حصیر شوران
گیل آوایی
نیمه شب 26 آگوست 2011
نیمه شبی بی خواب و هزارخیال بود که شب یکی از سیاهترین چادرهایش را بر سر شهر گسترده بود. نه از ماه نشانی بود نه از ستاره یا سوسویی که بشود از دل تاریکی راه به جایی برد.
باران، بی امان چنان باریدنش گرفته بود که آدمی وا می ماند از اینهمه دست و دلبازی در این گوشه از جهان وقتی گوشه ی دیگر قطره ای از آن را زمین له له می زند و هر چرنده و پرنده ای حسرتانه چشم بر آسمان بی ابر دارند.
پنجره ی گشاد و تا یک آغوش دلبخواه، نگاه مرا تا عمق شب تاریک می رماند، دامنه ی خسیسانه ی فلزی آن، داشت سمفونی باران را موزون و دلنواز هوار می کرد.
دل به قطره قطره باران داده بودم که از شیشه پنجره از بالا تا پایین می سُرید و به هیبت ماری دراز وُ خزنده بر شیشه پنجره نقش گرفته بودند و نور ِ مونیتور لاپ تاپ هم مانند نور افکنی در آن تاریکی نور افشانی می کرد، سوسویی به قطره های باران می داد و خیال ویرش گرفته بود دوباره پرواز کند چونان که گویی در بلندای رودخانه ای از دیار در آن سالهای دور خوابیده ام و خواب می بینم نوجوانی ام را که در تابستان بی درس و مدرسه، همراه مادر چندتایی حصیر تا شده بر سر، پا به پای مادر که چندتایی حصیر همراه با یک تشت لباسهای ناشستۀ خواهر و برادر و پدر، بر سر خود داشت، به سوی حصیرشوران، که بخشی از رودخانه ی دراز شهرمان بود، می رفتم تا مادر بشورد، من نیز مانند یالانچی پهلوان، ادای پهلوان ِ خانه که براستی هم زیباترین خصلتهای پهلوانی را داشت، در آورم.
پابرهنه بودم من و مادر هم. زمینِ نرم و همیشه علفزار ِ دیار، سختی پای برهنه را می گرفت و هر از گاهی نرمای آن آزردگی پا از پیاده رفتن ِراه دراز را می زدود و کف پایم را نوازش می داد.
چونان غولی قامت فراز و صورتی زمخت و سیاهی ِمو باخته، که رشته های سفیدش خبر از رفتن نیم قرن را گوشزد می کرد، ایستاده بودم و به تماشای کودکی ِخود، لذت شوقی وصف ناشدنی را می چشیدم.
مادر سخت به شستن لباسها مشغول بود و من نیز در لابلای نگاههای هشدارگونه اش، بازیگوشی می کردم. گاه پرنده ای را می پراندم و گاه گوساله ی جست و خیزکنان را می هراساندم با تکه چوبی که از آب برگرفته بودم.
لباس شسته را از مادر می گرفتم و روی علفها می گستراندم تا خشک شود. گاه دلخوشانه به داخل رودخانه چنان می رفتم که رکابی و شلوارک ِتنبان مانند من که دستدوز ِ مادر بود، زیر آب می رفت و سر و گردنم بیرون آب تماشایی می شد وقتی که آب به دهانم نزدیک می شد.
در فاصله ی بازیگوشی ِ بی اندازه و نگرانی های مادر که نگاهش یک لحظه از من بر گرفته نمی شد، لباسها شسته شدند و حصیرها هم. زمان حمام کردن من رسیده بود با صابون زیتون رودبار که مادر همیشه در لباس شستن و جان شوران( حمام کردن) از آن استفاده می کرد. صابونهایی که دوست مادر با خود می آورد گاهانی که از رودبار به دیدن مادر می آمد.
خود را می نگرم. با همان هیبت غولی که کودکی اش را می نگریست. دستها از دو سو رها کرده و چشمهای حریص به حصیرشوران داده بودم که آب آن ابریشمین می رفت و هر از گاهی کولی( بچه ماهی) جستی می زد و خبر از درون آب می داد که هستند.
خود را می نگریستم دستی در دستان مادر به بخشی از حصیر شوران برده می شدم که آب از شانه و گردن من فراتر می رفت و حتی از سر می گذشت اما مادر یادم داده بود که لی لی کنان سر را بیرون آب نگاه دارم.
آن وقت! تماشایی می شدم که پاهایم در می رفتند از لی لی کنان، و برای نرفتن ِ زیر آب دست دور کمر مادر حلقه می کردم با چشمانی هراسان از غرق شدن! و ناز مادر مرا چنان می نواخت که نسیم روزهای گرم نفسگیر، شالی ِ بجان آمده از آفتاب بی دریغ را.
مادر می شست مرا و من نیز بیتاب از آن که زود تمام شود. شکیبایی مادر وقتی بود که گریه های من امانش را می برید که زنجیروار تکرار می کرد:
- هاسا تماما به زای جان. می ناز پسر می گول پسر هاسا تماما به( همین الان تمام می شود بچه جان، ناز پسر من گل پسر من الان تمام می شود)
تمام شدن ِشستن ِ من همراه بود با فرار از چنگ مادر که گویی تیری از تفنگ در رفته باشد. و مادر با نگاه مهربان و شاد مرا می نگریست که چنان چست و چالاک از دستانش گریخته بودم.
خود را می نگریستم روی علف ها دراز کشیده و دست زیر سر، چشم به گستره ی آبی آسمان دیار داده بودم.
دشت تا چشم کار می کرد سبز بود و گوساله ی بازیگوش چند قدمی دورتر از من خیز بر می داشت و گاه "مایی" می کرد. روی علفها دراز کشیده، چشمهایم آرام آرام سنگینی می کرد. چه وقت، خوابم برده بود!؟ معلوم نبود، هنوز هم نیست! خواب دیدم کنار مغازه ای که تنها اسباب بازی فروشی محله ی ما بود، ایستاده بودم و ماشین جیپ ِ سی و پنج ریالی ِ دلخواهم را می دیدم که برای داشتن اش آرام و قرار نداشتم.
خود را می نگریستم خوابیده بر روی علفها، زیر آن اسمان ِبی ابر که مادر سرگرم جمع کردن لباسها و حصیرهای پهن شده در آفتاب داغ نیمروز بود که صدایم می کرد:
- بیشیم زای جان ( برویم بچه جان)
تماشای کودکی ام شور و حالی می داد که بیان آن شاید فقط از موسیقی بر آید نه کلام و نه زبان من که در بیخوابی نیمه شبی تاریک و بارانی در این گوشه از جهان دربدری، خیال پر داده بودم که در حصیر شوران رودخانه ی شهرمان خوابیده و خواب می بینم که کودکی ام را به تماشا نشسته ام.
باران هنوز بی امان می بارید. شب هنوز سر ِ کنار کشیدن سیاهترین چادرهایش را نداشت. دامنه ی کوتاه فلزی زیر پنجره، سنفونی باران را دل داده بود. قطره های باران هنوز چونان ماری خزنده از بالا ی شیشه به پایین می خزیدند. از رادیوی لاپ تاپ ام، گلهای 217ب اعلام شد. بنان مرا بخود می آورد:
چنان در بند مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم