چهار
داستان کوتاه
(رهایی در زمان خودش آغاز خواهد شد.)
فرانتس
کافکا / مایکل هافمن
ترجمه
فارسی: گیل آوایی
( ترجمۀ فارسیِ هر چهار داستان همراه با شناسه های دیگر بصورت پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردن آن کلیک کنید اینجا کلیک کنید.)
3
یک
کشاورز مرا در بزرگراه نگه داشت و از من خواهش کرد با او به خانه اش بروم. شاید می
توانستم کمکش کنم. – او با زنش بحثش شده
بود و بحثشان زندگی آنها را از هم می پاشید. او بچه های ساده لوحی هم داشت که خوب
بزرگ نشده بودند. آنها یا هیچ کاری نمی کردند یا موذیگری می کردند. گفتم:
-
خوشحال می شوم با تو بیایم.
اما
ازاین که منِ غریبه می توانستم به طریقی کمکش می کردم، تردید وجود داشت. من شاید
می
توانستم
بچه ها را کاری کنم که مفید باشند اما در مورد همسرش کاری از من بر نمی آمد
چون حالتِ بحث و دعوای همسرش معمولاً ریشه
در چگونگیِ رابطۀ همسر با شوهرش دارد و از آنجایی که من از وضعیت راضی نبودم،
احتمالاً او خودش هم درد آن بحثها را به جانش خریده بود ولی نتوانسته بود تغییرش
دهد از این رو من چطور می توانستم موفقتر باشم؟ در نهایت کاری که می توانستم بکنم
این بود که نارضایتی زنش را به خودم جلب می کردم. در آغاز، من با خودم بیشتر حرف
می زدم تا با او، اما پس از آن از او پرسیدم برای کاری که می کردم چقدر به من می
پرداخت. گفت اگر مفید واقع می شدم، راحت با هم به یک توافقی می رسیم. من می
توانستم هر چه که می خواستم می کردم. در آن صورت کاری نمی کرد و گفتم این جور
تعهدها راضیم نمی کنند. می خواستم توافق مشخص و معینی با او می داشتم اینکه هر ماه
چقدر به من می پرداخت. او از درخواست من که هر ماه به من مزد بپردازد، تعجب کرد.
در واکنش به آن، من هم از این که او تعجب کرده بود تعجب کردم. آیا او تصور می کرد که من در عرض چند ساعت
مشکلی را که یک زن و شوهر در تمام عمرشان درست کرده بودند حل می کردم و او واقعاً
از من انتظار داشت مشکلشان را در دو ساعت حل می کردم و چند دانه نخود خشک می خوردم
و دستش را برای قدردانی می بوسیدم و دُمم را جمع می کردم و در آن جادۀ یخی به راهم
ادامه می دادم؟ قطعاً نه.
کشاورز
در سکوت گوش می کرد و سرش را بحالت گرفته ای
پایین انداخت. طوری که او را می دیدم به او گفتم من می بایست با او مدت
زیادی می ماندم و اول با وضعیتی که داشت آشنا می شدم و در مورد بهبود آن فکر می
کردم و بعد می بایست مدت بیشتری می ماندم تا وضعیتِ در خوری می آفریدم؛
اگر
چنان چیزی ممکن بود، در آن هنگام من پیر می بودم و خسته از اینکه جایی می رفتم مگر
اینکه استراحت می کردم و از طرفهای ذیربط تشکر می کردم.
کشاورز
گفت:
-
" چنان چیزی امکان پذیر نیست. با این وضع تو
از من می خواهی که ترا در خانه ام جا دهم و شاید حتی مرا از خانه ام هم بیرون کنی.
در آن صورت من با مشکلی بزرگتر از آن چه که داشته ام، روبرو می شوم"
من
گفتم:
-
" مگر این که به هم اعتماد داشته باشیم تا
به یک توافق برسیم. آیا من نشان ندادم که به تو اعتماد کرده ام؟ تمام چیزی که دارم
حرفِ توست. آیا ممکن نیست که زیر حرفت را بزنی؟ پس از این که من همه چیز را طبق
دلخواه تو تنظیم کردم، مرا با همۀ قولی که دادی، به حال خودم رها کنی و بگذاری
بروم؟"
کشاور
به من نگاهی انداخت و گفت:
-
" تو هرگز نمی گذاری چنان چیزی پیش
بیاید"
گفتم:
-
" هر کاری دلت می خواهد بکن. طوری که خوشت می آید در موردم فکر کن اما فراموش
نکن – این را دارم به رسم رفاقت -
مرد و مردانه به تو می گویم. – این که اگر مرا با خودت نداشته باشی، خودت هم قادر نخواهی بود
چندان طولانی در خانه ات بمانی. با زن و بچه هایت چطور می توانی به زندگی ادامه
دهی؟ و اگر از فرصت استفاده کنی و مرا با خودت به خانه ات ببری، آن وقت همۀ
مشکلاتت در خانه را وا نمی دهی با من نمی آیی. در جاده ما با هم می رویم و شک و
تردیدهایی که به تو دارم را وا خواهم داد."
کشاورز
گفت:
-
من چنان آزادیِ عملی ندارم. پانزده سال است که با
همسرم زندگی می کنم. سخت بوده است و من حتی نمی فهمم چطور تا این زمان دوام آورده
ام. اما علیرغم آن، نمی توانم او را به حال خودش رها کنم بدون این که همۀ امکانات
را نیازموده ام تا او را شاید قابل تحمل کنم. برای همین هم بود که وقتی ترا در
جاده دیدم، فکر کردم با تو آخرین تلاشم را
هم بکنم. بیا با من و هر چه که بخواهی به تو می دهم.
گفتم:
-
من چیز زیادی نمی خواهم. در عین حال نمی خواهم از
مشکلی که داری سوء استفاده کنم. می خواهم تو مرا بعنوان یک کارگرِ زندگیت با خودت
ببری. می توانم هر جور کاری انجام دهم و برایت خیلی سودمند هم خواهم بود اما نمی
خواهم با من همان رفتاری داشته باشی که با کارگران دیگر داری.- به من دستور نمی
دهی. من باید مجاز باشم هر کاری که خوشم می آید انجام دهم. حالا این کار یا کار
دیگر یا اصلاً هیچ کاری نکنم. فقط طوری باشم که دوست دارم. تو می توانی از من
بخواهی کاری برایت بکنم تا زمانیکه خودت می توانسته ای راحت انجام دهی. و اگر دیدی
نمی خواهم آن کار را انجام دهم باید این حقیقت را بپذیری. غیر از لباس، ملافه و چکمه
های مناسب و در صورت نیاز تازه هم بشوند، پولی درخواست نخواهم کرد. اگر این چیزها
در روستایت قابل تهیه نیستند باید به شهر بروی و آنها را بخری. اما نگران آنها
نباش. لباسهایی که دارم سالها برایم کافی هستند. من با حقوق معمولِ کارگری راضی
هستم. تنها چیزی که در موردش اصرار دارم این است که هر روز گوشت برای خوردن داشته
باشم."
طوری
که با شرایط دیگر راضی بوده باشد به حالت اعتراضی گفت:
-
" هر روز؟"
گفتم:
-
هر روز"
در حالیکه می خواست از صراحت من خلاص شود و حتی
طوری که دهان مرا بو کند گفت:
-
" دندانهایت غیرعادیند[1].
خیلی تیز. مثل دندانهای سگ"
گفتم:
-
خوب. به هر حال، هر روز گوشت. وهمان اندازه آبجو و مشروبِ خودت."
گفت:
-
خیلی زیاد است. من خیلی زیاد می نوشم"
گفتم:
-
هر چه بیشتر بهتر. آن وقت، هنگامی که تو بس کردی
من هم بس می کنم. مشروب خوردنت شاید بخاطر شرایطیست که در زندگی خانوادگیت
داری."
گفت:
-
نه. چرا باید به هم ربط داشته باشند؟ ولی تو به
اندازه من می توانی بنوشی. ما با هم می نوشیم."
گفتم:
-
نه. من با کسی خوردن یا نوشیدن را نمی پذیرم.
اصرار دارم تنها بخورم و بنوشم."
کشاورز
با شگقتی پرسید:
-
تنها؟ تمام
این خواسته ها سرم را به دَوَران انداخته است."
گفتم:
-
چندان زیاد نیستند و تقریباً به آخر خواسته هایم
رسیده ام. روغن هم برای چراغ می خواهم. چراغی که تمام شب بطرف من روشن می ماند. من
با خودم چراغ دارم. فقط یک چراغ کوچک است که تقریباً ناچیز است. واقعاً ارزش گفتن
ندارد و من فقط برای این که همه چیز را گفته باشم گفتم. اول اینکه نکند بعدها
اختلافی بین ما پیش بیاید: طوری دوست ندارم که هنگام مزد پرداختن، چنان چیزهایی
مطرح شوند. در تمام موارد دیگر من ملایمترین آدم هستم اما اگر مواردی که توافق
کرده ایم نادیده گرفته شود یا انجام نگیرد، یادم می ماند. اگر همه چیزی که توافق
کرده ام تا اخرینش به من داده نشود. من قابلیت آن را دارم خانه ات را هنگامی که در
خواب هستی به آتش بکشم. ولی نیاز نداری چیزی که ما روی آن توافق کرده ایم را انکار
کنی. و آن وقت، مرا در یک موقعیت خاص از حضور موثری دور بداری- ارزشش را ندارد که
برایت فقط یک وسیله و بازیچه باشم. –
در همۀ موارد به هر شکل من آدم وفادار و مفیدی برایت خواهم بود. و هیچ چیز بجز
همینهایی که به تو گفتم نمی خواهم غیر از اینکه 24 آگوست روز من است و یکی دو گالن[2]
رام[3]
می خواهم."
کشاورز
دستهایش را به هم زد و با تعجب داد زد:
-
دو گالن!"
گفتم:
-
بله. آنقدر هم زیاد نیست. تو شاید فکر می کنی می
توانی از مقداری که گفتم کم کنی ولی من تا حالا همۀ خواسته هایم را بصورت کمترین
ها گفته ام. البته خارج از انتظارت، شرمنده می شدم اگر بیگانه ای حرفهای ما را می
شنید. اگر بیگانه ای حضور داشت احتمالاً نمی توانستم اینطور که حالا با تو حرف می زنم، حرف می زدم.
بنابراین هیچ کسِ دیگری از توافق ما آگاه نخواهد شد. هرچند چه کسی باور خواهد کرد؟"
ولی
کشاورز گفت:
-
بهتر است تو به راه خودت بروی. من به خانه خواهم
رفت و سعی می کنم با زنم یک جوری کنار بیایم. درست است که من او را اخیراً خیلی
زده ام – فکر می کنم کمی او را
به حال خودش بگذارم شاید نسبت به من ارجگزار باشد- و بچه ها را هم خیلی زده ام: من
همیشه یک شلاق از طویله بر می دارم و آنها را می زنم. کمی سختگیری نمی کنم و شاید
بهتر بشوند. باید اذعان کنم که پیشترها این برخوردها را امتحان کرده ام و کمترین
نتیجه را داشته است. اما درخواستهای تو بیش از حد زیادند. و حتی اگر نبودند هم-
ولی نه. بیش از آن است که امکانپذیر باشد. ممکن نیست. هر روز، دو گالن رام، و حتی
اگر ممکن هم بود، همسرم هرگز چنان اجازه ای نمی داد و اگر او اجازه ندهد من نمی
توانم چنین کاری کنم."
گفتم:
-
خوب پس چرا این همه مذاکره کرده
ایم" ( پس چرا اینقدر چانه زده ایم!
- م )