Friday, March 20, 2009

بازی عشق

بازی عشق

گیل آوایی
سپتامبر2008

دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیسو افشان
از کنار یاران
می گریزد....

نه! امکان ندارد که بخواهم از تکرار این آهنگ خلاص شوم. از صبح زمزمه این آهنگ رهایم نمی کند. صورتم را هنوز خشک نکرده، خوش خوشانه زمزمه اش شروع شده است.
از پنجره که به بیرون نگاه می کنی انگار همه دلمردگی ها را در این هوا جمع کرده اند و من ِ بی حوصله از همه چیز، با این آسمان که چادر ابر بر خود کشیده، آوازم گرفته است.
امروز از آن روزهاست. از آن روزهایی که بقچه خیال بگشایی. بی آنکه چون و چرای اش را بدانی یا بخواهی. بی اراده و خواست، می نشینی به گشت و وا بینی ِ در لابلای هرانچه که تا کرده ای با خودت!
از آن هوای ابری، نه باد و نه آفتاب! است که دلت برای یک لحظه نور افشانی خورشید لک می زند. هوای دم کرده ی دلگیر که روشنای خاکستری روز جان می دهد برای فکر کردن! انگار که همه چیز آماده شده باشد تا همه دلتنگی هایت را مرور کنی.
وقتی هم که دلتنگی ها سراغت می آید، اولین حسی که در تو جان می گیرد مثل این است که هیزمی بر روی هم تلمبار کرده باشی. چوب کبریتی در دست با شعله لرزان که از هوای دهانت هم دورش می داری تا هیزم ها را بگیرانی، حس تنهایی، حس دوری، حس سفر کردن به هر آنجایی که هزار یاد و خاطره داری، پروازت می دهد.
هوا که اینطور پیله می کند تا لج ِ آدمی را در بیاورد، خیالبافی ها هم مثل گُر گرفتن هیزمها، شعله های آتش اش را می رقصاند. و تو می مانی و هزار خیالت.
درحالیکه پرکشیدن خیال، بی خیال اینکه چه می کنم و به چه باید بپردازم، شروع شده، شده ام آن شیدای در جمع و جای دیگر بودن! خیالبافی ام گرفته است. خیالبافی ای که حتی آسمان ریسمان بافتن هم می شود مشغله ساعتها نشستن که بر پوز این هوای بی همه چیز بزنی که چنین لج کرده و کز کرده، بر شانه هایت می نشیند.
گوشه ای، بی حوصله تر از هر وقت، با خود خلوت کرده ام. به آسمان خیره نگاه می کنم. توده ی ابری، رنگی ِ مات، خاکستری گاه تیره ی آسمان پوشیده را دنبال می کنم. طوری که حواسم به همه جا و هیچ جا ست. شاید دنبال چیزکی می گردم .
زنگ در مثل صدای رعد و برقی سکوت خانه را می درد. بخود می آیم. بلند می شوم. بطرف در می روم. در فاصله کوتاه چند ثانیه یا لحظه ای که راهروی میان من و در را طی می کنم، کنجکاوی ام گل می کند که حدس بزنم چه کسی ممکن است به سراغم آمده باشد. با کسی قرار ندارم. یعنی حوصله با کسی بودن یا پذیرایی از کسی را هم ندارم.
بی حوصلگی محضی که آدم از بودن با خودش هم حالش بهم می خورد.
در را باز می کنم. چهره ی خندان نوناک تمام حال و هوایی که در آن بوده ام، را تغییر می دهد. وجد و شور و حال خاصی در من پا می گیرد. بوسه ای و آغوشی که انگار فریاد تندرواری، زیبایی ِ بودن و زندگی را آوازم دهد، مرا در خود می گیرد.
هنوز ننشسته می گوید:
- چی شده که اینقدر غربت زده با یه من عسل هم نمیشه خوردت!
با لبخند خوش به حالانه ای از بودن اش، می گویم:
- تو هم چه وقت خوردنت گرفته! نمیشه من بخورمت! خیلی.....
در حالیکه صدای خنده اش، همه همسایه ها را به خودشان می آورد که خاکستری هوای کز کرده را دمی از یاد ببرند، می گوید:
- خوبه هر دوتامون ویر خوردنمون گرفته! پاشو! پاشو یه آبی به سر و روت بزن، قهوه ای چیزی دست و پا کن...
صحبتش تمام نشده است که می گویم:
- اه که لج ام در میاد با این پذیرایی های کلیشه ای ! فهوه ای و گپی و بعدش..
بصدای نازآلودی می گوید:
- بیخود لج ات نگیره! هر چیزی از یه جایی با یه چیزی شروع میشه
لحظه ای با حالت متفکرانه سکوت می کند. ناز دلنشینی در چهره اش است. نازی بازیگوشانه که بخواهی چون تکه مومی در دستانش، تن به هر چه بادا بادش دهی.
تا پیش از آمدنش، پرنده ی کز کرده ای بودم که در لانه خویش خیال می بافتم. با آمدن نوناک همه چیز عوض می شود. دیگر هوا هم دلگیری تا پیش از آمدن نوناک را ندارد. بی حوصلگی جایش را به شوق پر و بال گشودنی داده است که هوای پرواز وسوسه می کند.
غرق نگاهش هستم. لبخند شیرین اش مجال هیچ اندیشه ای نمی دهد مگر تن دادن به نسیم شورانگیز بودنش که شوق می آفریند. زیبا ست. دلنشین است. جانانه دل می برد.
سکوت خانه رنگ باخته است. خرامیدن او که به نازی دلپذیر هر گوشه ای را سرک می کشد، مرا بر سر ذوق می آورد.
کرختی شیرینی در تمام جانم می نشیند. می خواهم برای در آغوش گرفتنش خیز بر دارم که کیفش را باز می کند. چند شمع از میان کیف بیرون می آورد ومی گوید:
- می خوای کمی شاعرانه اش کنیم!؟
می گویم:
- تو شعری، زیبای من، تو شاعرانه ترینی.
لبخند ملیحی بر لبانش می نشیند و می گوید:
- باز که شعر گفتنت گل کرده
می گویم:
- اینطور که تو آدمو تسخیر می کنی دیگه مجال شعر گفتنی نمی مونه! میدونی چی یه؟
با کنجکاوی خاصی می پرسد:
- نه! بگو چی یه!
می گویم:
- گاهی آدم کلمه، واژه واسه گفتن حس اش کم می یاره یعنی نمی تونه همه ی اونی که می خواد بگه!
با نگاه شیرین بازیگوشانه ای می گوید:
- خوب عزیزم بخون برام!
می گویم:
- دقیقا گرفتی چی می خوام بگم! همون! موسیقی! هنر! زیبای من، هنر بداد آدم می رسه وقتی واژه ناتوانه از گفتن!
در حالیکه شمعها را در میان دستانش دارد، بحالت اینکه بخواهد خمیازه ای بکشد، بسوی من می گیرد و می گوید:
- بیا یه کاری کنیم!
می گویم:
- همه اش یه کار!؟
خنده ی بلندی می کند و می گوید:
- اوا....اینقدر سوال پیچم نکن! بلند شو اینطور نشین هی....
تا بخواهم چیزی بگویم، ادامه می دهد:
- بلند شو یه دوشی بگیر از این خمودگی در بیا
هنوز حرفی نزده ام که می گوید:
- تا وان رو پر کنی این شمع ها رو هم روشن کن. من هم این عودها رو روشن می کنم که بوی پیپ همیشه روشنت رو قابل تحمل کنه.
شمعها را بدستم نداده، رو به پنجره، به چشم انداز سبز ِ تن داده به هوای خاکستری، نگاه می کند. دستانم را بدور سینه اش حلقه می زنم. با شوقی حریصانه بغلش می کنم. عطر تنش یاغی ام می کند. سرکش و بی قرار از لبانش آنگونه که بخواهم همه ی او را ببلعم، بوسه ای می گیرم.
نوناک رام و آرام به همان حالتی که به بیرون خیره شده است، سر بر سینه ی من رها می کند. دستانم را بروی سینه خود در دستانش می گیرد. نوناک است و من و دنیایی که از آن ماست. نمی دانم چقدر در همان حالت می ایستیم. انگار که بخواهم به هر تار موی اش بوسه ای بیاویزم، سر در گیسوان اش فرو می برم. مست در پیچ و تاب آن غرق می شوم که به نرمی دلنشینی رو برمی گرداند و نجواکنان می گوید:
- شمعها رو روشن کن. برو وان رو پر کن....
دستپاچه با نفس نفس زدنهای هیجان انگیزی که بخواهم هر چه زودتر مقدمه چینی ها را پشت سر نهم و از این آوردن و آن بردن خلاص شوم، شمعها را از او می گیرم. قلبم به اختیار نیست. ضربان شتابان آن، سینه را چون طبل ور آمده ای، به پوم تاک می کوبد. با شوق بی مانندی به حمام می روم و شیر آب گرم را باز میکنم تا وان پر شود.
شمعها را هر کدام در گوشه ای از حمام می گذارم. .وسواس خاصی را دچار شده ام.وسواس از اینکه شمعها را در چه زاویه ای بگذارم که رقص نوازشگونه ی شعله اش، توازنی با حال و هوای این لحظه مان را داشته باشد.
هنوز شمعی را روشن نکرده ام که عطر عود از داخل سالن نشیمن فضای همه جا را پر می کند.
پیش از اینکه اولین شمع را که مقابل آینه گذاشته ام، روشن کنم، صدای نوناک مرا بخود آورد:

- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...

به این ترانه علاقه ی خاصی دارد. با خاطرات زیادی از ما پیوند خورده است. همیشه هم می گوید که اصل آن، ارمنی است اما آذری ها آن را از خود می دانند و می گویند که ریشه ی این ترانه آذریست. من هم که نه ارمنی هستم و نه آذری، به خنده خود را کشور سوئیس خوانده ام که بین دو کله شق گیر افتاده است. چقدر این تشبیه من تا کنون سبب خنده او شده است.
بارها شده که این ترانه را خوانده و از او خواسته ام که بزبان ارمنی نیز بخواند. باوجودی که اینهمه باهم هستیم اما هنوز زبانش را یاد نگرفته ام و وقتی می گویم:
- لا وِس!؟
با خنده می گوید:
- تو هم با این زبان یاد گرفتنت شاهکار کردی!
در چنان حال و هوایی هستم که نوناک مرا به سبزی و رستن و بهار شدن می کشاند. او عشق می آفریند و من از او سرشار می شوم. او زلال و بی پیرایه می شکفد و من به مهربانی بی دریغ اش چون شرابی از او می نوشم و مستانه پَر می کشم.
با لبخندی که بر لب دارم ادامه می دهم:

- در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می بریزد

و نوناک با صدای نرم و مخملین اش که هربار می شنوم گویی سوار بر ابرها پر می کشم، واخوان می کند:

- دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران....
از سالن ادامه داد:
- ساقی میخواران،
مست و گیسو افشان
از کنار یاران می گریزد....

هربار که نوناک زمزمه ای می کند. ترانه ای می خواند، حسی سرشار از مهر و زندگی ِ بی غش انسانی، تمامی مرا فرا می گیرد. او مهربانی بی مانندی در دل من می کارد. همیشه هم تازگی دارد . هر بار هم دوست ترش می دارم.
آخرین شمع را هم با صدای دلنشین یار می گیرانم. هر گوشه از حمام را بخوبی وارسی می کنم. رقص شعله های شمع، نور رقصانی را در جای جای حمام می پراکند. بخار از وان حمام بلند شده است. نوناک عودها را گیرانده وعطر آن، همه ی خانه را پر کرده است. بر لبان اش آهنگ ترانه ی خاطره انگیزمان ادامه دارد:
- لا لا لا لا لاللا للا لای لای لا للا للای لای ...
من مست ِ شادابی و سبزانه ی حضور او هستم. شوقی در من است که انگار همه ی زمان همان لحظه است و همه هست و نیست جهان نیز در همان لحظه با او و در او خلاصه شده است که هیچ چیز دیگری در آن لحظه ی مشخص گویی نیست نه اینکه بقول حافظ " یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم "! نه! اصلا حس کم و بیش خواستن چیزی ، حس کاسبکارانه ای است که هیچ وقت اهل اش نبوده ام تا زیادت طلبی اش را خواسته یا نخواسته باشم. هیچ نیازی به زیاده خواهی در ذهنم نیست. همه چیز در همان لحظه و در نوناک است.
در آغوش ِ هم، بگونه ای که رقص والس +ی را آغازیده ایم، با هم زمزمه می کنیم:

- دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیسو افشان
از کنار یاران
می گریزد
در جام می
از شرنگ دوری
وز غم مهجوری
چون شرابی جوشان
می
بریزد
دارم قلبی
لرزان ز ره اش
دیده شد نگران
ساقی میخواران… از کنار یاران…. مست و گیسو افشان…. می گریـــــــــــــــــــــــــــــــزد…

نرمای سینه اش آتشفانی به جانم می دواند. گر گرفته ام. دستان اش رابه دور گردن من حلقه می کند. زمزمه هامان با
بوسه
بوسه
بوسه
سرشار می شود.
با هر حرکت، یک گام بسوی نور و شمع و شور می رویم.
نوناک با چشمانی مست ِ خمار ، هر بوسه را به بوسه ای پاسخ می دهد. چهره اش گل انداخته است. افشان جنگلی اش را چنان گسترده است که با هر گام چون رقص دل انگیز برگ و نسیم بازیگوشانه از شانه ی او بر سینه ی من سرک می کشد و تار بلند گیسویش گاه دزدانه از میان بوسه هامان می گذرد.
چنانکه از هوای خفه ی چاردیواری، به سراسیمه گریزی، پنجره بگشایی و هوای تازه را به آغوش بی مثالی به تمامیت خود بکشانی، نوناک را در خود می گیرم یا شاید خود در او غرق می شوم. بگونه ای که از خوابی عمیق به تکانی زلزله وار بیدار شوم، به خود می آیم.
اسمان ابری، بی باد و باران و آفتاب ، تغییری نکرده است. چشم بر می گردانم. از دورهای خیال انگیز بر می گردم. به دور و بر خویش می نگرم. خانه در سکوت همیشگی اش لج کرده است. پنجره از گشوده شدن به هوای خاکستری سر باز می زند. صدای زاغ همسایه ام که از بالای درخت، زاغ ِ گذر بی رهگذر را چوب می زند. به گوش می رسد. کلاغی لی لی کنان بروی چمنهای آن سوی گذر طعمه ای می جوید. سر بر می گردانم.
نوناک نیامده است. شمعی روشن نشده است. عودی در خانه عطر نمی پراکند. پنجره ای باز نیست. دستی بر کوبه در خانه ام کوفته نشده است. زمزمه ی مرا همنوایی نیست. کسی سراغ مرا نگرفته است.
امروزم مثل همه روزهای دیگر است. هوا دلگیر، خاکستری، سیاه ! هیچ نسیم و بادی وزیدن نگرفته است. برگی بر شاخه ای نمی جنبد. شاخه بر تنه درخت نقاشی شده است. پرنده ای پر نمی زند. ابری سر باریدنش نیست. آسمان سر ِ آن ندارد که سر از این همه دلمردگی به در آرد.
من هستم با زمزمه ای دلنشین وهمصدایی خیال انگیز که خیال می گیراند وُ تا عمق جان من هوار می شود:

دامن کشان
ساقی می خواران
مست و گیشو افشان
از میان یاران
می گریزد…


ناتمام!

No comments: