In a moment of no Destination
Waiting is the only "Amigo"
Waiting or Thinking! That's a question
.
Mar.13.2022
G.A.
In a moment of no Destination
Waiting is the only "Amigo"
Waiting or Thinking! That's a question
.
Mar.13.2022
G.A.
نام: نردهها / فیلمنامه
نویسنده: آگوست ویلسن
ترجمه فارسی: گیل آوایی
ساموئل
بکت
ساموئل بکت، استادِ
شکست/ کریس پاور
آزارگاههای شخصی بِکِت / بنجامین کانکل
ترجمه فارسی: گیل آوایی
برای دریافت/دانلودکردن متنهای فارسی و انگلیسی اینجا کلیک کنید.
چیزیکه در یاد می ماند/ داستان
نویسنده: الیس مونرو
ترجمه فارسی: گیل آوایی
Exile
by: GilAvaei
Sitting in the bar, beside a large window and a glass of red wine in my hand. It was windy. A very hard wind singing and soaring all over. She asked me:
- If you could sit on the wing of this wind, where would you go?
- Me!?
- Yes you!
- Well. ( I was thinking how to say it) I would go directly where i missed there the most!
- Where is it!?
- It is my home town! Where I have not been there for 30 years!
She says no word further. She sips her wine, while looking at the wind, she whispers:
- Me Too!
Persian فارسی:
تبعید
پیاله ای شرابِ سرخ در دست، در میکده ای کنار پنجره ای بزرگ نشسته ام. هوای بیرون باد بود و باد خیلی شدیدی می وزید. چنان شدید که هوار کشان اوج می گرفت. از من پرسید:
- اگر می توانستی بر بال این باد می نشستی، کجا می رفتی؟
- من؟
- بله. تو!
- خوب. ( داشتم فکر می کردم چطور منظورم را بگویم) مستقیم می رفتم جایی که بیشترین دلتنگیم برای آن است!
- آنجا کجاست؟
- آنجا شهر مادریم است. جایی که سی سال است ندیده ام!
هیچ حرف دیگری نزد.
جرعه ای از شرابش را می نوشد و به باد چشم می دوزد. زمزمه می کند:
- من نیز!( من هم همینطور!)
.
گیل آوایی
به این تصویر لحظه ای نگاه کنید. حس غریبی دارد این تصویر!
میان انزوا وُ تنهایی/ دانالد هال
ترجمه فارسی: گیل آوایی
برای دریافت/دانلود کردنِ " میان انزوا و تنهایی" اینجا کلیک کنید.
مونرو از نگاهِ نویسندگان/ نیویورکِر
ترجمه فارسی: گیل آوایی
تاریخ انتشار ترجمه فارسی: شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۳ فوريه ۲۰۲۱
چروکی بر چهره / بن اُکری Ben Okri - نویسنده نیجریه ای
چهار شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۳ فوريه ۲۰۲۱
برای دریافت/دانلود کردن این داستان همراه با متن فارسی و انگلیسی اینجا کلیک کنید
III- استاد در مید-وِست[1]
تنها چشم انداز، کلاسهای درس و دیگر اتاقهای اداری بودند هرچند اگر نزدیکتر به پنجره بودی می توانستی علفهای پژمرده در پایین و آسمان در بالا را می دیدی. از آغاز، او جای خودش را اینکه برصدر سه میز فلزی ای که با پیچ بطور لق شده بهم وصل شده بودند، بنشیند را رد کرده بود. او دانشجویی را که کارش مورد بحث بود بر صدر میز می نشاند و منتقد یا پاسخگو را در پای میز جا می داد. او خودش اگر می نشست، کنارِ میز در جایی که یک سوم از طول میز بود، می نشست. جایی که برای او در نظر گرفته شده بود طوی بود که بگوید من داورِ حقیقت نیستم چون حقیقتِ نهایی در داوریِ ادبیات وجود ندارد. البته، من استاد شما هستم و چندین رمان منتشر کرده ام. کاری که شما با انتشارِ چیزهایی در مجلات کرده اید اما این ضرورتاً مرا بهترین منتقد شما نمی سازد. شاید چنین باشد که مفیدترین ارزیابِ کار شما در میان همکلاسیهایتان یافت می شود.
این یک فروتنیِ متظاهرانه و ساختگی نبود. او دانشجویانش را دوست داشت و همه آنها را هم. و اعتقاد داشت که این احساس دو طرفه بود: او همچنین غافلگیر می شد چطور هر کدام، بی توجه به توانایی، با صدای منفردانۀخودش می نوشت. اما فقط دلسوزیِ انتقادی ادامه می یافت. گانبوی[2] را در نظر بگیر. طوری که خودش در مورد او فکر می کرد. چیزی به هیچ مبدل شد ولی داستانهای ژن- ایکس[3] در بخش خطرناکِ شیکاگو[4] اتفاق افتاد و کسی که وقتی کارِ کس دیگر را خوش نداشت دستش را به حالتی در می آورد که اسلحه ای گرفته و به نویسنده آن شلیک می کرد. و ژِستش هم که روی اسلحه تاکید کرده باشد، بود. نه. او هرگز بهترین خوانندۀ گانبوی نمی شد.
آمدن به این مجتمعِ مید-وِست، ایدۀ خوبی بود. اینکه بخودش زیستن عادی و زندگیِ معمولیِ امریکایی را یادآوری کند. از دور، همیشه وسوسه ای در او بود که آن را کشوری ببیند که در آن اغلب هر کسی دیوانۀ قدرت بود و خود را تسلیم خشونت و سوء استفاده گرِ جنسی[5] می کرد. اینجا، دور از مکانها و سیاستمدارانی که آن اسمِ بد را به آن دادند. زندگی بیشتر مانند زندگیِ هر جای دیگر بود. مردم نگرانِ چیزهای کوچک معمولی بودند. چیزهایی که برایشان بزرگ بود. همانطور که در داستانش بود. و اینجا با او مانند یک مهمان گرامی برخورد می شد- نه یک نفر شکست خورده بلکه یکی که با زندگی خودش، کسی که شاید چیزهایی دیده بود که آنها ندیده بودند. گاهگاهی فاصلۀ مشخصی در درکِ آنها بود: دیروز، روی ایوان داشت غذا می خورد که یکی از همسایه هایش خوشرویانه می پرسید: " خوب پس. آن وقت آنها در اروپا به چه زبانی حرف می زنند؟" اما چنان جزئیاتی برای رُمان امریکاییش مفید می شد.>> ادامه<<<
.....
II- پروفسور( استاد-م) در کوهستان آلپ
او صدر نشینِ میزِ دراز و تیره ای بود که شش دانشجو دقیقاً برابر یکدیگر در دو طرف میز نشسته بودند. چهارده پا[1] دورتر، در سرِ دیگر میز، گونتر[2]، دستیار آموزشی اش نشسته بود که شانه های پهن و روپیراهنیِ به رنگ شاد با طرحی از یک جنگل که از فراز آن تله کابینی تا کوهستان می گذشت، به تن داشت. اواسط ماه جولای بود: فروشگاههای وسایل اسکی و مکانهای اجاره ای و همینطور هم نیمی از رستورانها بسته بودند. چند گردشگر، گروهی کوهنورد و از جمله همین گروه مدرسه ای تابستانی که او را برای آموزش – به زبان انگلیسی، خوشبختانه – به مدت شش روز دعوت کرده بودند.
یک سفرِ بیزینس کلاس، یک دستمزدِ مناسب، برنامۀ سالمِ روزانه[3]، و استفاده از وَنِ کوچکِ مدرسه- هر وقت که مورد استفادۀ مدرسه نبود-، به او پیشنهاد شده بود. تنها مسئولیت دیگری که از او خواسته شده بود این بود که در آخرین شب یک برنامۀ عمومی می داشت. برای آن برنامه هم او چنین در نظر داشت: نویسندگانِ هم نسلِ او چنان نسبت به انتظارات سازگار شده بودند که همان نقش را در زندگی اجتماعی داشته اند که در زندگی حصوصی شان هم. جویندگان حقیقت مطلق و گویندگان حقیقت.
در موردِ مصاحبه راحت بود، در زمینه موضوعات سیاسی به شکل مفیدی بحث انگیز بود بویژه وقتی که کتاب تازه منتشر شده ای داشت و در بیان عمومی بی پرده برخورد می کرد. آه شدیداً فراموشکار بود. از این رو فراموشکار بود که برای خودِ او بیشتر و برای لین[4]، همسرش، کمتر لذتبخش بود. همسری که تازه ترکش کرده بود. او در این اواخر کمتر روحیه سازگاری داشت. >>ادامه>>
ادای احترام به همینگوی / جولیان بارنز
ترجمه فارسی: گیل آوایی
I – نویسنده در روستا
آنها، بی تشریفات و خودمانی، دورِ یک میزِ از چوب کاج و بدون رومیزی، در آشپزخانه نشستند. پشت سر او یک کمدِ کِشویی قرار داشت و روبرویش پنجره ای بود که او می توانست از آن گله ای از گوسفندان را ببیند و چمنزاری را که انتهای آن در انبوه ابرهای نزدیک به زمین، محو می شد. تمام پنج روزی که در اینجا بود، باران باریده بود. او مطمئن نبود که از این نوع زندگی که در کتابچۀ راهنما، دمکراتیک و نشاط آور تعریف شده بود، خوشش می آمد و برای او بوده باشد. البته دانشجویانش بودند که می بایست آشپزی می کردند، ظرف می شستند و محل را تمیز می کردند و مرتب نگه می داشتند اما از آنجایی که نیمی از آنها بزرگتر از خودِ او بودند، ناپسند و خودخواهی می نمود اگر با آنها همراهی نمی کرد. از این رو بشقابها را جمع می کرد، نان برشته می کرد و حتی قول داده بود که در شبِ پایانی، برایشان کباب بره درست کند. پس از شام، بارانی شان را می پوشیدند و حدود یک مایل پایین می رفتند و به یک میکده می رسیدند. هر شب، بنظر می رسید که او به مشروب بیشتری نیاز دارد تا بتواند خود را سرِ پا نگه دارد.
او از دانشجویانش بخاطر پشتکار و خوشبینی شان، خوشش می آمد و از آنها خواسته بود که او را با اسم کوچکش صدا کنند. همه او را با اسم کوچک صدا می کردند بجز بیل[1]، که به دلیل سابقۀ خدمتکار بودنش، ترجیح می داد او را رئیس یا ارباب بنامد. برخی از آنها، از ادبیات بیشتر از آنچه می فهمیدند، لذت می بردند و یک داستان را شرح زندگی با نوعی سرزنش تصور می کردند.
" فقط دارم میگم که نمی فهمم او چرا این کار را کرد"
" خوب. آدمها گاهی کاری که می کنند اغلب نمی فهمند."
" ولی ما، بعنوان خواننده، باید بدانیم، حتی اگر خودِ شخصیت داستان نداند"
" ضرورتاً اینطور نیست"
" موافقم. منظورم اینه که ما دیگه باور نمی کنیم چیزایی که....... به اون چی میگن رئیس؟"
" راویِ همه چیزدان. بیل"
" آره. همون"
" تمام چیزی که می خوام بگم اینه که فرق هست بین باور نکردنِ یک راویِ همه چیز دان و عدمِ
درک چیزی که شخصیتِ داستان در سر داره."
" گفتم که آدمها اغلب نمی فهمند چرا کاری را انجام می دهند"
" ولی. ببین، ویکی[2]، تو داری در باره زنی با دو بچۀ کوچک می نویسی و چیزی که همه اش کامل بنظر میاد، شوهری که ناگهان پیداش می شه و او خودش رو می کشه."
" خوب؟"
" پس شاید- شاید- بحثِ معقول بودن و باورشدنی مطرح باشه"
او هیجانی را که داشت شدت می گرفت، حس می کرد اما ترجیح داد آن را قطع نکند و در عوض به بحث آنها در مورد "همه چیزدانی" بیاندیشد. سر به کار خودش باشد. یا بجای آن به مورد خودش و آنجی[3] بپردازد.آنها به هفت سال با هم بودند. انجی در تلاشهای هر روزِ او برای نویسنده شدن، سهیم بود. او اولین رمانش را نوشته بود و انجی شاهد انتشار و برخورد خوب با آن بود.- این رمان حتی جایزه هم بُرده بود- چیزی که انجی بر سر آن با او به هم زد. او می فهمید که زنها مردان را بخاطر شکست و ناموفق بودنشان ترک می کردند اما انجی او را بخاطر موفق بودنش ترک کرد؟ چه انگیزه ای در این کار بود؟ همه چیزدانی چه شده بود؟
نتیجه این است که سعی نکن زندگی ات را در یک داستان بگذاری. اثرگذار نیست.
" می خوای بگی که داستان من باورکردنی نیست؟"
" نه دقیقاً بلکه فقط..."
" باور نمی کنی که چنان زنی هم وجود داره؟"
" خوب....."
" چون که...، بگذار به تو بگم، وجود دارند. هستند"
در این هنگام که لرزشی در صدای ویکی حس می شد، ادامه داد:
" چنان زنی که فکر نمی کنی واقعاً وجود داره و باورکردنی نیست، مادرِ منه. می تونم بگم که او در زندگی واقعیِ من برام کاملاً باورکردنی بود. البته وقتی زنده بود"
سکوتی طولانی برقرار شد. هر کدام به او چشم دوخته بودند. انتظار داشتند که او به این موضوع بپردازد. کاری که می کرد البته نه اینکه قضاوت کند بلکه داستانی برایشان بگوید. این برنامه ای بود که او برای اولین صبح در نظر گرفته بود- نشستِ جمعی ای که او هر نشست را به منزله یک داستان، یک خاطره، یک جوکِ طولانی، حتی یک خواب می دانست. هیچ وقت هم توضیح نداد که برای چه چنین کاری می کند اما هر دخالتی چنان در نظر گرفته شده بود که آنها را وا می داشت بپرسند:" این نشست یک داستان است؟ اگر نیست، چگونه می توانیم آن را بصورت یک داستان در آوریم؟ چه چیزی را باید نادیده بگیریم و چه چیزی را نگه داریم، چه چیزی را گسترشش دهیم؟
برای همین، در باره سفر به یونان گفت. سفری که شاید چندین سال پیش، اواخر دهۀ شصت، انجام می گرفت. اولین بار در کشور بیگانه ای بود که زبان آن را اصلاً نمی توانست بفهمد. دوستان، خانه ای را در ناکسوس[4] به مدت دو هفته اجاره کرده بودند. تابستان گرمی بود و شش ساعت ماندنش در اسکلۀ بندر پیرِئس[5] بدنش را سوزانده بود طوری که مجبورش کرد دو روزِ اول تعطیلاتش را در داخل خانه بماند. چند خارجیِ دیگر هم در جزیره بودند از جمله اینکه گروه کوچکی از انگلیس باید بوده باشند>>> ادامه
غارِ بادی / هاروکی موراکامی
ترجمه فارسی:گیل آوایی
وقتی هیجده سالم بود خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. او آن وقت دوازده سال داشت، در نخستین سال دبیرستانش بود. خواهرم با یک مشکل مادرزادیِ قلب، زاده شده بود اما از آخرین جراحیِ او در سال آخر دبستان، دیگر هیچ نشانه ای از بیماری نشان نداده بود و خانواده ما دوباره مطمئن شده بودند و به امیدی دل بسته بودند که او بدون مشکلی به زندگی اش ادامه می داد. اما در ماه مه همان سال، ضربان قلبش دوباره غیرعادی شد. ضربان قلبش چنان غیر عادی شده بود که وقتی دراز می کشید بخوابد شبهای زیادی بدون خواب سر می کرد. او تحت آزمایشات بیمارستان دانشگاه قرار گرفت ولی گذشته از نتایج آزمایشات، پزشکان نمی توانستند در شرایط جسمی او، روی تغییر مشخصی انگشت بگذارند. موضوع اساسی ظاهراً این شده بود که مشکلش با عمل جراحی حل شده بود و آنها دستپاچه شده بودند.
پزشکش می گفت:
" پرهیز از تمرینهای فرساینده وُ دشوار وَ دنبال کردن کارهای روزمره، شدت بیماری را کم می کند"
این تمامِ چیزی بود که پزشکش می توانست بگوید.
اما بی نظمی ضربان قلبش ادامه داشت و منظم نمی شد. چنانکه من، وقتی کنار میز نزدیک او می نشستم، اغلب به سینه اش نگاه می کردم و قلب درون سینه اش را تجسم می کردم. پستانهایش به طرز قابل توجهی داشتند بزرگ می شدند. با این حال در آن سینه، قلب خواهرم از کار می افتاد. و حتی یک متخصص هم نمیتوانست علت از کارافتادن قلبش را تعیین کند. این حقیقتِ تنها، مغزم را بطور مدام متلاطم می کرد. من دوران جوانی و بلوغم را در تلاطم و اضطراب گذراندم. ترس از این که در هر لحظه ممکن بود خواهر کوچکم را از دست بدهم.
از وقتیکه خواهرم چنان لاغر و ضعیف شده بود، پدر و مادرم به من گفتند مراقب او باشم. در حالیکه ما در یک
دبستان بودیم، من همیشه چشمم به او بود و مراقبش بودم. اگر چیزی لازم بود، من حاضر بودم زندگیم را به خطر بیاندازم و از او و قلب نحیفش حفاظت کنم. اما فرصت این کار هیچ وقت پیش نیامد.
یک روز از مدرسه به خانه داشت می آمد که از حال رفت و افتاد. درحالیکه از پله های ایستگاه سیبو شینجوکو[1] بالا می آمد، از هوش رفت و با آمبولانس به نزدیک ترین درمانگاه برده شد. وقتی شنیدم، با شتاب خودم را به بیمارستان رساندم اما زمانیکه به آنجا رسیدم قلبش از کار افتاده بود. تا آن هنگام همۀ اینها در یک چشم برهم زدن روی داده بود. صبح آن روز با هم صبحانه خوردیم و در جلوی درِ خانه به هم خدانگهدار گفتیم، من به دبیرستان رفتم و او به دبستان. دفعه بعد که دیدمش، نفس نمی کشید. چشمان بزرگش برای همیشه بسته شد، دهانش کمی باز مانده بود طوری که می خواست چیزی بگوید.
و پس از آن او را در تابوت دیدم. او در لباس مورد علاقه اش، مخمل سیاه بود با کمی آرایش و موهایش به دقت شانه شده بود. کفش چرمی سیاه و سفید پایش و صورت به بالا در تابوت کوچک دراز کشیده بود. لباسش یک یقۀ توری سفید داشت چنان سفید که غیرطبیعی بنظر می رسید.
دراز کشیده در تابوت، طوری بنظر می آمد که آرام به خواب رفته باشد. تکان کوچکی می دادی بیدار می شد. این جور بنظر می رسید. اما این یک توّهُم بود. هرچقدر که دلت می خواست، تکانش می دادی، او هرگز دوباره بیدار نمی شد.
من نمی خواستم پیکر کوچک و نازک خواهرم در حعبۀ تنگ تابوت جمع شده می ماند. حس می کردم که بدن او در فضایی به مراتب بزرگتر و باز، مثلاً در میان یک چمنزار، می آرمید. ما بی حرف در حالیکه از میان چمنزار سبز وُ شاداب می گذشتیم، به دیدارش می رفتیم. و صدای باد که از میان علفها می گذشت، شنیده می شد و پرندگان و حشرات دُور و برِ او بلند می شدند. عطر کالِ گلهای وحشی تمام هوا را پر می کرد، گرده های گل پخش می شدند. وقتی شب می شد، آسمان بالای سرش از ستارگان نقره ای بی شماری پر بود. صبح، نورخورشید تازه همچون جواهری بر برگهای علفها می درخشید. ولی در واقعیت، او در تابوتِ مضحکی پیچیده و برده می شد. تنها تزیین دُورِ تابوت او گلهای سفید شومی بودند که بریده شده در گلدانها چسبانده شده بودند. اتاق باریک، چراغهای روشن فلورسنس داشت و از رنگ افتاده بود. از بلندگوی کوچکی که بر سقف نصب شده بود، صدای مصنوعی موسیقیِ اُرگ، کشیده و به زور شنیده می شد. نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که بدن او را می سوزاندند. وقتی درِ تابوت بسته شد، اتاق را ترک کردم. هنگامی که خانواده ام طی مراسمی استخوانهای او را ( خاکستر او را – م) در گلدانی می گذاشتند، کمک نکردم. به حیاطِ مرده سوزگاه[2] رفتم و بی صدا به تنهایی گریستم. در تمام مدت زندگی خیلی کوتاهش، من هرگز به خواهر کوچکم کمک نکردم، فکری که بشدت آزارم می داد.
پس از مرگ خواهرم، خانوادۀ من دگرگون شد. پدرم حتی کم گوتر، مادرم حتی عصبی تر و کم تحملتر شده بود. اساساً من به همان زندگی همیشگی ام ادامه دادم. به باشگاه کوهنوردی مدرسه رفتم که خودم را مشغول نگه دارم و وقتی به این کار مشغول نبودم، شروع به نقاشی رنگ روغن کردم. آموزگار هنرم، راهنماییم کرد تا مربی بهتری برای این کار پیدا کنم و بطور واقعی رشتۀ نقاشی تحصیل کنم. و وقتی سرانجام در کلاسهای هنر شرکت می کردم، علاقه ام جدی تر شد. فکر می کنم سعی می کردم خودم را مشغول کنم تا به خواهر مرده ام فکر نکنم.
برای مدت زیادی – مطمئن نیستم چند سال- پدر و مادرم اتاق او را همانطور که بود نگه داشتند. کتابهای درسی و راهنماهای تحصیلی، قلم ها، پاک کنها، و گیره های کاغذ روی میز تحریرش پخش شده، ملافه ها، پتوها و بالشها روی تختخوابش، لباسهای تا شده و شسته شدۀ خوابش، لباسِ فورمِ مدرسۀنوجوانانش در گنجۀ لباسها- همه دست نخورده بودند. تقویم روی دیوار هنوز یادداشتهای لحظه ایِ او را داشت. آنها در ماهی که او درگذشته بود، مانده بودند طوری که در آن لحظه منجمد شده باشند. یک جور حس می شد که هر لحظه ممکن بود در باز شود و او وارد اتاق بشود. وقتی هیچکسِ دیگر در خانه نبود، گاهی من به اتاق او می رفتم. به آرامی روی رختخواب مرتب شده اش می نشستم و به اطراف خودم خیره می شدم. اما من هرگز چیزی را لمس نکردم. نمی خواستم چیزی بهم بخورد حتی یک چیز کوچک، هر چیزِ ساکت وُ بی حرکتی که باقی گذاشته بود، نشانه هایی از خواهر من بود زمانی که زنده و استفاده می شدند.>>> ادامه