Thursday, March 12, 2009

فراق دوستانش باد و یاران

فراق دوستانش باد و یاران
گیل آوایی
دوازده مارس 2009
یادم می آید زمانی که دور از گیلان بودم و در تهران بزرگ مانند قطره ای از اقیانوس بی در و پیکر، در پیچ و تاب دهه شصت، هزار جان خویش می شمردم با آن همه سربازان صاحب زمان هار که گاه پیدا در هیبت گرمکانی حقیر بودند و گاه ناپیدا در شمایل انسانی ِ همچون همان آمد و شد کنندگان کوچه و خیابانهای شهر، که زاغ همه را چوب می زدند، و من نیز می بایست برای دیدن دو فرزند خویش ، ناگزیر از سفر هر باره ای به گیلان می شدم.

یکی از بزرگترین و جانانه ترین لحظات برایم خلوت کردن در سفر بود و صد البته گوش جان سپردن به موسیقی خدایگونه اصیل سرزمینمان که پیوندی عاشاقانه با آن داشته ام ( دارم هنوز!). یکی از همین آثار موسیقی ِ قابل دسترس آن زمانی ام، نوار کاستی بود با عنوان بی قرار که با آواز شهرام ناظری بود و آهنگ آن نیز اگر اشتباه نکنم از جمشید اندلیبی، که باز صد البته آن نوای آتشفشانانه ی تا عمق جان آدمی، نی ، که قطعه ای چاشنی پایانی یک سوی نوار کاست بود از جمشید اندلیبی با اجرای ماهرانه ی خود او که هنوز مایه های آن در یادمان خیال انگیز همیشه با من جانی زنده و حاضر دارد.

با این پیش گفتار هدفم رسیدن به یک بیت شعری بود که در این اثر موسیقیایی دکلمه می شد و آن چنین بود:

فراق دوستانش باد و یاران
که مارا دور کرد از دوستداران

هربار که به این جای نوار کاست می رسیدم و می شنیدم که این بیت خوانده می شد، با توجه به دربدریها و اوضاع و احوال سالهای بویژه دهه شصت که دمار در می آورد و کمر می شکست، پوزخندی می زدم با زمزمه کلماتی قصار از همان واژه های متداول گیلکی در مناسبتهایی از این دست، که این شاعر(سعدی ) هم آمده است نفرین کند!؟ و تکرار می کردم با همان پوزخند و گذر تصویری از روزگار همان زمانی خود در ذهن خویش :

فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران

و این خاطره ای شده تا همین دمی که این چند خط را می نویسم، باز صد البته با تفاوتی از زمین تا آسمان در مقایسه با دو حس از پی گذشت این همه سال و تجربه غربتی که هیچ از برایش آماده نبوده ام که بقول رفیقی اگر غربت باشم! (بخوان بگریزم!) چند ماهی دوام نخواهم آورد، یا بر می گردم در همان خراب آباد که ریشه در روح و روان من دارد! یا به انتحاری پایان می دهم این دور ماندن از دیار و یار را!
باری
آن سالهای با پوزخندی، برخوردم بود با این نفرین شاعرانه که پرت است سعدی جان شاعر و گشاد داده است اینجا، از اینکه چنین نفرینی نثار کند به آنی که دورش داشته بود از دوستداران!
اما در پی اینهمه سال با چشیدن غربت و دوری و ماندن ِ در اینهمه بیگانگی ها، از آب گرفته که در همه جهان همان ترکیب اکسیژین و هیدروژن است و هوا که همان اکسیژن هر دم و بازدم ما ست و خلاصه خاک که باز همان کره خاکی است
اما پوزخند آن سالها به تحسین و حیرت و واماندن از نفرینیست شاعرانه که از سعدی جان شاعر خوانده می شد در آن نوار کاست با آن نوای سحرانگیز نی جمشید اندلیبی، تبدیل شده است به اینکه آه خدای من سعدی چه نفرینی کرده است!؟

فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران

و آن پوزخند و این حیرت را بگذار کنار اشکهایی که دیگر با شنیدن نام ایران یا دیدن چهره مهربان زنان و مردان روستایی و آن نمادهای با ریشه ی تا عمق روح و جان من، بی هیچ پروایی بر خشکی گونه ها می نشیند و سیراب می کند، می رسی به اینکه چه هست دوری و فراق! و حسی که در همان یک بیت از شعر سعدی نهفته است با نوای دلنشین نی ِ جمشید اندلیبی که چه گزینش ِ شور وشانه ای از شعر در تلفیق با موسیقی که صد البته رمز و رازی است در سرایش یک شعر و باید دریافت آن را تا رابطه گرفت با شعر و شاعر که چنان فغان کرده است!
براستی هم که :

فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
.

No comments: