Sunday, February 27, 2011

یک فریاد: محارب با کی! چی! چه پشمی چه کشکی!؟ - گیل آوایی

چرا چرت می گویید! چرا خودتان را بخریت زده اید!؟ چرا به چیزی که خودتان می گویید، ذره ای نمی اندیشید!؟ تا کی می خواهید از هرچه عقل و منطق و اندیشه بگریزید. خریت تا کی!؟
قصد توهینی در کار نیست. عملکردتان، وجودتان و فکر و فرهنگتان همین است. گفتن حقیقت ِ وجودی تان توهین نیست. هشدار بخودتان است. خودتانید که جز همین زبان، زبان دیگری نمی فهمید! گواه آن فرهنگ گفتاری/رفتاری تان است چنین می گویم و می نویسم تا هشدار را دریابید تا بدانید که هیچید! حقیرید! و از همین حفارت تان است که به معنی واقعی کلمه خودتان را به خریت زده اید. توهینی اگر این میان برداشت شود، توهین به خود خر است!
کشتارها تا کی!؟ قتل و غارت تا کی!؟ یک ملت و یک مملکت را بزور با سیاهترین سرکوبها به گروگان گرفته اید. قدرت در دستتان هرچه که باشد، فرو خواهد ریخت. فرو می ریزیمش. تاریخ ما بهترین گواه این گفتمان است. خودتان را به خریت تاسفباری زده اید به هیبت انسان نمایانی که در دریای خون یک ملت راه برون رفت می جویید. آنهمه کشتید! چه شد!؟ بیچاره ها از بازرگان به احمدی نژاد ِ ابله رسیده اید! از طالقانی و منتظری به لاریجانی و مشتی چاپلوس ِ حقیر رسیده اید! از خمینی ِ قاتل به خامنه ای لُمپن رسیده اید. کشتارها تا کی!؟ مگر نه اینکه خلخالی جنایتکار را به جان فرزندان این آب و خاک انداختید و این بیمار مالیخولیایی که هر چه نابدتری به روح خبیثش باد!، هرچه توانست کشت. اعدام کرد. آعدامهای فله ای! اعدامهای کور! اعدامهای بر پایه ی همین فتواهای هولناک! اعدامهای صاحب زمانی که نفرین و نفرت بر او باد با جمکران بلاهتبارش! مگر اعدامهای خیابانی همین جنایتکار یادتان نیست!؟ نه از اعتراض سیاسی کم شد و نه از اعتیاد و معتاد!
مزدور پروراندید! واجبی خوراندید! خودی و غیر خودی کردید، بلاهت صاحب زمانی تان بیشتر شد و جنایتبارانه تر کشتید و واجبی خوراندید! نگاه کنید از آنهمه که منبر و مناره افراشتید به کجا رسیده اید! این همان ریاکاری اسلامی و تقیه کردن اسلامی و فریبکاری اسلامی و تقوا و رستگاری تان است که به چنین ذلت و ریا و جنایت رسیده اید. حتی به مادر و خواهر خودتان رحم نمی کنید! یادتان هست که کمونیستها را به چنین خوی غیرانسانی متهم می کردید!؟ این همان اراجیف بافی های دیروزتان است که در عمل از خود شما بیرون زده است! این همان جهنم و بهشت مزخرفتان است که خودتان تفسیر و تعریف می کردید و وعده می دادید! بیچاره ها! هیچ چاره ای مقابلتان نیست جز به منجلاب متعفن همان اسلامتان گور شوید!
خریت تا کی!؟ حماقت تاکی! شیشۀ عمر شوم تان شکسته شده است! چرا از این واقعیت آشکار می گریزید. با کشتار نمی توانید بر سر قدرت بمانید. تنها دست آورد این کشتارهاتان سخت تر شدن کار تلاشگران حقوق بشر در دفاع از شما جانیان در فردای انسانی ایرانِ من است.
خودتان را به خریت زده اید و اراجیفتان باورتان شده است.  خیال مالیخولیایی تان است که با انکار واقعیت، با انکار حقیقت، آن را به دلخواهتان تغییر می دهید! چقدر حقیرید! چقدر ابلهید! مگر با سه دهه کشتار توانستید تغییر دهید!؟ مگر توانستید یک لحظه، حتی یک لحظه از کابوس سرنگونی خلاص شوید!؟ خودتان را نفریبید! همیشه در کابوس بسر برده اید! گواه این کابوس همان بس که حتی از گور یک شاعر می ترسید! از یک وبلاگ نویس هراس دارید! حتی از یک خبرنگار ِ خود پروریده، سرنگونی تان را می بینید! حتی از وزیر و وکیل و رئیس حکومت نحستان می هراسید! بیچاره ها از کدام اسلام، از کدام محمد، از کدام قران می گویید! که ننگ و حقارت و ریاکاری تان پرده از رسوایی آنهمه تناقض و فریب  تاریخی بر نکشیده باشد! شماها مرده اید! پیش از آنکه کشته شده باشید! شماها در گورتان سیر می کنید پیش از آنکه در گورتان کرده باشند!
همۀ اینکه بر سر این ملت و این مملکت آوار می کنید، تعفن اسلامتان، تعفن باور و فرهنگ جنایتکارانه تان است.
یک مشت لمپن، یک مشت بی ریشه، یک مشت دزد، به دار و ندار یک ملت و یک مملکت چنگ انداخته اید و برای حفظ همین غارت و دزدی دست به هر جنایت و ریاکاری می زنید حتی به الله و قرآن و محمدتان هم رحم نکرده و نمی کنید! دزدید، ریاکارید! ابلهید! ابلهانی که برای ریاکاری و جنایت زیرکید وهمین اساس کابوس و سرنگونی تان است!شما گور دینی خودتان را افریده اید! بدست خودتان تعفن تفکرتان را نمایانده اید!
به گواه تاریخ، شماها نمی مانید! به گواه تاریخ به گور خواهید رفت! یا همچون بن علی  یا همچون صدام و قذافی! اما وای آن روز که تاوان اینهمه جنایت از شما ستانده شود!

گیل آوایی
هشت اسفند 1389

Friday, February 25, 2011

اینهمه خون نداده و نمی دهیم که به قانون اساسی حکومت اسلامی باز گردیم! - گیل آوایی

نوشتار فوق بصورتی نیمه تمام مانده  که بنا داشتم برداشت خود از منشور سبز( ویراست دوم) را بنویسم اما نشد و حیفم آمد که تا همینجایش را در وبلاگم نگذارم.به هر روی امیدوارم که مورد استفاده ی خوانندگان وبلاگم قرار گیرد.
با مهر و احترام
گیل آوایی



سرانجام منشوری با امضاء آقایان کروبی و موسوی بنام جنبش سبز و خواستگاههای آن منتشر شده است. پیش از هرچیز بگویم که بودن چنین منشوری از آنچه گفته و می گویند و سردرگمی همه ی کسانی که بنا به برداشت و خواست یا آرزوی خود آماجهای جنبش سبز را تعریف و تفسیر کرده و می کنند، یک گام روشن و صادقانه ایست که با توجه به شرایط دشوار سرکوب و محدودیتها، چنین اقدامی را باید ستود به همان گونه که مقاومت آقایان موسوی و کروبی در همراهی با مردم و چه در ماندن بر خواسته هایی که اعلام کرده بودند علیرغم همه ی فشارها و تهدیدها، ستوده ایم اما بر ستودنی از این دست همواره بیم و هراسی سایه انداخته و می اندازد که :

1- اگر چنین که گفته و می گویند، نشود، تضمین آن چیست و چه باید کرد؟ مصداق همان وعده های خمینی مبنی بر آزادی کمونیستها در حکومت اسلامی، برابری زن و مرد، آب و برق مجانی، مسکن برای همه و.......با این تفاوت زمین تا آسمان آن زمان ِ حکومت اسلامی با ترکیب نیروهای این زمانی اش! بگونه ای که در مقطع ِ کنونی پس رانده شوند و در شرایط دیگری سر از مغاک خویش در آورند و همین یا شاید بدتر از همینی که هست بر سر ایران آورند! چه باید کرد!؟

2- سه دهه از حاکمیت تبهکار اسلامی برآیند همان قانون اساسی و ساختار مافیای روحانیت است بازگشت به این قانون یا اجرای آن با روحانیت تا مغز استخوان آلوده چه باید کرد؟ روحانیتی که براساس همین منشور مستقل از دولت خواهد بود یعنی چوب ِ بالای سر دولت و ملت! آیا سه دهه آزمون روحانیت کافی نیست که عطای روحانیت به لقایش بخشیده شود و شر مرسانند که به خیرشان امید نیست!؟

اصولن حاکمیت قانون اساسی حکومت اسلامی با بودن ریاکاران جنایتکاری که تا مغز استخوان به خون مردم آغشته اند و جاه و مقامشان در قالب همین حاکمیت است، امکان پذیر می تواند باشد!؟ یعنی قانون شکنان و قانون گریزانی که به آسمان وریسمان الله و محمد و صاحب زمان و سنت پیغمبر وچه و چه بند کرده اند، وادار به تمکین از همین قانونی کنیم که برآیند همان قانونند! آیا این کار چرخ زدن در یک دایره ی متعفن اسلامی نیست!؟ اصولن آزموده را چرا دوباره آزمودن!؟ آیا گزینه و امکان و بدیل انسانی دیگری نیست!؟
3- بیشترینه ی مردم خواهان سرنگونی همه ی این حکومت نکبت بار هستند، جایگاه چنین خواسته ای در جنبش سبز کجاست؟ به بیانی دیگر آنانی که خواهان سرنگونی همه ی این حکومتند و مرگ بر اصل ولایت فقیه فریاد می کنند، جایشان و رای شان کجاست!؟ آیا انتخابی برای اینکه حکومت اسلامی باشد یا نباشد، با این منشور چه می شود!؟
4- رهبران جنبش سبز با تضاد بین خواسته های خود و مردم، چه می کنند؟ آیا مردم باید خواسته ی آقایان موسوی و کروبی را بپذیرند!؟ یا این آقایان به خواسته ی مردم گردن می نهند؟
آنچه که تحلیل آغازین منشور مورد بحث است و چگونگی پیدایش جنبش سبز را می باوراند بمثابه خشت نخستی است که بنای یک بیراهه دیگر در دام حکومت اسلامی را می گذارد تا ثریا می رود کج باشد. نگاه به جنبش سبز پایه ی یک نگرش منطقی، بدور از محافظه کاری و مصلحت جویی نسبت به خواستهای مردمی است اما نگاهی که منشور از آن بر آمده است دقیقا مقابل چنین برخوردیست و همین نگاه زمینه پرداخت بندهای دیگر منشور را در پی دارد.
برای روشن تر گفتن و مشخص تر پرداختن به آنچه که می گویم، نگاهی به بند الف منشور یاد شده می اندازیم و از پیشگفتار این منشور که تحلیل کلی از روند شکل گیری مافیای کنونی حکومت اسلامی و پیدایش جنبش سبز دارد می گذریم و به همین بخش اول منشور بسنده می کنم. در این بخش می خوانیم:

الف) تولد جنبش سبز



جنبش سبز مردم ایران، نهضتی است که اهداف خود را در بستر میلاد خود تعریف کرده است. این جنبش در اعتراض به ظهور و تداوم کژروی ها و انحرافاتی شکل گرفت و در دل خود اهدافی را پرورد که اینک به نمادهای معنادار آن تبدیل شده است. انحرافاتی که به تدریج پدید آمد و از اتفاق به استمرار رسید. از آن جمله:
- وجود و بروز اختلافات سیاسی و تلقی های گوناگون از اهداف و پیدایش موانع سازمان یافته تدریجی در مسیر تحقق اهداف و آرمان هایی چون عدالت، استقلال، آزادی و پیشرفت که مردم ایران برای دستیابی به آنها، جان بر سر انقلاب اسلامی خود نهادند و شکل گیری نظام جمهوری اسلامی را با رأی خود تأیید کردند.
- ظهور گرایش های تمامیت خواهانه و انحصارطلبانه در میان برخی از مسئولین حکومتی.
- نقض حقوق بنیادین و قانونی شهروندان و بی حرمتی به کرامت انسانی متجلی در اصول مسلم حقوق بشر.
- - سوء مدیریت، ترویج دروغ سالاری و کاهش چشمگیر اعتماد ملت به مسئولان.
- افزایش فاصلة طبقاتی و محرومیت های اقتصادی و اجتماعی.
- سوءاستفاده و قانون گریزی بل قانون ستیزی برخی مجریان قانون.
- نادیده گرفتن منافع ملی و ماجراجویی های عوام فریبانه در تعاملات بین المللی همراه با سوءاستفاده از روحیة ضدسلطة جهانی در میان اقشار گوناگون.
- فراموشی تدریجی و دردناک اخلاق و معنویت در راه رسیدن به قدرت.
- افزایش سرکوب، انسداد و اختناق در فضای مدنی.
اینهمه از جمله عواملی است که به تدریج پس از انقلاب و بویژه در سالیان اخیر، به شکل گیری نگرش های اعتراضی در میان دل سوختگان و قاطبة مردم ایران انجامید که جنبش سبز مردم ایران، بروز بارز و مبرز آن در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ و رخدادهای پس از آن بود.

در همین بخش نخست ظرافت یک تضاد و دگرگونه جلوه دادن اعتراضات محسوس است. جنبش سبز برآیند سه دهه از مبارزه مردم با حکومت اسلامی است به گواه سرکوبها و زندانها و اعدامها و کشتارهای هولناک و قتلهای زنجبره ای و ترور از یک سو و غارت و دزدی و چنگال سیری ناپذیر روحانیت بر همه ی دار و ندار ملت ایران اما در این بخش از منشور، تلاش شده است حکومت اسلامی به دو بخش راست و ناراست خودی های حکومت اسلامی جلوه داده شود که گویا بخش ناراست این حکومت سبب پیدایش جنبش سبز شده است! و این نکته را بگذارید به فریاد دادخواهانه ی مردم ما که همه این حکومت را هدف قرار داده است.
اینکه :

مردم ایران برای دستیابی به آنها، جان بر سر انقلاب اسلامی خود نهادند و شکل گیری نظام جمهوری اسلامی را با رأی خود تأیید کردند.

درست نیست! زنده یاد بازرگان می گفت ما همه چیز را برای ایران می خواهیم اما آقا( خمینی) همه چیز را برای اسلام! و این تضاد بزرگیست!( نقل ِ به معنا)
حکومت اسلامی از سوی خمینی به مردم ما تحمیل شده است با آن گفته معروفش در مقابل بازرگان که گفته بود حکومت دمکراتیک اسلامی، اما خمینی روی حکومت اسلامی نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر! تاکید رهبرانه! کرد. دنبال آنالیز گذشته نیستم که چنگ و دندان کشیدن بنماید! بلکه وارونه جلوه دادن یا یکسویه دیدن ماجراست که خشت نخست کج گذاشته می شود.
طی سه دهه از حکومت اسلامی هیچگاه فرصت گزینه دیگری به مردم داده نشده است و با سرکوب و دشمن تراشی های واهی و ریاکاری رنگ و وارنگ به اینجایی رسیده ایم که هستیم و مردم ما همان فریاد دهه شصت را می زنند هنوز، که این حکومت از اساسش نابجا و ناروا و ناخواسته است.
از همین نگاه است که نمونه های برشمرده شده در این قسمت چیزی نیست که فقط طی دوره مثلن خامنه ای بوده باشد بلکه از همان دوران خمینی نیز بوده است. همان دورانی که خمینی تهدید به آمدن از قم به تهران و انقلابی عمل کردن نمود و دیدیم چه شد! انقلابی عمل کردن یعنی فراقانونی یعنی همان حکومت فردی یعنی همان ولایت فقیه یعنی همان روحانیت مستقل از دولت یعنی همان حساب پس ندادن به هیچ احدی در این مملکت که با وقاحت بی مانندش هنوز تاوان ریاکاری خونبارش را می دهیم.
آنانی که حکومت اسلامی را می خواهند همانانی هستند که هم اینک تیغ بر همگان کشیده اند. از آن عمامه گُنده های آیت اللهی و مرجعیت گرفته تا رهبر جنایتکاری که بر لمپن جانیان ِصاحب زمانی، حکم می راند.
آنانی که به میدان آمده و چندین باره خون می دهند و قربانی می شوند فریاد می زنند که همه این حکومت باید برود. مرگ بر اصل ولایت فقیه! مرگ بر دیکتاتور. آنانی که داغ کهریزکها و اوینها را هنوز بر پیکر خود دارند فریاده کرده اند و می کنند که ما با آقای موسوی تا آخر هستیم اما به حکومت اسلامی برنمی گردیم. آیا در منشور آقایان موسوی/کروبی جایی برای چنین فریادهایی منظور شده است!؟



با احترام

گیل آوایی

7 اسفند 1389


بخشهای برجسته در نوشتار از متن منشور سبز (ویراست دوم) است

یک اشاره: جنبش سبز همان اشتباهی می کند که مجاهدین سی خرداد شصت کرد – گیل آوایی

یک اشاره: جنبش سبز همان اشتباهی می کند که مجاهدین سی خرداد شصت کرد

بسیارانی هنوز بخوبی بیاد دارند آن زمانی را که میلیشیاهای دلیر مجاهدین خلق، خیابانهای شهرها بویژه تهران را تسخیر کرده بودند و رو در روی حکومت خون آشام خمینی قد بر افراشته بودند. نیرویی چنان گسترده و توانمند که چون برای سرنگونی حکومت اسلامی به خیابان نیامده بودند قتل عام شدند و همراه آنان، همه ی نیروهای انقلابی به خاک و خون کشیده شدند.
در آن تاریخ رهبران مجاهدین خلق اگر بدرستی حکومت اسلامی را می شناختند یا می شناختند اما بلحاظ نظری( باورهای دینی/ سیاسی) و خواستگاههای آنزمانی، نسبت به آن متوهم بوده وخواهان سرنگونی حکومت اسلامی نبودند بلکه در پی عقب راندن آن و در قدرت سهیم بودنشان یا پذیرفته شدنشان بودند، سرنگونی این حکومت جنایتکار را در برنامه ی کار مبارزاتی خود نداشتند و زمانی به خود آمدند که دیر شده بود و مبارزات علنی با آن همه قدرت نمایی را به مبارزه ی مخفی یعنی عقب نشینی خودشان مبدل ساختند.
اینک هم همان اشتباه از سوی همه ی باورمندان دین /سیاسی در درون و برون حکومت اسلامی با مشخصه جنبش سبز، تکرار می شود با این تفاوت که دست به سلاح نمی برند! آنکه مسلح بود و می توانست، نکرد و اینکه مسلح نیست و پشتیبانی مردمی را با خود دارد، نمی کند! نتیجه ی آن یک ( مجاهدین) سرکوبی و قتل عامهای هولناک شد که همراه آن همه ی جانهای شیفته سلاخی شدند و در روند مبارزه ی این یک( سبز ِ موسوی/کروبی) سرکوب ِ روز از نو روزی از نو شده است و قربانی دادن روزمره ای که آدمی وا می ماند از اینهمه توهم و سهل انگاری و کوتاه آمدن.
توهم وسهل انگاری همانیست که مقامات همین حکومت نحس را خطاب قرار دادن و پند و اندرز دادن و پناه بردن به آنان و به رسمیت شناختن ِ نامشروعی شان! و کوتاه آمدن، همانی که مردم خیابانها را فتح می کنند اما از " تا کجا بروند!؟" خبری نیست!؟
براستی جوانان ما به این نکته اندیشه کرده اند!؟ آیا تسامح و مصلحت جویی و منش سلام وُ صلواتی برخورد کردن ِآقایان را در می یابند!؟ و مهمتر از همه اینکه تضاد ِخواسته ی خود با این آقایان را چه می کنند!؟ تضاد بین ِ حفظ نظام و سرنگونی نظام!
دو نکته ی بسیار روشن میان هر دو سوی این مبارزه مطرح است. یک سو حکومت و چهره های برآمده از درون همین حکومت است و یک سوی دیگر مردمی که سرنگونی این حکومت را فریاد می کنند!
گزینه ها و خواستها و نظرها در جنبش هرچه که باشد اگر گزینه ای برای تغییر همه ی حکومت اسلامی یعنی سرنگونی این حکومت نکبتبار نباشد، راه به بیراهه بردن است و ماندن در چرخه سرکوب و ریاکاری همین حکومت اسلامی! که باز غارت شویم.
دیر یا زود همه به این باور می رسیم که حکومت اسلامی در دایره ی بسته ی تفکر و فرهنگ قهقرایی و ضد انسانی، در جا می زند و کارایی در زمان کنونی را ندارد و رفتنی است. حکومت اسلامی همه ی قانونییت و مشروعیتش را باخته است. سرنگونی حکومت اسلامی در باتلاق گرفتار آمده ی خودش، قطعی است اما چگونگی این سرنگونی و صف بندی نیروها برای نظام جایگزین پرسش بسیار اساسی ای است که باید همزمان با مبارزه ی جاری به آن پرداخته شود. 
حکومت اسلامی را نمی خواهیم اما آنچه که می خواهیم چگونه است و چگونه جایگزینش می کنیم؟ و باز اساسی تر اینکه با همه خوشبینی ها و باور داشتن همین ترکیبی که جنبش سبز دارد، اگر چنین که می گویند، عمل نکنند، چه می کنیم!؟
به باور بسیارانی همچون این قلم، آنچه که مردمِ بجان آمده در خیابانها فریاد می کنند، خواسته ی اصیل و پایه ای جنبش سبز است و هر هدف و برنامه ای اگر بر اساس این فریادها جمعبندی نشود، بهره گیری از نیروی مردمی برای رسیدن به هدف یا هدفهاییست که با خواسته های اساسی مردم همخوانی ندارد. بگونه ی بخشی از حقیقت بودن وُ گفتن، نه همه ی حقیقت.

با احترام

گیل آوایی 
6 اسفند 1389

Thursday, February 24, 2011

الله هیچگاه به این زشتی نبوده است - گیل آوایی


در تاریخ بشر جنایتها و قتل عامها و غارتهای بی شماری را خوانده و شنیده ایم و در سرگذشت دیرپای سرزمین اهورایی مان نشیب و فرازهای بسیاری را با از سرگذرانی دوره های جنگ و غارت، خون آشامان بسیاری داشته ایم اما یک نمونه از آنچه که امروز در ایران می گذرد سراغ نداریم. هر که غیراز این می گوید و می داند، نمونه بیاورد!

آنچه که بر جان و مال و خاک ما اینگونه بی چشم و رو به شکلی خونبارتر از هر زمان و هر دوره و هر حکومتی می تازد، برآمده از یک حرکت فراگیر برای زندگی انسانی و آزاد است که با اعتماد و باور به کسی که از زلال ترین باورها و اعتماد مردم و وعده های آیت اللهی و مرجعیت دینی برخوردار بوده، رخ داده است. شکلی از قدرت سیاسی که بدین گونه هیچ سابقه و نمونه و شباهت تاریخی نمی یابیم.

سه دهه غارت، سه ده قتل، سه دهه انتقام و نفرت و مردم را به جان هم انداختن، سه دهه ریاکاری، سه دهه ندبه و زاری و نماز و قران و شلاق و شکنجه، همه و همه با فتوا و تفسیر و اتکا به حکم و اصل و فرع اسلامی بر ملتی به ناروا، روا داشته اند و سه دهه از سیاه ترین دوره های تاریخی ملت ایران را رقم زده اند. چه کسی است که داغ خونبار حکومت اسلامی در ایران را بر پیکر خود نداشته باشد! چه کسی است از تبعیض دینی و ریاکاری سیاسی حکومت اسلامی دلچرکین نبوده باشد! چه کسی است از اینهمه رسوایی و بی چشم و رویی و ریاکاری هاج و واج نمانده باشد اینکه مگر ممکن است کسی الله الله بگوید و از قرآن و سنت و محمد و آل محمد بگوید و بخواند و این چنین بی پروا دروغ بگوید!؟ مگر می شود اینگونه بی چشم و رو به مال و ناموس و دار و ندار یک ملت تجاوز بکنند و به سادگی آب خوردنی دروغ بگویند و ریاکاری کنند!؟ مگر می شود جوان مردم را بکشند و جنازه اش را بدزدند و بر شانه های قاتلانش بنشانند و شهید شهید بگویند! و وزیر حکومت اسلامی با زشت ترین وقاحت و ریاکاری بیاید جلوی چشم همه ی جهان بگوید که قاتلان شهید را یافته اند!

دروغ به زشت ترین شکل آن رواج دارد. از رهبر حکومت اسلامی که ولایت فقیه اش را یدک می کشد بگیر تا رئیس جمهور ابلهی که مقامش با لیاقتش از زمین تا آسمان فاصله دارد! مجلس شورای اسلامی با همه ی دب دبه و کبکبه ی اسلامی اش از مزدورترین و چاپلوسترین و دست نشانده ترین مجالس و عناصر جامعه پر شده است. این جانیان نان ِ به نرخ روز خور، حتی از شهامت و پرنسیپ آن نماینده ی تونسی، مصری و حتی بحرین ِ همیشه در حاکمیت یک دیکتاتور قبیله ای! را ندارند که حد اقل بر یک اصل ساده ی انسانی بایستند و از آن دفاع کنند! پست ترین ها و نالایق ترینها جایگاهی را اشغال کرده اند که باید فریاد ملت را پاس بدارند نمایندگی کنند! پست و مقام و ریاست و کیاست نه از روی لیاقت و شایستگی و ظرفیت مدیریتی بلکه به قاتل ترین، ریاکارترین، بدسابقه ترین و نالایق ترینها داده شده است و بر فراز همه اینها چند آیت الله ِ نواله های میلیارد دلاری بگیر با حرامزداده های موسوم به آقازاده، سرنوشت و آینده و حال یک ملت و مملکت را در چنگال خونبارشان گرفته اند.

الله هیچگاه به این زشتی نبوده است! اسلام هیچگاه به این رسوایی و بی مایگی و خونباری نبوده است!

و دردآورتر اینکه هنوز با همه این رسوایی و ریاکاری، کسانی با یدک کشیدن ملی / مذهبی، روشنفکر دینی، فیلسوف اسلامی و.................. با همه ی بی چشم و رویی و از سر گذرانی اینهمه داغ و شکنجه و تجاوز و قتل و ناروایی و بی حقوقی و غارت و به خاک سیاه نشستن یک ملت، هنوز به همان سوراخی چشم امید بسته و نظریه پردازی می کنند که به این رسوایی هولناک سه دهه است به زشت ترین شکل از آن گزیده شده و می شویم!

ریاکاری را حکومت اسلامی نهادینه کرده است. هر یک بنوعی به این فرهنگ سیاسی زشت تن داده اند و هنوز هم خاک در چشم ملتی می ریزند که با بزک کردن همین فرهنگ و تفکر و بلای ایران سوز، راه می نمایانند!

ما ملت ایران بخون نشسته ایم. دنیایی از ریاکاری و فریب و فریبکاران بر موج فریادها و خشم ما سوار شده و می شوند. ما جز خودمان هیچ کس و هیچ قدرتی نداریم که کارساز باشد. ما ملت ایران باید یک بار برای همیشه از دین سیاسی و الله و محمد و حرفهای دهن پرکن تقوای اسلامی، رستکاری و پرهیزگاری و جهنم و بهشت عربی نه فارسی! چشم پپوشیم و همه این فرهنگ و تفکر و باورمندان سیاسی اش را دور بریزیم. چشم امید داشتن به همراهانی با این تفکر و فرهنگ جز به بیراهه رفتن و به منجلاب آیه و محمد و قران و خرافه هایش درافتادن نیست! باید راه خود را از درون باورها و آیینها و فرهنگ و تفکر ایرانی خود بجوییم و خود سرنوشتمان را بدست گیریم!

تا بخودمان نیاییم و بخودمان باورنکنیم! همین ریاکاران بر جان و مال و خاک ما چنگ انداخته و سرنوشتمان را رقم می زنند!

باید همه این تفکر اهرمنی را از خود و وطنمان دور کنیم.

امروز به چنین نگرش و باورِ بخود بیش از هر زمان و دوره ای نیاز داریم

بخودمان بیاییم

الله!، محمد!، دین سیاسی! کور می کند اما شفا نمی دهد!



با احترام

گیل آوایی

5 اسفند 1389



Sunday, February 20, 2011

واقعیت این است: همه ی حکومت اسلامی با همه مجموعه و زیر مجموعه های آن باید سرنگون شود- گیل آوایی

پیش از هر چیز بگویم که از پیش از آخرین افتضاحات موسوم به انتخابات در حکومت اسلامی نه تنها انتظار هیچ مفر یا تحولی شایسته ی جامعه ی انسانی در عصر حاضر نداشته ام بلکه نسبت به هیچ یک از چهره های برآمده از درون حکومت اسلامی دچار توهم نبوده و شدیدا باور داشته ام که این حضرات کور می کنند اما شفا نمی دهند
ولی از بخت بد روزگار و خفقان و سرکوب تحمیل شده از سوی حکومت اسلامی برای فریاد زدن در هر شرایطی، از فرصتهای بدست آمده در جدلها و تضادهای بخوانید چنگ وُ دندان کشیدنهای حکومت اسلامی به هم، بهره گرفته و مصداق آن شعار جوانان بجان آمده ی وطنم که موسوی بهانه است، کل رژیم نشانه است، در همسویی با جریان کنونی آلترناتیو سازی ِ حکومت اسلامی گام برداشته و بر می دارم تا رسیدن به نقطه ای ( هم اکنون!) که سرنگونی همه حکومت اسلامی عینی تر از هر زمان دیگری بر همگان مسجل شود!
از نگاه من خمینی خون آشام یکی از سیاهترین چهره های تاریخی میهن من است که هیچ نشان نه از روحانیت به مفهوم فلسفی و روان شناسانه، داشته ونه دارد و نه دوران خونبارش دوران طلایی می تواند باشد.
از نگاه من حکومت اسلامی یکی نابجاترین و جنایتکارترین حکومتهای تاریخ وطن من است که در حساسترین گلوگاه تاریخ معاصر که می بایست بالنده ترین گامهای ترقی و نیکبختی از سوی ما ملت ایران برداشته می شد، بر سر کار آمد و تا نسلها ملت و میهن مرا به خاک سیاه نشاند و به پس رانده است.
از نگاه من اسلام سیاسی یکی از پلیدترین باورهاییست که جز خرافه و جنایت و غارت وریاکاری نمی زاید و هر گونه تحول و تغییر و دگرگونی با چنین دین و حاکمیت برآمده از آن جز درجا زدن و بیشتر فرو رفتن در باتلاق جهل و بلاهت و خون و انتقام و نفرت و به خاک سیاه نشستن نیست.
از نگاه من هیچ تحول بایسته ی انسان در جامعه بلازده ی من روی نمی دهد مگر اینکه از تفکر و فرهنگ و باور ملی/ایرانی برخوردار باشد.
آنچه که امروز در میهنِ خونبارمان جاری است برآیند سه دهه خفقان و تحقیر و سلطه ی ابله ترینها و جنایتکارترین ها و لمپنترین ها بر جان و مال و خاک ماست. هر جریانی با هر تفسیر و مرام و بهانه و توجیهی اگر همسو و همراه با خواست فراگیر جامعه ایرانی نباشد، خواه ناخواه در سیل به راه افتاده کنده و نابود خواهد شد

پس

1- نه ریاکاری و نه فریبکاری و نه حتی خودفریبی کارساز است. و نه آسمان ریسمان بافتنهای از درون این حکومت خرافه مست!. مردم ما همه ی این حکومت را سرنگون می کنند و این نخستین و برجسته ترین خواسته ی مردم بجان آمده ی میهن ماست.


2- هرچه فریبکارانه و حتی مصلحت طلبانه بخواهید احمدی نژاد را بجای خامنه ای دم تیر نفرت ایرانیان قرار دهید، آب در هاون می کوبید. هر چه بخواهید برکناری خامنه ای را با سرنگونی همه حکومت اسلامی قالب کنید، کور خوانده اید. حکومت اسلامی باید سرنگون شود. ما حکومت اسلامی به هر شکل آن نمی خواهیم

پس

شمایانی که از سرنگونی این حکومت نکبت بار به هراس افتاده اید. شمایانی که منافع و جاه و مقامتان را با سرنگونی این حکومت جنایتکار از کف خواهید داد، چه بخواهید چه نخواهید، این حکومت سرنگون می شود و نه شما و نه هیچ قدرت دیگر قادر به حفظ این حکومت نیست

پس

هرچه زودتر واقعیت را درک کنید و از جنایت و ریاکاری و فریب و مصلحت جویی خودفریبانه دست بردارید و به خواسته ی مردم تسلیم شوید، خود را از سنگینی بار جنایتها و عواقب آن رهانیده اید


ما حکومت اسلامی نمی خواهیم چه با ولایت فقیه چه بی ولایت فقیه چه با قانون اساسی اش چه بی قانون اساسی اش!
همه ی حکومت اسلامی با همه مجموعه و زیر مجموعه های آن باید سرنگون شود

پس

نه قانون اساسی این حکومت و اجرای آن کارساز است و نه تغییر خامنه ای جنایتکار یا احمدی نژاد حقیر و ابله
حکومت اسلامی باید برود
این واقعیت را اگر درک نکنید و تمکین نکنید! تاوانش را خواهید داد! هنوز زمان و فرصت آن را دارید که به سوی مردم بیایید و با مردم باشید!



Thursday, February 17, 2011

ما می گوییم همه ی این حکومت لمپن است، شما چه می گویید؟ - گیل آوایی


ما می گوییم همه ی این حکومت لمپن است، شما چه می گویید؟
گیل آوایی

از همان آغاز حکومت اسلامی، فرهنگی لمپنی با خرافه ها و برداشتهای مالیخولیایی از سیاست و فرهنگ و اقتصاد و جامعه،  از سوی رهبر خونخوارش خمینی گرفته تا امروز بر تمامی این حکومت حاکم بوده و هر چه از عمر نکبتبارش گذشته، فرهیختگان و جانهای شیفته در این آب و خاک، یا بر سر دار شدند یا خانه نشین یا ترور شدند یا به دست قاتلان صاحب زمانی با همین فرهنگ خونبار لمپنی به قتل رسیدند.
ما گفتیم و فریاد کردیم اما به آیه و حدیث و لابه ی الله به مسلخ کشیده شدیم و به هزار انگ و برچسب ِمن درآوردی که هیچ جا و معنایی در فرهنگ ایرانی نداشته، مورد یورش لمپنهای خمینی منش، گرفتار آمدیم.
امروز یعنی همین تاریخ همین ماه همین سال 1389که بیش از سه دهه از این حکومت "لمپن الله" می گذرد می بینیم که همان جوجه لمپن الله های نعره کش که در خیابانهای شهر با زوزه و لابه و ادای خاکی بودن در آوردن، تیغ بر هر نماد و نمود انسانی ِ جامعه ی ما کشیدند، رسیده اند به اینجایی که دیگر برای خودشان هم تره خرد نمی کنند! و این همان مشخصه ی تمام نمای لمپنیسم است که هر جا و هر شکل منافعشان ایجاب کند، هر چیز و هر باور و تقدسی را در آن راستا، تعریف و تفسیر می کنند.
وقاحت بی شرمانه ی خامنه ای بعنوان رهبر همین لمپنیسم هار را ببینید چگونه روز روشن در مقابل چشم همه ی جهانیان دروغ می گوید و آفتاب را انکار می کند و این وقاحت وقتی به اوج زشتی اش می رسد که نواله گیران ِ به جاه و مقام رسیده یعنی همان لمپن الله های دیروز و امروز! وقاحت رهبرشان را می ستایند و تکرار می کنند.
و بی شرمی این لمپن جانیان، وقتی به خون انسان آغشته می شود، انسان امروز وا می ماند از این همه وقاحت  و بی شرمی که یک ملت و مملت در چنبره ی خونبارش گرفتار آمده اند.
این جانیان خود دشمن خودشان هستند و یک ملت انکارشان، اما بر پایه همان بلاهت لمپنی، چنین وا نمود می کنند که انکارِ آفتاب، درخشش حقیقت را لاپوشانی می کند و پس باید که بر بلاهت و وقاحت زشت خود پا بفشارند تا شاید بر انکارشان فائق آیند!
امروز در دنیایی زندگی می کنیم که بسیاری از تِرمها و نُرمها و تعاریف و مبانی فکری/سیاسی/اجتماعی تغییر کرده است. تحولات بگونه شتابناک پیش رفته که دیگر نه تنها پایه های فکری دینی با آن ساختار چنان ابلهانه و خرافه گونه، جایی برای نشو و نما ندارد بلکه بسیاری از پایه های فکری دیالکتیکی نیز با آن شناخت و بافت ِ پیشین کاربردش را از دست داده است به دیگر سخن نو زایی و نو باوری و پیوندهای تازه ی فرهنگی/ سیاسی/ اجتماعی، جای خود را در صفبندی های تازه باز کرده و هر روند سیاسی/ اجتماعی/ فرهنگی، ناگزیر از جاری شدن در این تازگی و تازه شدن است اگر که باید یا می خواهد بماند. با چنین دگرگونی های شگفت انگیز و نمادهای امروزین بینش و کنش و واکنش، لمپنیسم اسلامی از نوع آخوندهای چسبیده به دلار و نفت ِیک ملت، نه تنها مردنی و رفتی اند بلکه همان لمپنیسم هار و بلاهت اصلاح ناپذیرشان، گورشان را می کند و در زباله دانی بایسته شان پرت می کند
ولی
مشکل در اینجاست که چنین وقاحتی تا گورش را گم کند، فرزندان این آب و خاک تاوان خونبارش را می دهند و چنین به خاک و خون کشیده می شویم که حتی شاهد دزدی کشته شدگانمان هستیم بدست قاتلانی که چنین وقیحانه به  زشت ترین شکل آن پیکر بی جان فرزندانمان را می دزدند و از آن وسیله ای برای گذران نواله گیری شان می کنند.
گفته بودیم، فراوان هم گفته بودیم که این جانیان مرده خورند و فرهنگی مرده خورانه دارند و باید هم از هر نماد قدرت و جامعه و فرهنگ دور بمانند اما سیه روزی ما تا بدانجا رسیده که همین جانیان بر جان و مال و سرنوشت یک ملت حکم می رانند و بجانمان رسانده اند.
چه کسی در جهان امروز با چنین دگرگونی ها و باورها، حتی می تواند تصورش را بکند قاتل یا قاتلانی بخواهد یا بخواهند پیکر مقتول را بدزدد و بدزدند و با تهدید و زور و خون و خونباری حتی بازماندگانشان را به تایید خود وا دارند!؟
وقاحت از این زشت تر!؟ بلاهت از این سیاه تر!؟ براستی در حکومت اسلامی ِ خامنه ای یک نفر شرف و غیرت و شهامت آن را ندارد که بر این همه بلاهت و وقاحت خونبار قد علم کند و یقه ی آن رهبر جنایتکارش را بگیرد، یقه آن سردار سپاه، آن وزیر جاکش و آدمکش را بگیرد و بگوید که وقاحت و جنایتکاری و ریاکاری تا کجا!؟ حتی مرده دزدی!؟ برای ماندن!؟ برای توجیه جنایت!؟ حداقل به الله و قرآن و محمد و صاحب زمانی که خودتان ادعایش را می کنید که چنین ناروایی و ریاکاری را بقول خودتان بر نمی تابد و تقوا را می ستاید و باتقواترین را نزدیکترین به الله تان می داند، بر مردم ِبه خاک و خون کشیده روا می دارید!؟
بی شرمی و بی آبرویی و چسبیدن به قدرت به چه قیمت!؟ همه چیز را برای حکومت کردن، زیر پا نهادن!؟ خودتان هزاران بار نعره کشیده اید از قول حسین تان که اگر دین ندارید، آزاده باشید! آیا این همه وقاحت و ریاکاری و قتل و غارت و تجاوز و حتی دزدیدن پیکر بی جان مقتول هم، دینداری و آزادگی است!؟
امروز بخودتان نمی آیید. اینهمه خون می دهیم و باز هشدارتان می دهیم. می کشیدمان ، تجاوز می کنید، زندان می برید، روز روشن ریاکاری می کنید، رهبر سراپا وقیح تان را می نگرید که چگونه دروغ می گوید و نا حق را حق، دروغ را راست قالب می کند! وقاحت و بی شرمی تا کجا!؟
و این وقاحت و بی شرمی و لمپنیسم مالیخولیایی، دشمن اصلی حکومت اسلامی است نه ملتی که به انکار چنین بلاهت حاکم بر خواسته اندو برای زندگی انسانی و بایسته های انسانی میهن شان می کوشند. لمپن قاتلان اسلامی حقیر تر از آنند که دشمن بحساب آیند. از نگاه ملی ما ایرانیان، حکومت اسلامی زباله ایست که به هزاره ی پیشین تعلق دارد و از دل گور ِ تاریخی در یک انتحار هولناک سر بدر آورده اند. و اینهمه انکار از برای ریختن همین زباله ها به زباله دانی شان است که از آن آمده اند!
 اگر دنیای متمدن به حمایت از مردم بر می خیزیند نه به نشانه ی ناحق بودن مردم بلکه ناگزیری قدرت در دست مردم و ماندگاری مردم است در مقابل میرایی ِ لمپنسیم مالیخولیایی حکومت اسلامی!
هرچه با وقاحت و بی شرمی دروغ بگویید و به دروغهایتان هورا بکشید هیچ تغییر در اصل ماجرا ندارد. زمان، زمان سرنگونی شما بی چرا زندگان است چه بخواهید چه نخواهید
ملت از لمپن اللهی های اسلامی بجان آمدند و رساتر از هر وقت مرگ بر اصل ولایت فقیه را فریاد می کنند و نابودی دیکتاتور را به دیکتاتور تحمیل می کنند.
و این سرنوشت هر حکومت استبدادی است.
امروز می گوییم و آگاهی تان می دهیم بخودتان بیایید! فردای محاکمه ی همه ی شما، نگویید که نمی دانستید!؟

گیل آوایی
www.shooram.blogspot.com
بهمن ماه 1389

Thursday, February 03, 2011

دلشدگی های مستانه و الهه ناز - گیل آوایی

دلشدگی های مستانه و الهه ناز
گیل آوایی
سوم فوریه 2011
مست ِمست تنهایی ام را برده بودم تا با دریا بتنهایی قسمت کنم. دریای در خلسه مست ِ من ماست شده بود و به غمزه هر از گاهی تلنگری به ساحل می زد و خواب از ساحل خموش می ربود تو گویی که دریا هم دل تنهایی نداشت و سکوت ساحل را بجان آمده بود.
چشم گرداندم از هیچ بنی بشری خبری نبود. من بودم وُ ساحل وُ دریا، وَ یک عمر تنهایی ام که به آرامی در سایه روشن شب، روی ماسه ها گام برمی داشتم.
نه پرنده ی همه روزه ام بود نه کلاغ سیاهی، که هر بار دیده بودمش شگفتی مرا برانیگخته بود که با پرندگان دریایی چه می کند!، از دورهای نه چندان دور صدای تک و توک پرنده ای که خوابش را پرانده باشند، می آمد انگار که اعتراضی کرده باشد و صدای آن مثل نت ِ نابهنگامی می مانست که هارمونی نوای ساز را بهم می ریخت مصداق همان تک پا زدنی که ریتم هماهنگ را بهم می زد.
دریا خلسه ای داشت که می شد از نوازش آن سهمی گرفت و ساحل را گشاده دست تر رها شد. سرمای این فصل سال گُر گرفتی درون و بیرون مرا از فغان بازش می داشت و خوش خوشانه زمزمه ای بود مرا

من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانه روی تو،سر گشته موی تو

و سر رسیدن موج رام و آرام بود با آن کرشمه ی مستانه دریا که مرا از گشاده دستی ساحل وا می زد تا گامهایم را نه به ناز بردارم اما خیال مستانه تر از من و دریا بود و نیز سر به رام بودنش هم! و می رفت بی آنکه بخواهم کجا یا بدانم به کجا. می رفت و می برد مرا با خود و وقتی بخود می آمدم که در گوشه ی یاد جا خوش کرده بودم و دل به آوازی که یار شده بود مرا در نیمه شبان مستانه ای که باز دریا شده بود یادمان خزر با آن موج شکن!، که به هزار خاطره و یاد خلوتم بود با ان در اینک ِ مستانه ی خیال پر دادن با آواز ِ پابه پای همه ی سالهایم

سر خوش از باده مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من

مست تر از آن بودم که چرایی زمزمه ی این آواز را بخواهم بدانم. آنقدر خلوت مرا همراهی اش بود که دیگر کنکاش ِ چرایی زمزمه اش، رنگ باخته بود یعنی شده بود بخشی از حال و هوای این چنینی در روزگاری که هنوز هم سر سازگاری اش نبوده و نیست.
تازه اینهم تازگی نداشت که مستانه گریزی زده باشم به این حال و هوای شبانه ی دریا که فراوان پیش آمده بود یار باشد مرا در گُرگرفتگی سالهایی که هیچ چیزش سر آن نداشت که خوش بحال کند و از هرگوشه اش هزار خشم و اندوه و حسرت شعله کشان بود تا همه ی جان آدمی را به آتش بکشد.
روزگار ِگریز و کوچ و غربت در وطن و بیگانه از غربت، دست و پا زدنی که شاید سرنوشت نسل مرا رقم زده بودند چنین باشد برآمد ِدل به دریا زدنهای همه ی سالها، برسد به روزگاری که هیچ نفهمد چگونه و چرا به چنین سرانجامی گرفتار آمده است! چونان اسیری که نه راه پیش اش باشد و نه راه پس اش!
و مانده باشد با آن سوی دل ِ بی قرار که هماره به احساس بی آلایش ِ آینه وارش خوش داشته و هنوز هم مانند آن شعر به هزار بار خوانده شده شاملو که به یک آری مردن نه به زخم صد خنجر! و چنین رسیده باشد به اینجای این جهان ِ بی در و پیکر که نیمه شبانی مست در ساحلی که از هیچ بنی بشری خبر نباشد و مستانه خلسه ی دریا را با حس همیشه سر به هوایش قسمت کند و باز بخواند و باز بخواند و باز هم که

بی باده مدهوشم، ساغر نوشم
ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را ، گل رخسارا
بهار آغوش تو

و دریا به خلسه دلدارانه اش دلربایی اش بگیرد به آغوش شکیبای ساحل که مرا و دریا و شب و سکوت را جا دهد مثل همه شبهایی که فریاد همه دنیا را در خود تلمبار کرده بودم و مهمانی دریا بود مرا با همین ساحل انگار ملک پدری شده بود برایم در بی خانمانی همه ی سالهای تا کنون که دیگر یک لا قبایی من بود همه ی دار و ندار من اما تملک یک گستره ی دلبازانه و یک کرانه تا بی نهایت سبکبالی که همه دنیا به یک آنجایش هم بحساب نمی آمد. چنین پیوندی داده بود مرا دریا و ساحل و نیمه شبان مست تا پناه بگیریم در اوج بی پناهی محض که هیچ جا و هیچ کس نباشد که هویی به های دلشدگی های من باشد. و می رفتم، و می رفتم، خوش خوشانه و دل به دریا زده با دریا تا هر چه بادا باد می خواندم

چو به ما نگری غم دل ببری
کز باده نوشین تری
سوزم همچو گل ، از سودای دل
دل رسوای تو ، من رسوای دل

مستی، همچون آغازگاه طوفانی که پیش درآمدش خوش خوشانت کند تا پر و بال بگشایی به پروازی که دل به دلت نباشد، داشت کارش را می کرد. ساحل ِ صبور گامهای مرا به نوازش می نشست و کرانه ی تا بی نهایت نگاهم که سایه روشن شب دامنه ی آن را به حجم مستی ِ آن زمانی ِ من می گستراند، چونان آغوشی مرا در خود گرفته بود. موج شوخ۫وَشانه ی دریا گاه بازی گوشی اش می گرفت و می رسید تا نک پای من و هایی می کرد تو گویی زمزمه مرا بخواهد واگویه کند، با من می خواند یا شاید من بودم که حس و حال و هوای الهه ناز را در گوش اش می خواندم

گرچه به خاک و خون کشیدی مرا
روزی که دیدی مرا

حال و هوایی بود مرا که همه جا بودم و هیچ جا نبودم. همان مستی دلنشینی که شاید یک به هزار چنین پیش آید. نم دریایی به تنم نشسته بود و دلتنگی "شورم " دیار در من تداعی شد و چقدر هم می چسبید وقتی تن به ساحل خزر می دادی در آن هوای بی مانند گیلان ِ من که هیچ جای دنیا نمی توانست و نتوانسته حتی ذره ای از آن را در سالهای در به دری بگیرد! و نیمه شبانه ی مست با دریای همیشه یار در این گوشه ازجهان یاد ِ من بود و حس خنکای تن در شورم دیار و به اندوه دلنشینی که دلم بخواهد، آواز دادم

بازا که در شام غمم صبح امیدی مرا
صبح امیدی مرا

وقتی بخود آمدم که هیچ جای خشک در من نبود. باران بی امان می بارید. دریا خشمش گرفته بود شاید از نابگاهی ِ بارانی که دلشدگی شبانه را بهم زده بود و نیز آنهمه دلدادگی رام و آرم با ساحل همیشه صبور را. از نیمه شب چقدر گذشته بود!؟ حواسم نبود. یعنی فرقی نمی کرد. مست تر از آن بودم که گذشت زمان بدانم.
تازه اینهمه که گذشته بود! بکجای این روزگار بی همه چیز توانسته بودم تلنگری حتی بزنم!

1- الهه ناز ترانه ی همیشه بیادگارمان از زنده یاد بنان
2- شورم در زبان گیلکی به نسیم، شب نم، مه گفته می شود
3- عکس دریای شمال  از خودم