت داری و آنچه که در واقعیت روزگار دست و پا می زند. مشخص تر اینکه آن وطن و دوست و آشنایانی که در ذهن تو بکر و دست نخورده با همان حال و هوای سالهایی که بوده ای و با خود می کشاندی و می کشانی اش و در فراز وُ نشیب سالهای کندن وُ دربدری هزاربار خلوت کرده ای و پیوند داده ای به هر حس و حال و هوای ات؛ چنان با واقعیت برون از ذهن فاصله دارد که هراسناکت می کند وقتی بخواهی با آن روبرو شوی. به عبارت دیگر وطن مانده در ذهن و یاد و یادمان، زیباتر و دوست داشتنی تر مانده است و به این همه ناروایی و زشتی و دروغ و عوامفریبی بیمارگونه آلوده نشده است و بیم کمرشکنی را دچار می شوی از این وطن مانده در ذهن ات که با روبرو شدن با آنچه که هست، خراب شود. تازه این آغاز ماجراست! آه غم انگیزی گلوگیر می شود وقتی که در می یابی هم دور مانده ای در بیگانگی محض و سال به سال انتظار شمرده ای و هم از فرایند آن خواب و کابوس و بلا و واقعیت هراسناک، بیگانه تر.
و بغض غریبی تردید می کارد در این پا آن پا کردنهای از برای در آمدن از کابوس! تا هر چه پیش آید، بادا باد! از پی این همه که رفت!


1) غنج زدن . [ غ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) غنج زدن دل برای چیزی یا کسی . سخت خواهان و آرزومند او بودن : دلش برای او غنج میزند.( مرجع: لغت نامه دهخدا )

No comments: